#خاطرات_بجا_مانده 📷
🔹جهان آرا فرمانده بود،اما مثل بقیه نیروها نگهبانی می داد.رزمنده ای تازه به خرمشهر اومده بود و فرمانده ی سپاه رو نمی شناخت،قرار شد یه شب با جهان آرا نگهبانی بده در حال نگهبانی بودند که به جهان آرا گفت:فرمانده ی سپاه الان توی خونه خودش خوابیده و ما رو توی این موقعیت خطرناک به حال خودمون رها کرده...
شهید جهان آرا بهش چیزی نگفت.اما اون بنده خدا چند روز بعد وقتی فهمید با فرمانده سپاه مشغول نگهبانی بوده،حسابی از حرف خودش شرمنده شد...🔹
#سردار_شهید_سید_محمدعلی_جهان آرا🌹
#دفاع_مقدس 🌹
✅ @shahidToorajii
🌷
#خاطرات_شهید
❃↫میگفت میخواهم جوری شهید شوم که نیاز به کفن نداشته باشم!عاشق روضه حضرت عباس(ع) بود... میگفت: آدم تو خونش روضه بگیره ، روضه عباس(ع) حتی اکر فقط پنج نفر شرکت کنند.
❃↫روضه عباس(ع) دیوانه اش می کرد... جوری التماس کرد که در محرم سال گذشته بعد از انفجار ماشینش در حلب سوریه بی دست ، اربا اربا به شهادت رسید...عاشقِ عباس باید هم کوه غیرت باشد ، باید فدایی زینب باشد، باید فانی در حسین باشد.شهیدِ ابالفضلی ، در محضر ارباب یاد ما هم باش...
💔 #شهید_روح_الله_قربانی
@ShahidToorajii
🙂وقتی عملیات نمیشد و جابجایی صورت نمیگرفت.
نیروها از بیکاری حوصلهشان کم میشد، نه تیر 🔫و ترکشی نه شهید و مجروحی و نه سرو صدایی، منطقه یکنواخت و آرام بود آن موقع بود.
که صدای همه درمیآمد و بعضیها برای روحیه دادن به رزمنده ها، دست به سوی آسمان بلند کرده و میگفتند:
«اللهم ارزقنا ترکش ریزی، آمبولانس🚑 تیزی،
بیمارستان تمیزی، و غذاها 🍲و کمپوتهای لذیذی...»
... و همینطور قافیه سر هم می کرد و بقیه آمین میگفتند.😄
لبخند های پشت خاکریز
@ShahidToorajii
#محمدرضا
پس از آنکه امام خمینی (ره) حکم دادند که برای رفتن به جبهه اجازه پدر شرط نیست، بدون درنگ آماده رفتن شد و با صحبتهایش رضایت خاطر خانواده را هم جلب کرد و این درحالی بود که تنها چند امتحان دیگر برای گرفتن دیپلم داشت؛ ولی چون احساس تکلیف میکرد، امتحانات را نیمهتمام گذاشت و راهی جبهه شد.
برای آموزش به پادگان غدیر اصفهان رفت. دوره آموزشی دو ماه طول کشید و پس از پایان دوره آموزشی به مرخصی آمد و بعد به منطقه جنوب اعزام شد.
@ShahidToorajii
شوخ طبعی
يكي از همرزمان شهيد ميگفت:« خیلی کارهایم زیاد بود. داخل چادر نشسته بودم و داشتم برگهها را امضا میکردم. یکدفعه دیدم برادرم وارد چادر شد. به محض اینکه قیافه او را دیدم، کلی خندیدم. او تازه از اصفهان آمده بود و شور جوانی داشت؛به همین علت، با موهای بلند به جبهه آمده بود. محمدتورجی به اوگفته بود: باید در جبهه موهایت را کوتاه کنی. بعد شروع كرده بود موهاي او را از ته ماشينكردن. نیمی از موهایش را زده بود و بعد برای شوخی گفته بود:« ماشین خراب شده، برو پیش برادرت!» لذا نیمی از سرش از ته زده شده بود و نیمی دیگر هنوز بلند بود. بعد از چند دقیقه شهید تورجی وارد چادر شد، وگفت:« ببخشید! دیدم اعصاب نداری، خواستم کمی بخندی.»
