یازدهم اسفند،سالروز شهادت
شهید عبدالرسول زرین
برترین تک تیرانداز جهان
شهیدی از گلستان شهدا اصفهان
🌹شادی روحشان فاتحه وصلوات🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
زندگینامه:
#شهید_عبدالرسول_زرین در یکی از روستاهای توابع استان کهگیلویه و بویراحمد متولد شد. در ۴ سالگی پدر و در ۶ سالگی مادرش را از دست داد. در سن ۱۵ سالگی به #اصفهان مهاجرت کرد.
در شهر اصفهان مغازهای با شغل لباسفروشی در حوالی مسجد باباعلی عسگر تهیه کرد. پس از پیروزی #انقلاب و تهاجم نظامی استکبار، او لباس رزم پوشید.
در این زمان افتخار عضویت در سپاه را داشت، ابتدا به غرب کشور و سپس به جبهه جنوب شتافت. در کنار سردار شهید #حاج_حسین_خرازی به نبرد پرداخت.
رابطه او با شهید خرازی رابطه پدر_فرزندی بود. صحبتهای زیادی از حاج حسین درباره رشادتهای این شهید نقل شده است.
به وسیله سلاح «اس وی دی» چند هزار دشمن بعثی را به هلاکت رسانده و چندین فرمانده عراقی را از میان برداشته است. او به تنهایی چندین تپه را تصرف کرده است. تپههایی را که زرین تصرف کرده به نام خودش نامگذاری کردهاند. زرین به دلیل ترسی که در دل دشمن انداخته بود به #صیاد_خمینی معروف شده بود.
شهید خرازی در مورد دلاوریهایش عنوان کرد: انگار که ایشان جنگی به دنیا آمده؛ او لایق لقب گردان تک نفره است.
نحوه شهادت
شهید زرین در عملیات غرور آمیز خیبر حماسه سرایی کرد و در نهایت در اسفند ماه ۱۳۶۲ بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به شهادت رسید و بعد از سالها مجاهدت مزد جهادش را گرفت.
#شهید_عبدالرسول_زرین
#صیاد_امام_خمینی
#گردان_تک_نفره
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
بارِ آخر که اومد #اصفهان ، رفت خمسِ مالش رو داد. وقتی برگشت، خوشحال بود و میگفت: های که #راحت شدم ... سفارشِ همیشگیاش شده بود: #نماز_اول_وقت ، #نماز_جماعت ، و #مسجد_رفتن... بعد از شهادتش هم به خوابِ همسرش اومد و گفت: خوش به حالِ خودم که مسجد میرفتم...
شهید #عبدالرسول_زرین
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
اگر کسی از رجبيون شد، میتواند از باب اميرالمومنين(ع) وارد خانه نبي اکرم(ص) و ماه شعبان شود.
استاد سید محمدمهدی میرباقری:
«در روایات آمده است که ماه رجب ماه امیرالمؤمنین(ع) است، ماه شعبان ماه نبی اکرم(ص) است و ماه رمضان هم ماه خداست. این تقسیم برای این است که ما برای ورود به وادی نبی اکرم(ص)، باید از وادی ولایت امیرالمؤمنین(ع) گذر کنیم (فرمودند: أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌ بَابُهَا، فَمَنْ أَرَادَ الْجَنَّةَ فَلْيَأْتِهَا مِنْ بَابِهَا).
رزق آخر ماه رجب يك چيز بيشتر نيست و رجبيون يك عده بيشتر نيستند. گاهي ما خيلي مسئله را پخش ميکنيم و لذا پيدا کردن حل مسئله مشکل ميشود! رجببون کساني هستند که رزقشان در ماه رجب محبت اميرالمومنين(ع) است (حبه ايمان و بغضه کفر). اگر کسي در اين ماه رجب يك تجلي از اميرالمومنين به قلبش بشود و يك محبتي از اميرالمومنين در قلبش بيايد، آن شخص جزء رجبيون ميشود، يعني به اندازهاي که رزق محبت اميرالمومنين در ماه رجب دريافت کرده باشد.
اگر از رجبيون شد حالا از باب اميرالمومنين وارد خانه نبي اکرم(ص) و ماه شعبان ميشود. ماه شعبان به احترام نبي اکرم(ص) پوشيده از رحمت و رضوان است (حففته منک بالرحمة و الرضوان). هر كه وارد آن ماه شد وارد رضوان الله ميشود؛ ولي از مدخل اميرالمومنين(ع) است.»
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️ بعضی وقتا که فکر میکنی خیلی آدم خوبی شدی، یا داری کم کم درست حسابی میشی؛ وقتایی که فکر میکنی چون کارهای خوبی کردی و تحویلت میگیرن، دیگه پیش خدا خیلی مقام داری
خدا یه شمهای از وجود و درونیاتت رو، برات رو میکنه تا فکر نکنی اگر برای خدا کاری کردی باید عجب و تکبر بگیردت، بِهِت ثابت بشه هنوز خیییلی کوچیکی... خیلی...😔
#سحر_شهریاری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 گردان تکنفره جنگ تحمیلی را بشناسید
#شهید_عبدالرسول_زرین مردی با ۲۰۰۰ شلیک موفق، که در صدر #تکتیراندازان دنیا قرار گرفت.
شاید خیلی از ماها تا امروز اسمی از این شهید نشنیده باشیم!!!
شاید زندگی خصوصی شخصی مثل کریس کایل رو میدونیم ولی از قهرمان ملی خودمون که تو سخت ترین شرایط جزو بهترین تک تیراندازان تاریخ بوده هیچ اطلاعی نداریم و این باعث تاسفه...
#اسطوره_تیراندازی_جهان
#شهید_زرین
🌷شادی روحشان فاتحه وصلوات🌷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
اگر انسان در هر ۲۴ ساعت یک تذکر به خودش بدهد بد نیست.بهترین موقع برای چنین تذکری لحظههای بعد از پایان نماز و وقتیست که سر به سجده میگذارید.همان وقت، اعمال خودتان طی صبح تا شب آن روز را مرور کنید.
از خودمان بپرسیم؛ در این ۲۴ ساعتی که بر ما گذشت،آیا کارهایمان برای رضای خدا بود؟
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_يكم
وارد اتاق شدم و پشت در نشستم .
بعد از مدتها که خانه قلبم خالی از هرکسی بود ،کیان میهمان قلبم شده بود و حال دیگران میخواستند آن را از چنگم در بیاورند
حال با شنیدن صحبتهای فروغ خانم باید ریشه های درخت نوپای عشقم را قطع میکردم تا بیشتر از این در وجودم رخنه نکند.
با صدای ضربه هایی که به در می خورد از پشت در برخواستم ،اشکهایم را پاک کردم و در را گشودم.
زهرا با نگرانی نگاهم کرد.
_روژان جان باور کن حرفهای عمه فروغ هیچ کدوم درست نیست من که بهت گفتم کیان حتی قبل از اینکه با تو آشنا بشه آب پاکی رو ریخت رو دست سیمین و عمه ,حتی اگه تو هم نبودی بازم این وصلت سر نمیگرفت .بخدا کیان تو رو
سریع دست گذاشتم روی دهانش و آهسته زمزمه کردم
_لطفا ادامه نده .من از اول هم اشتباه کردم .نمی دونم چیشد که دل باختم به استادم اونم وقتی که مثل روز روشن بود که ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم.
من باید جلو احساساتم رو می گرفتم .بار اولی بود که چنین احساس ناشناخته ای به یک پسر پیدا میکردم و فکر نمیکردم که این عشق باعث بشه بقیه با تحقیر نگام کنند.میخوام فراموش کنم همه چیز رو این به نفع همه است.
زهرا دستم را کنار زد
_اما آخه.
_زهرا من و تو تا ابد دوست می مونیم ازت خواهش میکنم حالا که از علاقه من با خبر شدی تو رو به دوستیمون قسم میدم .این راز بین من و تو بمونه تا ابد و هرگز هرگز آقای شمس از اون بویی نبره.نمیخوام از چشم ایشون بیفتم .
باشه زهرا جان؟
_با اینکه میدونم اشتباه میکنی ولی باشه تا وقتی تو نخوای به داداش چیزی نمیگم .بیا بریم نهار بخوریم مامان منتظرمونه
_ممنونم.بریم
بعد از صرف نهار زیر نگاههای خشمگین فروغ خانم و سیمین با خاله و زهرا خداحافظی کردم و با خانجون به خانه برگشتیم.
جلو در حیاط ماشین را نگه داشتم
_خانجون بفرمایید اینم خونتون .با اجازه اتون من جایی کاردارم برم تا شب برمیگردم
_برو گلکم مواظب خودت باش
وقتی خانم جون در را پشت سرش بست به سرعت به سمت امامزاده صالح رفتم.
دلم گرفته بود و تنها انجا بود که میتوانستم بدون خجالت ساعتها گریه کنم .
صحن امامزاده خلوت بود صدای مداحی در حیاط امامزاده به گوش میرسید
منم باید برم آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد نفس آخرم بره
منم باید برم آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد نفس آخرم بره
حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام
حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام
با شنیدن مداحی داغ دلم تازه شد
روی اولین نیمکت نشستم و همچون کسی که داغدار عزیزش شده اشک ریختم .
نمیدانم چقدر همانجا نشستم و زجه زدم ولی با بلند شدن صدای اذان مغرب ،سرم را بالا آوردم و به گنبد امام زاده چشم دوختم .حس آرامش به دلم دوید .
بی اختیار به سمت وضوخانه رفتم و بعد از گرفتن وضو به صف نمازگذاران پیوستم.
.
نماز که به اتمام رسید زیارت کردم و آقا را به جان حضرت زینب س قسم دادم که کیان از این سفر به سلامت برگردد
و من از این راه و مسیر بندگی و عبودیت جدا نشوم و به بیراهه نروم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_دوم
چندروزی گذشته بود و من خودم را با درس خواندن مشغول کرده بودم تا مبادا ذهنم به سمت کیان برود.
هرچند عشق کیان چنان در وجودم ریشه دوانده بود که محال بود به این آسانی بتوانم خودم را از قید و بند این عشق آزاد کنم.
مدتی بود که در خانه خانم جان اطراق کرده بودم ولی در نهایت
با اصرارهای روهام و تماس پدر دوباره به خانه برگشتم
و امید داشتم که مادرم دوباره پای فرزاد را به بحثهایمان باز نکند ولی چه امید و آرزوی محالی!
چراکه در اولین روز ورودم به خانه بحث آقای دکتر باز شد .
وقتی سر سفره نهار نشسته بودیم
مادر برای خودش یک لیوان آب ریخت و روبه من گفت:
_روژان جان فردا ساعت چند کلاس داری؟
_مامان جان فردا صبح ساعت ۱۰ امتحان دارم .چطور ؟
_چیز خاصی نیست .فرزاد تماس گرفت گفت میخواد فردا بیاد دنبالت، برید نهار .منم قبول کردم و گفتم ساعتش رو بهش اطلاع میدی.
حالا هم بعد نهار برو باهاش تماس بگیر و ساعتش رو مشخص کن.
_مامان جان اینکه شما بدون اطلاع من با فرزاد قرارنهار گذاشتید چیز خاصی نیست؟مامان من دخترتم چه اصراری داری که هرچه زودتر از شر من راحت بشی هان؟
با عصبانیت از سر میز بلند شدم.
پدرم که تا آن لحظه ساکت نشسته بود قاشقش را روی ظرفش گذاشت
_بشین روژان .کسی تا غذاش تموم نشده جایی نمیره .
دوباره سر جایم نشستم
پدر دست مادرم را که روی میز بود، گرفت:
_سوده جان چرا نمیزاری روژان خودش انتخاب کنه ؟
_من که نمیگم همین الان بره با فرزاد ازدواج کنه.من میگم یکم با فرزاد بگرده شاید از اون خوشش اومد .مشکل اینجاست دخترت سرش خورده به جایی و نمیدونی چی به نفعشه.تو رو خدا ببین اون از پوشش که خودش رو بقچه پیچ میکنه اونم از بی توجهیش به فرزاد.
روژان منو ببین .،من کی بدت رو خواستم که الان تا حرف میزنم جبهه میگیری؟
در حالی که حرص میخوردم،گفتم:
_شما هیچ وقت بد منو نخواستی .مامان خانم اگه به نظرات من هم کمی اهمیت بدی بد نیست.به حجابم توهین نکن .مامان من اونقدر عاقل هستم که بتونم نوع پوششم رو خودم انتخاب کنم .تا کی قراره انتخابم رو بزنی تو سرم .
در مورد فرزاد هم ،باشه فقط همین یک بار بخاطر قولی که از طرف خودتون دادید فردا باهاش میرم بیرون ولی اگه بعد از این قرار نظرم در موردش عوض نشد قول بده که دیگه در مورد این اقا حرفی نزنید ؟
_باشه تو برو اگه پسر بدی بود من دیگه اصرار نمیکنم.
در حالی که با دستمال کاغذی لبهایم را پاک میکردم رو به پدر کردم:
_اجاره میدید من برم دنبال درسم عالی جناب !
_زبون دراز خودمی.برو به درست برس.
به اتاقم پناه آوردم دلم از این همه بی توجهی مادر به من و نظراتم گرفته بود و نمیتوانستم کاری کنم.
تلفن همراهم را از روی میز مطالعه برداشتم .تا روشنش کردم کلی پیام برایم آمد .
دوتا پیام از زهرا ، چندتا پیام تبلیغاتی و یک پیام از شماره غریبه بود .
کنجکاو شدم و سریع پیام را باز کردم .
فرزاد بود که پیام داده بود:
_سلام روژان جان . خاله گفت فردا کلاس داری لطفا ساعت پایان کلاست را برایم بفرست تا به دنبالت بیایم
شکی نداشتم که شماره مرا از مادرم گرفته است.
دلم میخواست بخاطر کارهای مادر سرم را به دیوار بکوبم .
در جواب پیامش نوشتم:
_سلام.من فردا ساعت ۱۱ جلو در دانشگاه منتظرتون هستم. خدانگهدار
پیام را ارسال کردم و روی تخت دراز کشیدم .
چشمانم را بستم ،صدایی در وجودم فریاد میزد که با رفتن به این قرار به کیان خیانت میکنم و نباید زیر بار این قراربروم و از طرفی عقلم هشدار میداد که این قرار بهترین زمان برای فراموشی کیان است
و با این قرار میتوانم به خودم فرصت بدهم که درست انتخاب کنم و تصمیم بگیرم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
۱۱ اسفند ۱۳۹۹