eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
10هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
4⃣3⃣به یاد #شهید_رضا_حاجی_زاده 🕊❤️🕊 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣3⃣ 🌷 شهید مدافع حرم 🌹 💞راوی:همسر محترمه شهید 🍀 از خصوصيت بارز ايشون مقيد به ، بودن، احترام به و انس بسيار با كريم. به طوری كه وقتی مشكلاتی در زندگی پيش می اومد با خوندن قران و تفسير معنی قران به ارامش ميرسيدند و راه چاره رو از قران دريافت ميكردند. ☘ رضا بسيار ، و بودن. در همه كارها معيار براي ايشون مهم بود نه رضايت افراد. 🍀 هيچ وقت دنبال اين نبود كه خودش رو جايی مطرح كنه يا از كارشون جايی بگه و دنبال بزرگ جلوه دادن خودش نبود. هر كاری ميكردن در نهايت و فقط برای . ☘ هميشه ميگفتن رو ميده. و چون به اين عقيده داشت خدا خريدارش شد و بهترين عزت رو بهشون داد اونم . 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
9⃣8⃣ به یاد #شهید_رضا_کارگر🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
3⃣3⃣3⃣ 🌷 🔰 💠 خانم حضرت زینب (سلام الله علیها) شفایش را داد. 🔸«گیلنباره»؛ نام آنقدر عجیب بود که پدر را شوکه😦 کرد. محصل اول دبیرستان بود که به ناگاه به واسطه بیماری گلینباره زمین‌گیر شد. 🔹حدود یك ماه در بیمارستان بستری🛌 ماند تا اینكه بعد از معاینات و آزمایشات فراوان دکترها به خانواده‌اش گفتند؛ «رضا، شده است😰.» 🔸پدر دلشکستــ💔ـه دست به دامان (سلام الله علیها) می‌شود و فرزند را حضرت می‌کند. 🔹عباس كارگر برزی دلشکسته رضا، باقی حکایت را اینگونه روایت می‌کند:👈 «مدت كوتاهی نگذشته بود كه یك روز در كمال ناباوری😨 و به یكباره دیدیم دست روی دیوار گذاشته و آرام آرام راه میرود😃. 🔸معجزه شده بود.خانم (سلام الله علیها) شفایش را داد، تا چنین روزی سربازی خودش را بكند👌 و در راه دفاع از خیمه زینبی به 🌷برسد.» 🔹شهید رضا کارگر برزی داستانی در میان مدافعان حرم دارد. جوانی که متولد ۵۸ بود و سرانجام در یازدهم مرداد ماه ۱۳۹۲ در از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) در و در نبرد با تکفیری‌ها به لقاء الله🕊 پیوست. 🔸 درباره احوالاتش می‌گوید: «اهل تعهد و عمل و از كودكی ❤️ بود. همیشه می‌گفت مراقب باشید مزه به دهانتان نرود.رضا خیلی دوست‌داشتنی بود😍، بسیار و بااخلاق.» 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
آخرین حرفهای رفاقتی 🌹شهید رسول خلیلی🌹 🔹همه که باید بریم 🔸 چقدر خوبه زیبا بریم. 🔹 برام دعا کنی
باشــد #صبـور مےشوم امّا تو لااقـل دستے براے من بده از دورها تڪـان ... " شهـدا گاهے نگاهے " #شهید_رسول_خلیلی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
ماندیـم و شما بال گشودید از این شهر ... رفتیـد بہ جایےکہ ببینیـــــــد #خدا را ... 🌷 #شهید_نوید_صف
🌷صفات بارز اخلاقی : مهربان، شوخ طبع، ، خنده رو😊، ماخوذ به حیا، فداکار، مسولیت پذیر، مشتاق در انجام کار خیر، و بی ریا👌 🌷علایق : فعالیت ورزشی، مسافرت، حضور در های مذهبی، علمداری حضرت ابولفضل العباس «ع»، دایر کردن چای خانه اباعبدالله الحسین «ع» در دهه ی اول 🏴 🌷قسمتی از وصیت نامه شهید : برای تشیع جنازه ام⚰ خواهش می کنم همه با باشند. اگر جا برای من بود جسدم را در جوار امام زاده علی اکبر خاک کنید چون خانواده ام و هر روز به دیدارم بیایند. 