enc_16880106248479708239930.mp3
3.34M
ریّان ابن شبیب😭😭
چهل روز مونده تا ....😭
نریمان پناهی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت207
همین طور که با گوشیام بازی میکرد گفت:
شما فرض کنید می خواید مسافتی رو با کسی هم مسیر باشید. چی باعث میشه شما با اون فرد توی یه مسیر مشترک حرکت کنید؟
منتظر ماند تا جواب بدهم.
با تردید گفتم:
–خودتون گفتین دیگه، وقتی مسیر یکی باشه یعنی مقصدشونم یکیه.
–حالا اگر یکی از این دو نفر ، مقصد خودش رو ندونه چه اتفاقی میوفته؟
نگاهی به گوشیام که هنوز در دستش بود انداختم.
–یعنی ندونه کجا میخواد بره؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–اونجوری که گیج میزنه، ممکنه به هر جایی سرک بکشه و فکر کنه اون جا مقصدشه.
–این چیزی که گفتین در خوشبینانهترین حالت بود. تازه اگر هم این کار رو بکنه اون کسی که باهاش هم مسیر بوده متوقف نمیشه و به راهش ادامه میده و این چون سرگرمه، جا میمونه و دچار تشویش میشه بعدشم کمکم این ها از هم دورتر و دورتر میشن. ولی در بیشتر موارد خیلی بدتر از این میشه. همون اول که میفهمن مقصدشون یکی نیست به جدایی و نیمه راهی کشیده میشه. حالا شما فکر کن این اتفاق برای دونفر افتاده، به هر دلیلی با هم هم مسیر شدن ولی مقصد متفاوتی دارن آیا فقط یه علاقهی تنها میتونه اون ها رو هم مقصد کنه؟
سرم پایین بود و به حرف هایش گوش میکردم.
وقتی سکوتش طولانی شد سرم را بلند کردم و او به چشمهایم نگاه کرد.
–میتونه؟
سکوت کردم.
ادامه داد:
–من اوایل آشناییمون نمیدونستم که مقصدمون تو زندگی یکی هست یا نه، برای فهمیدنش شاید مجبور بودم شما رو در شرایطی قرار بدم که انتخاب کنید. بعد کمکم انتخاب هایی که میکردین من رو مشتاق میکرد برای نزدیکتر شدن به شما. آدم ها از روی انتخاب هاشون شناخته میشن.
حالا هم اگر این جا هستم هم از روی شناخت هست هم علاقه.
لب هایم را به داخل دهانم کشیدم.
–پس با این حساب من باید فقط یه سوال از شما بپرسم و اونم این که مقصد زندگیتون کجاست؟ شاید تمام سوالهام توش مستتر باشه.
گوشیام را به طرفم گرفت.
–ممنونم که این قدر خوب متوجهی منظورم شدید. البته به جای کلمهی مقصد کلمهی هدف رو قرار بدید بهتره.
پرسیدم:
–ولی من دیدم آدم هایی که با همسراشون تو یه مسیر میرن ولی مقصدهای متفاوتی دارن با این حال به زندگیشونم ادامه میدن.
نفسش را بیرون داد.
–بله هستن. ولی اونا از زندگیشون لذت نمیبرن، کمکم از همدیگه متنفر میشن یا این که یکی از اونا گذشت و سکوت می کنه، که اتفاقا همین سکوت کردن و برای خدا تحمل کردن یه راه میانبری هست برای نزدیک شدن به هدف. کاری که من تو زندگی قبلیم سعی کردم انجام بدم. ولی هلما خودش خواست که جدا بشه چون میگفت زودتر می خواد به هدف خودش برسه. یه هدف پوچی که میخواست تمام زندگیش رو فداش کنه.
ولی مقصدی که من ازش حرف میزنم رسیدنی نیست.
با تعجب نگاهش کردم.
–مقصد اسمش روشه دیگه، باید بالاخره بهش برسیم.
لبخند زد.
–درسته، ولی هدف و مقصدی که من ازش حرف می زنم تا روز مرگمون باید ادامش بدیم. یه افق دور و درازه...
ضبط گوشیام را روشن کردم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت208
–افقی که شما ازش حرف میزنید مگه تو همین زندگی عادی نیست؟
نگاهش را به گوشیام داد و سینهاش را صاف کرد.