@ShahidToorajii
#اخلاص_و_صداقت_محمدرضا
اخلاص و صداقت محمدرضا در راز و نیاز با معبود به همراه سوزوگدازی که داشت، کمکم همه را مجذوب خود کردهبود و جلسه هر هفته رونق بیشتری میگرفت. محمدرضا نیز در مداحی و خواندن دعا باتجربهتر و مسلطتر میشد؛ حتی پس از ترک مدرسه و عزیمت به جبهه، دوستان قدیم را فراموش نميکرد و هرگاه به مرخصی میآمد، برای برگزاری دعای کمیل به دبیرستان سرمیزد. بچههای دبیرستان لحظهشماری میکردند که او از جبهه بیاید و دعای کمیل را بخواند. برخی افراد به سبب همین مراسم دعای کمیل، به معنویات گرایش پیداکرده و انگیزهاي شد براي آنان كه به جبهه بروند.
@ShahidToorajii
گلستان شهدا اصفهان:
با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود
عراقی ها راه به راه کمین می زدند به مان.
سر یک آب راه، قایق حسین پیچید رو به رویمان. ایستادیم و حال و احوال.
پرسید « چه خبر؟ »
آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلی وضعیت ناجوری بود. حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم.
مراقب بچه ها باشیم. عصر که می شه، می پریم پایین، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم.»
پرسید « پس کی #نماز می خونی؟ »
گفتم : « همون عصری »
گفت : « بیخود »
بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم.
همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم.
#شهید_حاج_حسین_خرازی
کانال شهید تورجی زاده
@ShahidToorajii
روی حرف شهید حرف نزنیم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
مادر شهید می گفت: پسرم در وصیت نامه اش نوشته بود وقتی پیکرم رو برای طواف دور ضریح مقدس
امام رضا علیه السلام آوردند همان جا یک زیارت عاشورا برایم بخوانید.
وقتی شهید را برای طواف کنار ضریح آوردیم و قصد خواندن زیارت عاشوراء داشتیم ،خدّام اجازه ندادند.
در حالی که با خدام صحبت می کردیم که اجازه بگیریم،متوجه شدیم از تابوت شهید خون جاری شده.
خدام که این صحنه را دیدند،رفتند تا وسائل شستشو را بیاورند تا خون را پاک کنند و دیگر با ما بحث
نکردند.
ما هم از خدا خواسته فرصت را غنیمت شمردیم و شروع کردیم زیارت عاشوراء خواندن.
خواندیم و تمام شد تا خدام لوازم شستشو و غیره را آوردند،با کمال تعجب هر چه نگاه کردیم اثری از
خون ندیدیم انگار که اصلا وجود نداشته.
آنجا بود که فهمیدم نباید بالای حرف شهید حرف بزنیم..
@ShahidToorajii
توسل به امام زمان(عج)
به هر حال صبح شد. نزديكيهاي صبح حركت كرديم و به بچهها رسيديم. بچهها؛ همان پنج- شش نفری که رفته بودند، با آنها حرکت کردیم. نماز صبح را یکجا خوانديم وگفتيم: همين جا بايد بخوابيم؛ چون روز نميشود حركت كرد. همين كه خوابيديم، ناگهان چشمهايمان را باز كرديم، ديديم يك سنگر عراقي درست بالاي ماست. اگر يكي از آنها بيرون آمده بود و ما را ديده بود، کارمان تمام بود. زود از آنجا فراركرديم .