🌷خاطره به یاد ماندنی برای شهید : دیدار مقام معظم 🌷تکیه کلام : 🌷دو بیتی مورد علاقه : شکر خدا که در پناه عالم از این خوب تر پناه ندارد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⭕️همیشه میگفت: در زندگی ، آدمی تر است که ⇜در برابر عصبانیت دیگران باشد. ⇜کار بی منطق انجام ندهد🚫 و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود👌 📕 سلام بر ابراهیم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣🌸 🌸❣ 6⃣2⃣ عاطفه_خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش آنقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم😍😊 گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه😒 ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خواستگاری باز قبولش میکنم .. لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد: _هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه ..🙂چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره😔 واقعا باور نمی کردم،😧 عاطفه چه قدر از در کنارش حرف میزد، چقدر بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی رو داشته باشه .. عاطفه واقعا این همه صبوری رو می آورد .. چقدر بود عاطفه و من خبر نداشتم، چقدر بود!! مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود، که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود😢☝️ ... مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او 😔 تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد .. دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ... ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 2⃣6⃣ #قسمت_شصت_ودوم لبخند عمیقی رو لبای عاطفه نشست☺️ وگفت: _دیگه چیزی نم
📚 ❣🌸 🌸❣ 3⃣6⃣ عاطفه- دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون  بزنه، هم تو رو بدست بیاره هم خدارو😉😌 چشمکی ام چاشنی حرفاش کرد من - عاطفه جان ول کن این بحث رو، اصلا قضیه اینطور نیست، اون اصلا وقتی از خارج برگشت تازه منو دید، اصلا ول کن عباس رو😅🙈 باز یاد 🌷عباس 🌷افتاده بودم،  یاد تمام دلتنگیام، یاد تمام نبودناش، یاد تمام سهمم که از عباس فقط نداشتنش بود … نگاهمو به پایین دوختم، درد داشت …😣😔 نداشتن عباس خیلی درد داشت … عاطفه انگار نگرانی رو تو صورتم دید که دستشو رو دستم گذاشت و گفت: _انقدر بی تابی نکن براش معصومه😒 نگاهمو بهش دوختم، عاطفه تنها کسی بود که منو میفهمید، - سعی کن قوی باشی، این راهی که خودمون خواستیم پس باید باشیم😊✌️ با بغض گفتم: _تهش چیه؟! 😢 با صدای لرزون خودم جواب خودمو دادم: _ 😥😢 عاطفه - شهادت یکیشه، ممکنه جانباز بشن، قطع عضو، یا شایدم جاویدالاثر …😊 دلم درد گرفت، جاویدالاثر، یعنی … 😣 یعنی از داشتن پیکرش هم محروم میشدم، مثل رفیقش حسین که رفت و برنگشت،   وای که چقدر وحشتناک بود، چقدر دردناک … قطره ی اشکی خودشو از گوشه ی چشمم روی گونه ام سُر داد😢 دستمو کمی فشار داد و گفت: _معصومه نباید انقدر زود خودتو ببازی، به حضرت زینب کن، خودتو برای هر خبری باید کنی،😒 باش، تو این نیست که ضعف نشون بدی ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#همسر_شهید: آقاهادی وصیتی که به من کردند این بود↯↯ 📜فاطمه عزیزم! #احترام به پدرو مادر را فراموش نکن
🔰کلا زن و مرد باید همدیگر را کنند و مخصوصا زنها👌 برای علاقه ها💖 و اهداف و برنامه های درست و الهی باید ارزش قائل باشند. 🔰من زنانی که همسرانشان👤 دور از شهرشان مشغول هستند؛ همه را به و خوش خلقی دعوت می کنم، خودم که فکـ💭ــر می کردم بعد از همسرم نمی مانم⛔️ ولی خداوند خیلی به من صبر داد. 🔰البته بدون سخت می گذرد این روزها؛ خیلی از شب ها با گریه😭 می خوابم، اما هرچقدر فکر می کنم می بینم باید باشم به مقدرات خداوند و آنچه خدا به آن راضی هست. احساس می کنم بعد از شان به خدا نزدیکتر شدم😍 خیلی شدم، عاشـ❤️ـق آقا هادی بودم ولی الان به این رسیدم که خداست. 🔰قران خواندن📖 و نمــاز خواندن آرامم می کند و به من صبر می دهد. اگر باز هم به آن روزها برگردم و بدانم کسی را که به قبول می کنم فقط قرار است چهار روز در خانه اش🏡 باشم، بازهم را انتخاب می کنم✅ راوی: همسر شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍁دستم بگیـــر 🍃تا که بھشتم🌸 بنا شود.. 🍁شاید سرم 🍃قبول کنی #خاک_پا شود.. 🍁بالی بده 🍃که بال بگیرد