–تا حدودی هست، ولی من نمیخوام با همسر آینده ام دچار روزمرگیها باشم، نمیخوام نگران این گرونیها باشم، استرس کرونا رو داشته باشم، غصهی اگه فلان چیز گرون شد چیکار کنیم رو بخورم.
گوشیام را نزدیکش بردم که صدایش واضح ضبط شود.
–خب مشکلات زندگی ایجاب میکنه آدم نگران این چیزا هم باشه.
–بله، ولی افق دید بعضی ها خیلی بزرگ و گسترده س و هستن کسایی که خودشون رو در یک آسمان بیانتها میبینن و هر چقدر پرواز میکنن به انتهای آسمون نمیرسن، در حالی که هر لحظش دگرگونی و زیباییه.
شما پرندههای خیلی بزرگ رو موقع پرواز دیدید؟
چه عظمتی دارن، خیلی هم بال نمیزنن انگار تو آسمون میلغزن. دیدید چطور اون بالا راحت خودشون رو به دست آسمون سپردن و چقدر راحت پرواز میکنن؟
مبهم نگاهش کردم.
–آخه بالاخره که باید به هدف زندگی برسید آخرش چی میشه؟
ذوق زده شد.
–آخری نداره، شما همین آسمون خودمون رو ببین
تهش کجاست میدونی؟
از پشت شیشهی پنجره بیرون را نگاه کردم و گفتم:
–بیانتهاست.
هیجان داشت.
–اگه آسمون تموم بشه هدف انسان هم تموم میشه، اون وقته که آدم به مقصد میرسه. برای من این هدف های کوچیک و محصور و تنگ خسته کننده ست، این روزمرگیها، این نگران خور و خواب بودنها.
وقتی انسان تو آسمون بی انتها به پرواز دربیاد، از اون بالا این هدف های روزمره به چشمش کوچیک دیده میشن چون ارتفاع گرفته. مثل همون پرندهی غول پیکر.
نگران شدم.
–آسمون خیلی بزرگه نکنه گم بشیم؟
با لبخند نگاهم کرد.
آنقدر نگاهش عاشقانه بود که دست هایم ریز شروع به لرزیدن کردند.
با اشتیاقی که در صدایش بود گفت:
–شما گفتین نکنه گم بشیم، درسته؟ یعنی دلتون میخواد با هم این مسیر رو تا به مقصد، هر چقدرم دور باشه ادامه بدیم؟
سکوت کردم.
دوباره پرسید:
–با من همسفر میشید؟
حرف هایش هیجان به دلم انداخته بود.
–چیزی که شما با حرف هاتون برام ترسیم کردید رو خیلی دوست دارم. ولی خودم رو در اون حد نمیبینم، فکر میکنم من خیلی با افکار شما فاصله دارم، بعضی حرف هاتون درکش برام سخته.
گوشیام را برداشت و ضبط را متوقف کرد.
–اصلا نگران نباشید. ما راهنما داریم، فقط کافیه شما تصمیم بگیرید بقیهاش حل شدنیه.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت209
–نمیدونم منظورتون از راهنما کیه؟
–این افق بیانتهایی که براتون توصیف کردم رو ائمه نشون ما دادن، اگر ما درست قدم برداریم خودشونم کمکمون میکنن.
نفس عمیقی کشیدم.
–فکر کنم خیلی سخت باشه.
شانهای بالا انداخت.
–دیگه هر کس در توان خودش، یه گنجشک نمیتونه مثل یه عقاب اوج بگیره و پرواز کنه، ولی هر دو تو همون آسمون پرواز می کنن و لذت میبرن.
سکوت کردم و فقط لبخند زدم.
او هم لبخند زد و بشقاب میوه را به طرف خودش کشید و سیب نصفه را برداشت و با کارد یک تکه سیب جدا کرد. بعد تکه سیبی که قبلا به من داده بود و هنوز داخل بشقابم بود را سر چاقو زد و مقابلم گرفت.
تکه سیب را تا نزدیک دهانم بردم که دیدم رستا سر به زیرجلوی در اتاق ایستاده.
–ببخشید مزاحم صحبتتون شدم، چارهای نبود. بعد رو به امیرزاده ادامه داد؛
–آقای امیرزاده مادرتون گفتن بهتون بگم زودتر بیاید.
امیرزاده نگاهی به ساعتش انداخت و نوچ نوچ کنان از جایش بلند شد.
–ببخشید من حواسم به زمان نبود. رستا با لبخند رفت.
من هم بلند شدم. اشارهای به تکه سیبی که هنوز در دستم بود کرد.
شما هم هنوز نخوردین؟
خم شد و تکه سیب داخل بشقاب خودش را برداشت و داخل دهانش گذاشت.
مهربان نگاهم کرد و چشمهایش را باز و بسته کرد.
من هم همان کار را انجام دادم.
هر دو وارد سالن شدیم.
مادر امیرزاده با لبخند و شوخی گفت:
–پسرم مثل این که حرفتون حسابی گل انداخته بودا، دیگه دیروقته، خیلی مزاحم شدیم.
مادر هم در جوابش شروع به تعارف کردن کرد.
من سرم پایین بود و به حرف هایی که بینمان رد و بدل شده بود فکر میکردم.
حس خاصی داشتم، انگار علاقهام به او چندین برابر شده بود و دلم میخواست تا آخر دنیا هم اگر رفت همراهش شوم.
لیلا فتحی پور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸 خدایا
✨آغازی که تو صاحبش نباشی
🌸چه امیدی است به پایانش؟
✨پس به نام و یاد تو
🌸آغاز می کنم روزم را
✨تا بهترینها را مقدرم سازی
🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#سلام_امام_زمانم 💞
خبر از آمدنت من که ندارم تو ولی
جان من تا نفسی مانده خودت را برسان....
صبحتون مهدوی 💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌷🕊
سید عزیزم
شهیدجانم
گاهی از آن بالانگاهی
به ما اسیران دنیا کن..
دیدنی شده حال خسته ما و
چشم های پُر از حسرتمان..؛
حسرت پر کشیدن تا آسمان!
نگاهی کن تا ما هم از چنگ اسارتِ
دنیا خلاص شویم
دستمان را بگیر و از مَنیتها
و امیـال دنیوی رهاییمان ده
چرا که
حالا بهتر از همیشه می دانم
غرق دنیا شده را
جام شهادت ندهند ..!😔🥀
#پنجشنبه_های_شهدایی
#شهید_خدمت
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
👤 حاج آقا فاطمی نیا رحمت الله علیه:
_می گویم دعا بخوان!
+می گوید: این همه دعا کردیم چه شد؟ وَ لَا آیساً مِنْ إِجَابَتِک لِی وَ إِنْ أَبْطَأَتْ عَنِّی؛
💫خدایا مرا از اجابتت ناامید نکن اگر چه به تاخیر بیفتد.
امام سجاد علیه السلام این را به ما یاد می دهد بعضی وقتها #دعا به تاخیر می افتد، گاهی صلاح در تاخیر افتادن است. اگر تاخیر افتاد نگو نمی دهد!
✍️شرح دعای بیست و یکم صحیفه سجادیه
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍بدون هیچ شرطی
درخواست #حاجت ازشون هیچ شرطی نداره 🥺
📀#آیت_الله_جاودان
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✦کربلاییحسینستوده✦_۲۰۲۴_۰۵_۲۹_۱۰_۵۲_۱۶_۳۳۳.mp3
1.81M
بزار محرم شه...
به لب اومده دیگه جونم 😭
🎙 کربلایی #حسین_ستوده
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✅حضرت آیت الله بهجت:ره
تمام سرمایه ما
نماز اول وقت است ،
که اگر بتوانیم آن را نگه داریم
توفیقات زیادی، نصیب ما خواهد شد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#نماز اول وقت
سفارش #شهدا
🔻برای آسمانی شدن باید خاکی باشی
🔸در پای معبود به خاک افتادن و رنگ خاک گرفتن قدم نخست برای پرواز است.
#نماز_اول_وقت_سیره_شهیدان
➕ در این لحظه های معنوی
التماس دعا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
⚡️حاج آقا قرهی:
🌘 #شب_جمعه، شب رحمت و شب مغفرت است که اگر پردهها از جلوی دیدگانمان کنار برود، فوج فوج ملک را مابین زمین و آسمان میبینیم
که همانطور که در روایت شریف است، بإذن الله تبارک و تعالی، همه را به پروردگار عالم دعوت میکنند و میگویند: کیست توبهکننده؟! کیست که امشب از خدا طلب کند و خدا به او مرحمت کند؟ کیست که امشب با کولهبار گناه بیاید و از پروردگار عالم طلب آمرزش کند و ذوالجلال و الاکرام به او مرحمت کند؟!
🌏 تمامی دربهای رحمت و غفران و کرامت و جود و سخای ذوالجلال و االاکرام، امشب به روی بندگانش باز است. گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحبخانه چیست؟!
✅ به قدری امشب مهم است که حتّی اموات هم منتظرند و امشب را از من و شما طلب میکنند
و از خدا میخواهند یک شب جمعه برگردند. من و شما غرقیم، نمیدانیم،😞 امّا آنها فقط یک شب جمعه،
⬅️ نه تمامی شبهای جمعه را طلب میکنند و میگویند:
خدایا! یک شب جمعه ما را برگردان، برای ما بس باشد؛ چون وقتی آن طرف رفت، میفهمد چه خبر است.
لذا اگر بیاید، بلد است یک شب جمعه را چطور استفاده کند. من و شما غافلیم؛ چون به دنیا مشغولیم و حال آن طرفیها را نمیدانیم.
📕 پایگاه اطلاع رسانی حوزه علیمه امام مهدی علیه اسلام
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت210
بعد از آن جلسهی رسمی خواستگاری، امیرزاده به همراه مادرش چند بار دیگر به خانهی ما آمدند و با هم صحبت کردیم. او از عشقی حرف میزد که شاید برای من ناشناخته بود ولی وقتی حرف هایش را میشنیدم گُر میگرفتم، مثل خودش ذوق میکردم و برای به دست آوردن آن عشق غریب اشتیاق پیدا میکردم.
آنچنان مملو از سُرور می شدم که تمام دل و جانم گوش میشد و به حرف های امیرزاده میسپردم.
رستا و خانواده به تحقیقات خودشان ادامه میدادند ولی من انگار در دنیای آنها نبودم.
روی کاناپهی پذیرایی نشسته بودم و به روبرو خیره شده بودم.
مادر کنارم نشست.
بعد از چند دقیقه نادیا دستش را جلوی صورتم تکان داد.
نگاهش کردم.
خندید.
–از رو ابرا بیا پایین آبجی جونم، کجایی؟ مامان داره باهات حرف میزنه.
نگاهی به مادر انداختم با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–خوبی مادر؟ چیزی شده؟
سرم را تکان دادم.
–نه، چطور؟!
مادر لبخند زد.
–هیچی، میگم واسه فردا که میخوایم بریم خونشون، بهتره یه شال و مانتو بخری.
–کلافه گفتم:
–میگم مامان کاش میگفتین دوباره اونا بیان، آخه...
مادر حرفم را برید.
–خوبه که ما هم بریم ببینیم خونه و زندگیشون چطوریه، لازمه دیگه.
نادیا گازی به هویجی که در دست داشت زد.
–مادر من، خونشون هر جوری باشه از مال ما بهتره، حالا شانس آوردیم تو خونه قبلیه نیستیم.
بعد با کف دستش به صورتش زد.
–وای تلما اگه اونجا بودیم باد میکردی رو دستمونا! عمرا اینا میومدن میگرفتنت.
از جایم بلند شدم و تابلویی که چند روز رویش کار میکردم را از روی مبل تک نفره برداشتم.
–اتفاقا امیرزاده اصلا اینجوری نیست. بعدشم مگه می خواد با خونمون ازدواج کنه، اگر اینجوری بود که من اجازه نمیدادم بیاد خواستگاری، اونقدر بدم میاد از آدمایی که همش به خونه و زندگی طرف نگاه می کنن.
نادیا خندید.
–پس ما فردا واسه چی میریم؟ مامان خودش گفت میریم به خونه و زندگیشون نگاه کنیم دیگه.
مادر پارچهی گلدوزی شده را از دستم گرفت.
–اولا شما کجا خودت رو میندازی، شما میمونی خونه پیش برادرت، من و بابا و تلما میریم. دوما منظور من از نظر مالی نبود، کلا باید رفت دید چطوری زندگی می کنن.
نادیا رو به من گفت:
–عه، حالا که من نمیام، تلما نمی خواد مانتو بخری، میتونی یکی از مانتوهای من رو بپوشی، سوییشرت صورتیمم میدم بپوش.
چشمهایم را تا آخر باز کردم.
–ول کن نادی، زشته، لباسای تو برایِ من تنگه، می خوام یه تیپ سنگین بزنم. میرم اون مانتو پاییزهی رستا رو می گیرم.
–اون سبزه؟
–آره. پارسال خرید، امسالم چون بارداره یکی دوبار بیشتر نپوشید. خودمم یه روسری یشمی دارم.
مادر نگاه تحسین آمیزی به پارچهای که چیزی تا قاب کردنش نمانده بود انداخت.
–مادر چرا نمیخری؟ نادیا دوباره گازی به هویجش زد و با سرو صدا شروع به جویدنش کرد.
هویج را از دستش گرفتم.
–تو چرا داری هویج می خوری؟ چیزی تو یخچال پیدا نکردی؟
نادیا ابروهایش بالا رفت.
–مثل این که تو باغ نیستیا، الان هویج جزء میوه شده، تازه اونم از نوع گرونش. مگه تو یخچال ما از این چیزا پیدا میشه؟ رفتم از بالا آوردم.
گازی از هویج زدم.
–آهان، پس الان داری با هویجت پُز میدی؟
کنار مادر نشستم و دوباره با دقت به شعر روی پارچه که تلفیقی از گلدوزی، روبان دوزی و نقاشی بود انداختم.
–میبینی مامان جان وقتی اوضاع هویج اینه، من چطوری برم مانتو بخرم. باید به فکر آینده ام باشم دیگه.
مادر نگاهم کرد.
–واسه جهیزیه میگی؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
مادر سوزن را نخ کرد تا حاشیهی کار را بدوزد.
–جهیزیه رو با مهریهای که میدن می خریم دیگه. مگه ندیدی چندین بار گفتن ما مهریه رو قبل از عقد میدیم.
نادیا روبرویمان روی زمین نشست.
–مامان یعنی واقعا اونا همه ی مهریه رو قبل از عروسی میدن؟!
–آره، من از مادر پسره پرسیدم واسه عروس دیگتونم این کار رو کردید؟ گفت آره، پسر بزرگم چهاردهتا سکه به عروسم داد اونم رفت همه رو جهیزیه خرید.
سرم را تکان دادم.
–آره، خود امیرزاده هم بهم توضیح داد که نمی خواد مثل ازدواج قبلیش دادن مهریه رو به بعد موکول کنه. البته گفت چون مقدار مهریه بیشتر از حد توانش بوده نتونسته بده و موقع طلاق دیگه مجبور شده خرد خرد بده.
نادیا پرسید:
–آخه با چهارده تا سکه میشه جهیزیه خرید؟!
مادر نفسش را بیرون داد.
–آره بابا، چون یخچال و لباسشویی رو گفتن خودشون میخرن. خوبیش اینه اینا مشکل مسکن ندارن.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت211
با نگرانی نگاهم را به دست های مادر دادم.
–مامان می تونید تا شب حاشیه دوزیش رو تموم کنید؟ چون فردا باید بره برای قاب گرفتن.
مادر دستی به روی گل ها و برگ های برجستهی لابهلای شعر کشید.
–اگه یه سره بشینم پاش ان شاءالله تموم میشه. میگم تلما بد نیست می خوای بهشون تابلوی شعر بدی؟ کاش یه طرح گل و گلدون میدوختی.
نادیا جلوتر از من جواب داد.
–خیلی هم دلشون بخواد، به این باکلاسی، این دیگه هنر در هنره. بیچاره خواهرم سرکار رفتن رو کلا بیخیال شده چند روزه همش در حال کار کردن رو اینه، تو عمرش تابلو به این بزرگی ندوخته اونوقت شما میگید...
–نه نادی، منظور مامان این نبود، من میفهمم مامان چی میگه،
بعد رو به مادر گفتم:
–آخه خود امیرزاده قبلا غیر مستقیم گفته بود که از یه همچین چیزی خوشش میاد.
نادیا پشت چشمی برایم نازک کرد.
–از راه می رسید، بعد می گفت از چه مدل تابلویی خوشش میاد. این خواهرای ما همه شوهر ذلیلنا. با حرف نادیا یاد رستا افتادم.
–راستی مامان رستا با ما نمیاد؟
مادر مرواریدی برداشت و روی سوزن انداخت.
–نه، شوهرش فردا صبح میره ماموریت، اونم میگه من تنها نمیام.
پشت در خانهشان که ایستادیم. پدر پرسید:
–تلما زنگشون کدومه؟
سوال پدر باعث شد یاد آن روزی بیفتم که با ساره به اینجا آمده بودیم و من حالم بد شد. او هم دقیقا همین سوال را پرسید.
افکارم از اول تا آخر آن روز را مرور کرد. هنوز هم از مادر امیرزاده خجالت میکشیدم. صدای پدر که دوباره سوالش را تکرار کرد و هم زمان صدای باز شدن در، مرا از افکارم بیرون کشید.
امیرزاده خودش در را باز کرد و با روی باز از ما استقبال کرد.
"از کجا فهمید ما پشت در هستیم؟"
چقدر خوشحال شدم که خودش برای باز کردن در آمده بود.
پدر و مادر وارد شدند و در آخر هم من وارد شدم. نگاه امیرزاده آن قدر مهربان بود که دلم را آرام کرد.
لب زد:
–خوش آمدید خانم.
زمزمه کردم.
–ممنونم.
مادر امیرزاده هم به استقبال مان آمد و شروع به خوش و بش کردن با پدر و مادر کرد.
امیرزاده سرش را نزدیک گوشم آورد.
–چرا دیر کردید؟ اونقدر از اون بالا، پشت در رو پاییدم چشمام خشک شد.
–ببخشید. راستش رفته بودیم تابلو رو بگیریم. آخه داده بودیم قاب کنن.
کنجکاو پرسید:
–کدوم تابلو؟
ساک هدیه را مقابلش گرفتم.
–یادتونه اون روز بهم گفتید اگه بخوام بهتون هدیه بدم باید خودم براتون درستش کنم. این همونه. بفرمایید! قابل شما رو نداره.
با تعجب ساک هدیه را گرفت و داخلش را نگاهی انداخت. در آن لحظه مادرش بغلم کرد و ذوق زده قربان صدقهام رفت و در آخر گفت:
–من واکسن زدما دخترم، نگران نباش.
البته ماسک هم زده بود.
وقتی سر برگرداندم امیرزاده را ندیدم.
خانهی مادر امیرزاده خیلی بزرگ تر از خانهی ما بود. سه اتاق خواب داشت با یک آشپزخانهی مدرن و زیبا. مادرش خیلی خوشسلیقه خانه را چیده بود.
مادر امیرزاده آن قدر مهمان نواز و مهربان بود و قربان صدقهی من و امیرزاده میرفت که من مدام با خودم فکر میکردم چرا هلما با او مشکل داشته؟!
خواهر و برادر و همسر برادر امیرزاده هم بودند. از حرف های مادر امیرزاده فهمیدم که برادر و همسر برادر امیرزاده چند سال خارج از کشور بودند و چند سال پیش برای ازدواج به ایران آمدند و ماندگار شدند.
از شنیدن این حرف ها آن قدر سوال در ذهنم ایجاد شده بود که فقط میخواستم زودتر همه را از امیرزاده بپرسم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت212
بعد از یک ساعتی که بزرگترها با هم صحبت کردند، مادر امیرزاده از پدرم اجازه گرفت تا ما باز هم برای چندمین بار باهم صحبت کنیم.
وقتی وارد اتاق امیرزاده شدم،
ماتم برد.
وسایل و چیدمان اتاقش با بقیهی خانه هیچ سنخیتی نداشت.
یک تختِ ساده کنار پنجره بود با یک کمد که قسمتی از آن کتابخانه بود.
جلوی پنجرهی اتاقش چند گلدان گل بود. زیر پنجره هم نایلونی که کمی خاک رویش ریخته شده بود.
کنار تخت ایستادم و با تعجب به خاک ها و گلدانی که کنارش بود نگاه کردم.
امیرزاده تعارف کرد که بنشینم. بعد به خاک گلدان اشاره کرد.
–ببخشید اینجا اینجوریه، آخه وقت نشد گلدون آخرین گل رو عوض کنم.
–داشتید باغبونی میکردید؟
–بله، راستش من هر بار اومدم خونتون شما در مورد علاقتون به گل و گیاه صحبت کردید. منم امروز رفتم این چندتا گل و گلدون رو خریدم تا وقتی اومدید تو اتاقم...
آنقدر ذوق زده شدم که وسط حرفش پریدم.
–یعنی شما به خاطر من این قدر خودتون رو اذیت کردید؟!
لبخند زد.
–چه اذیتی؟ تازه امروز فهمیدم واقعا خونه با گل و گیاه خیلی شادابتره.
–پس اجازه بدید کمکتون کنم تا گلدون این گل آخریه رو هم عوض کنید.
با تعجب پرسید:
–واقعا؟!
روی زمین کنار نایلون نشستم.
–بله.
او هم کنار نایلون روبهروی من نشست.
–باعث افتخاره.
نگاهم افتاد به ساک هدیهای که آورده بودم. درست پشت سرش کنار کمدش بود.
مسیر نگاهم را ....
با لبخند ساک هدیه را برداشت و همان طور که کادوی دور قاب را باز میکرد گفت:
–راستش نمیدونم چرا نتونستم جلوی دیگران بازش کنم، با خودم گفتم شاید یه شعری باشه که...
با دیدن شعر روی تابلو حرفش نصفه ماند و خیره به قاب شد.
ارام شعر را زمزمه کرد.
–در بلا هم میچِشَم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
شعر را سه بار زمزمه کرد و بار سوم لحنش تغییر کرد. کمی بغض داشت.
نگران نگاهش کردم.
دستی بر روی نوشته ها کشید و لب زد.
–فوقالعاده س، این بهترین هدیهای که تا حالا گرفتم.
بلند شد. به طرف دیوار رو به رو رفت و ساعت دیواری را برداشت و به جایش قاب را آویزان کرد.
یک قدم عقب رفت و برای چند لحظه به قاب زل زد.
بعد به طرفم برگشت.
–این شعر رو چطور...
حرفش را بریدم.
–راستش تو این مدتی که با هم حرف زدیم حدس زدم از این شعر عارفانه خوشتون بیاد.
دوباره آمد و رو به رویم نشست و به چشمهایم زل زد.
–تلما خانم شما... شما... واقعا غافلگیرم کردید بعد به تابلو اشاره کرد.
–انتخاب این شعر یعنی شما از من خیلی جلوترید. واقعا ممنونم.
از خجالت سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
خواهش می کنم، کاری نکردم.
نفسش را بیرون داد.
–میدونم که خیلی روش زحمت کشیدید، حالا معلوم شد چرا چند روزه مدام میگید کارم زیاده و نمیتونم بیام مغازه، پس کارتون این بود؟
انتظار نداشتم در این حد از هدیهاش خوشش بیاید، خوشحال گلدان سفید بزرگی که کنار دستم بود را وسط نایلون گذاشتم.
–بیاید شروع کنیم.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–چشم خانم خانوما.
با بیلچه ای کوچک کمی خاک داخل گلدان ریخت و گیاه گلدان سیاه پلاستیکی را با یک ضربه از جایش خارج کرد و داخل گلدان سفید گذاشت و به گیاه اشاره کرد.
–شما این رو صاف نگه دارید تا من دورش رو با خاک پر کنم.
کاری که گفت را انجام دادم.
تقریبا آخر کارمان بود که خواهرش با یک سینی که داخلش دو پیش دستی میوه بود امیرزاده را صدا زد.
امیرزاده سرش را بلند کرد.
–بیا تو مرضیه، در که بازه.
مرضیه جلو آمد و با دیدن ما در آن اوضاع همان جا خشکش زد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت213
امیرزاده خندید.
–مرضیه چرا ماتت برده؟ سینی رو بیار بذار رو تخت دیگه. دستت درد نکنه.
مرضیه خانم بدون این که از ما چشم بردارد آرام آرام جلو آمد و سینی را روی تخت گذاشت.
امیرزاده سطح گلدان را صاف کرد و رو به مرضیه گفت.
–دیگه تموم شد. میشه زحمت بردن این نایلون رو تو بکشی؟
بعد چهار طرف نایلون را گرفت و بیلچه و بقیهی چیزها را هم داخلش گذاشت و تحویل خواهرش داد.
من هم بلند شدم و ایستادم و نگاهی به سینی که روی تخت بود انداختم و گفتم:
–مرضیه خانم چرا زحمت کشیدید؟ صرف شده بود.
مرضیه خانم همان طور که نایلون را میگرفت با چشمهای گرد شده به برادرش نگاه کرد.
–قراره شما با هم صحبت کنیدا، نه خونه تکونی!
امیرزاده لب هایش کش آمد.
–اینم یه جور صحبته دیگه. فقط یه کم متفاوته.
مرضیه ابرو در هم کشید.
–یه کم؟ علی، دختر مردم رو...
اجازه ندادم حرفش را تمام کند.
–مرضیه خانم من خودم خواستم کمک کنم، علی آقا نگفتن.
مرضیه خانم دیگر چیزی نگفت و رفت.
امیرزاده همان طور ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد. نگاهی به دست هایم انداختم کمی کثیف شده بود.
امیرزاده از بالای کمد یک اسپری آورد.
–دستتون رو بیارید تا ضدعفونی کننده بهش بزنم.
همان طور که اسپری می زد زمزمه کرد.
–فکر کنم خواهر کوچیکه هنگ کرد. احتمالا الان داره با آب و تاب برای بقیه هر چی دیده رو تعریف می کنه.
لب هایم کش آمد و نگاهم را به گلها دادم. گیاهی که با هم گلدانش را عوض کرده بودیم هنوز روی زمین بود.
امیرزاده خم شد و گلدان را برداشت و با لذت نگاهش کرد.
–میگم چون این گلدون رو دوتایی درستش کردیم بیاید یه اسم براش بذاریم.
روی تخت نشستم.
–گیاه ها خودشون اسم دارن.
گلدان را کنار گل های دیگر گذاشت.
–میدونم. یه اسم دیگه.
فکری کردم و گفتم:
–آخه چه اسمی؟ چیزی به ذهنم نمیرسه.
ماژیکی از کمدش درآورد.
کنار گلدان ایستاد.
–یه اسمی که مربوط به هر دومون باشه، مثلا پرواز چطوره؟
–پرواز؟!
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–مگه قرار نیست ما بال پرواز همدیگه باشیم؟
به گلدان نگاه کردم.
–شما مطمئنید من بال خوبی میتونم براتون باشم؟
لبخند زد.
–شما چی؟ در مورد من...
حرفش را بریدم.
–شما اگه بال هم نباشین من به همین راه رفتن روی زمین با شما هم راضی ام.
ابروهایش را به هم نزدیک کرد.
–هیچ وقت راضی نباشید. دیدید شاگردایی که به گرفتن نمره ی ده راضی هستن؟ اونا هیچ وقت پیشرفت نمی کنن. گاهی هم درسشون رو نیمه رها می کنن.
بعد شروع کرد با ماژیک روی گلدان کلمهی پرواز را نوشت.
همان طور که نگاهش میکردم گفتم:
–آقای امیرزاده.
به طرفم برگشت.
–جانم.
نگاهم را زیر انداختم تا ذوق کردن قلبم را متوجه نشود.
–به نظرم شما خیلی چیزا باید به من یاد بدید و این وقت زیادی میبره.
در ماژیک را بست و طرف دیگر تخت نشست و به آرامی گفت:
–شما بگو تموم عمرم، اگه چیزی بلد باشم معلومه که بهتون یاد میدم.
–فکر میکنید شاگرد خوبی براتون باشم؟ البته من همیشه تو درسام نمرههام خوب بوده.
با لبخند نگاهم کرد.
قند در دلم آب شد.
–مطمئنم که شاگرد خوبی می شید. البته منم معلم سختگیری نیستم، بخصوص برای شما.
نگاهی به کلمهی پرواز که روی گلدان نوشته بود انداختم.
دستم را به طرفش دراز کردم.
–ماژیک تون رو می دید؟
ماژیک را در کف دست هایش گذاشت و مقابلم گرفت.
–بفرمایید خانم.
تشکر کردم و ماژیک را گرفتم.
به طرف گلدان رفتم و یک پروانه با بالهای پچ و تاب خورده کشیدم.
بلند شد و کنارم ایستاد.
–بهبه! نقاشی تون حرف نداره، چقدر حرفهایی!
لبخند زدم.
–اتفاقا اصلا نقاشیم خوب نیست. کشیدن این نوع پروانه رو از نادیا یاد گرفتم. چون خیلی وقتا تو نقاشی کشیدن روی پارچه کمکش میکنم دیگه دستم راه افتاده.
تا خواستم در ماژیک را ببندم گفت:
–نبندید.
ماژیک را از دستم گرفت و شروع به نوشتن کرد.
"عشق پرواز بلندیست تا رسیدن به خدا."
خیره به جمله مانده بودم و در ذهنم تکرارش میکردم.
روی تخت نشست.
–بفرمایید بشینید تلما خانم.
بالاخره از جملهای که نوشته بود دل کندم و روی تخت نشستم.
پرسید:
–به چی فکر میکنید؟
نگاهم را روی صورتش سُر دادم.
–به شما، به حرف هاتون...
پیشدستی میوه را جلویم گذاشت.
–چطور؟
– اصلا فکر نمیکردم طرز فکرتون اینجوری باشه، یعنی اون موقعها زیاد از این جور حرفا نمی زدید.
پرتقالی برداشت و شروع به پوست کندن کرد.
–شاید چون اون روزا هیچ وقت در مورد زندگی و آینده مون حرفی نزدیم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