مقداری راه رفتیم. يك تپه برفي بودكه قبل از شروع عمليات در ذهنم بود و دنبال آن ميآمديم. هنگامیکه دنبال رودخانه ميپيچيديم، من ديگر آن را نديدم. به بچهها گفتم:« فكركنم راه را گم كردهايم. بگذارید من بروم بالای تپه و ببینم.» رفتم بالای تپه و هرچه نگاه کردم، شاخصی نبود که به طرف آن حرکت کنیم. آمدم پایین و به بچهها گفتم: ما راه را در این بیابان گم کردهایم و الان هم وسط عراقيها هستيم و هيچ راهي نيست؛ مگر اينكه به آقا امام زمان (عج) توسل پيدا كنيم؛ بلكه خود آقا راه چارهای نشانمان بدهند. همينكه من اين را گفتم، همه بچهها که زخمی و در به داغان و روحیه باختهبودند، هنوز حرفم تمام نشده بودكه صداي گريهشان بلند شد.
همين كه نشسته بوديم، ديدم يك نفر كه لباس پلنگي پوشيده، از لاي درختها دارد ميآيد. گفتم: «بچهها اين كيست؟» براي مبارزه و درگيري بلند شديم و گفتیم احتمالاً عراقيها آمدند. ما در اين فکر بوديم كه ديديم او از بچههاي خودمان است؛ از نیروهای گردان يازهرا (س) كه بالاي تپه آمده بودند. اوگفت: ما تعداد زيادي اينجا گم شدهايم و شما هم نزد ما بياييد. وقتی رفتیم، دیدیم که آنها یک ستون به اتفاق آقای نوروزی- خدا رحمتشان کند- بودند. يكي از بچهها چكمههايش را درآورد و به اين بنده خدا (جانباز نابینا) داد و مقداري جيره غذايي بادام هم داشتند كه به ما دادند.
راه افتاديم تا به دهكدهای رسیدیم. بچهها رفتند و كمي ماست و خيار پيدا كردند وآمدند. بعد پيرمردي آمد وگفت: این ها مال من است. بچهها گفتند: ما را به نیروهای خودمان برسان و او با یک سری صحبتها ما را به نيروهاي خودمان رساند.
عمليات والفجر 2 هم براي ما اينگونه تمام شد؛ ولي عمليات نسبتاً خوبي بود. ما را با هليكوپتر به عقب بردند و در بيمارستان بوديم تا بعد از یک ماهی که خوب شدیم، براي عمليات والفجر 4 آماده شديم.
@ShahidToorajii
گلستان شهدا اصفهان:
#خادم_رزمندگان
🔸ماه رمضان سال ۱۳۶۶ بود..
در منطقه عملياتی غرب كشور بوديم نيروهايی که در پادگان نبی اكرم(ص) حضور داشتند در حال آماده باش برای اعزام بودند.
هوا بارانی بود و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود، بطوری که راه رفتن بسيار مشکل بود و با هر گامی گِلهای زيادتری به کفشها می چسبيد و ما هر روز صبح وقتی از خواب بيدار می شديم متوجه می شديم کليه ظروف غذای سحری شسته شده است. اطراف چادرها تميز شده و حتی توالت صحرايی کاملا پاکيزه است. اين موضوع همه را به تعجب وا می داشت که چه کسی اين کارها را انجام میدهد!!!
نهايتا يك شب نخوابيدم تا متوجه شوم چه كسی اين خدمت را به رزمندگان انجام میدهد! بعد از صرف سحری و اقامه ی نماز صبح كه همه بخواب رفتند ديدم كه روحانی گردان از خواب بيدار شد و به انجام كارهای فوق پرداخت و اينگونه بود كه خادم بچه های گردان شناسايی شد.
وقتی متوجه شد که موضوع لو رفته گفت: "من خاك پای رزمندگان اسلام هستم ."
✍راوی: عبدالرضا همتی
#ماه_رمضان_در_جبهه_ها
کانال شهید محمدرضا تورجی زاده
https://eitaa.com/ShahidToorajii