#شهید_امیر_سیاوشی 🌷صفات بارز اخلاقی : مهربان، شوخ طبع، #صبور، خنده رو😊، ماخوذ به حیا، فداکار، مسولیت پذیر، مشتاق در انجام کار خیر، #صادق و بی ریا👌 🌷علایق : فعالیت ورزشی، مسافرت، حضور در #هییت های مذهبی، علمداری حضرت ابولفضل العباس «ع»، دایر کردن چای خانه اباعبدالله الحسین «ع» در دهه ی اول #محرم🏴 🌷قسمتی از وصیت نامه شهید : برای تشیع جنازه ام⚰ خواهش می کنم همه با #چادر باشند. اگر جا برای من بود جسدم را در جوار امام زاده علی اکبر خاک کنید چون خانواده ام و #همسر_عزیزم هر روز به دیدارم بیایند. 🌷خاطره به یاد ماندنی برای شهید : دیدار مقام معظم #رهبری 🌷تکیه کلام : #یا_علی_مدد 🌷دو بیتی مورد علاقه : شکر خدا که در پناه #حسین_ایم عالم از این خوب تر پناه ندارد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣6⃣ 📖 ایوب بود. میخواست نزدیک برادرش حسن، در دفن شود. هدی به قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید، میتوانید به وصیت عمل نکنید❌ اصرار هدی فایده نداشت. 📖این اخرین خواسته ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم. ، روز پدر بود. دلم میخواست برایش هدیه بخرم🎁 جبران اخرین روز مادری که زنده بود. نمیتوانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمدحسین و هدی، سفارش کرده بود برای من ظرف های بخرند. 📖صدای نوار قران📼 را بلند تر کردم. به خواب فامیل امده بود و گفته بود: به بگویید بیشتر برایم قران بگذارد. قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم، اه کشیدم +اخر کی اسم تو را گذاشت؟ 📖قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه میکنم +میدانی؟ تقصیر همان است که تو  اینقدر کشیدی. اگر هم اسم یک ادم بی درد و پولدار بودی، من هم نمیشدم زن یک ادم سختی کش. اگر ایوب بود به این حرفهایم میخندید مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش😄 📖روی صورتش دست میکشم +یک عمر من به حرف هایت گوش دادم، حالا باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم. از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم؛ از بچه ها محمدحسین داغان شده😔 📖ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش ، هر شب از خواب میپرد، صدایت میکند. خودش را میزند و لباسش را پاره میکند. محمدحسن خیلی کوچک است. اما خیلی خوب میفهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شورع کرده برایت نامه مینویسد📝 مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر میزند. 📖اشک هایم را پاک میکنم و به ایوب چشم غره میروم +چند تا نامه💌 جدید پیدا کرده ام، قایمشان کرده بودی؟ رویت نمیشد بدهی دستم؟ ولی خواندمشان نوشتی: تا اخرین طلوع و غروب خورشید ، چشمانم جست و جوگر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه عظمت، نمیدانم چه بگویم فقط زبانم به یک حقیقت میچرخد و ان این که همیشه همسفر من باشی ، همسفر تو ایوب♥️ 📖قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه ... 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh