eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
بگرد نگاه کن پارت255 صدای گربه‌ها وادارم کرد که دوباره پنجره را ببندم. امیرزاده با تعجب نگاهم کرد. –شانس آوردیم یارو به سگا غذا نمی‌داده. –اگه از این سگ پشمالوها باشه که خیلیم بامزه هستن، ازشون خوشم میاد. نادیا هم خیلی دوست داره، چند وقته هی میگه می خواد یه سگ بخره، ولی مامان و مامان بزرگم میگن نجسه و ما نماز می‌خونیم. حداقل مرغی، خروسی جوجه ای بخر. اونم میگه سگ به اون نازی، چرا می‌گید نجسه؟ اونم حیوون خداست. امیرزاده باخنده عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. –ای بابا، پلنگم حیوون خداست باید بیاریم تو خونمون؟ البته این که یه حیوون خونگی داشته باشه و با اونا سرگرم باشه خیلی خوبه، پیشنهاد مامانت اینا هم در مورد نوع حیوون عالیه. می‌دونستی ظروفی که دهن سگ بهش بخوره فقط با خاک مال کردن پاک میشه؟ در یخچال را باز کردم. –نه، واقعا؟! یعنی چند دورم با آب و مایع ظرفشویی بشوریم پاک نمیشه؟ با پشت دستش چند تار مویش را که روی پیشانی‌اش افتاده بود را عقب زد. –نه دیگه، واسه خود منم سوال بود، چون چند سال پیش هلما هم می‌خواست سگ بخره و اصلا این حرفا تو گوشش نمی‌رفت. برای همین مجبور شدم برم تحقیق کنم تا اون کوتاه بیاد. بعد فهمیدم اخیرا توی اروپا تونستن ثابت کنن که قدرت میکروب زدایی خاک چندین برابر قوی تر از آب و شوینده هایی از قبیل دترجنت ها هستش، یعنی شوینده‌های قوی. ابروهایم بالا رفت. –اِ...؟ خب من میگم شاید واسه همین میگن سگ نجسه، مامان بزرگم می‌گفت قدیما توی روستاها اصلا اجازه نمی دادن حتی سگای چوپان وارد خونه و زندگی آدما بشن. می گفتن شیطون رو وارد خونه می‌کنه. سگا بیرون از خونه که خاکی بوده زندگی می‌کردن. –خب این حرف رو ریشه‌ای بهش نگاه کنی درسته. ببین یکی از جاهایی که شیطون زیاد رفت و آمد می کنه کجاست؟ جاهای ناپاک و نجس! پس طبیعیه که شیطون همیشه همراه سگ باشه. با نگاهم یخچال را زیر و رو کردم. دیگر چیزی برای خوردن نبود. –یکی از دوستای نادیا سگ نگه می داره، یه چیزایی در مورد وفای‌سگ میگه که آدم باورش نمیشه. یک چشمش را بست و با دقت بیشتری به قفل نگاه کرد. –وفای سگ اون قدر زیاده که خودش رو برای انسان حتی ممکنه فدا کنه. نکته ی جالبش این جاست که شیاطین خودشون رو بیشتر در قالب سگ نشون میدن و اخلاق شیطون هم خیلی شبیه خلق‌ و خوی سگ هست. وقتی یه نفر یه مدت سگ نگه می‌داره، اونم داخل خونه، حتی بهش اجازه می ده روی تخت خوابش بیاد، کم‌کم اون قدر بهش وابسته و علاقمند میشه که حتی ممکنه اون سگ تو قلبش رقیب خدا بشه. دیدی بعضیا وقتی یه بلایی سر سگشون میاد مثل دیوونه‌ها میشن و یه بی‌تابی هایی می کنن که برای بقیه که سگ ندارن مسخره و عجیب میاد؟! سرم را تند تند تکان دادم. –خب این واسه همونه، چون خاصیت سگ نگه داشتن همین میشه. یه جوری بهش علاقمند میشی که خودتم باورت نمیشه، حتی گاهی از بچه ت عزیزتر میشه. اونا با سگ درد دل می کنن حتی ازش می خوان که یه کاری کنه مثلا مشکل اون روزشون زودتر حل بشه، اعتقاد دارن این سگه، گناه نکرده، دلش پاکه، پس حتما اگه بخواد می تونه حاجت اونا رو بده. خندیدم. او هم با خنده گفت: –آره، واقعا خنده داره، ولی متاسفانه حقیقته. کنجکاوانه پرسیدم: –حالا با این اوصاف هلما از خریدن سگ منصرف شد؟ سوال بی‌ربطم باعث شد با مکث نگاهم کند. –نه منصرف نشد، خرید. ولی بُرد گذاشت خونه‌ی مامانش، البته به چند ماه نرسید که سگه مُرد. آخرشم من متهم شدم که نفرینش کردم و از این مزخرفات. چند ماه خونه نیومد و واسش عزاداری کرد. نگهداری سگ هم خودش مکافاتیه، مگه الکیه؟ کلی دردسر داره... ولش کن دیگه در موردش حرف نزنیم اوقاتمون تلخ میشه. اصلا اسمش میاد حالم بد میشه. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄🎋زیارت نامه شهدا "به نیت شهدای خدمت و حاج قاسم و ذاکر و عارف دلسوخته فرمانده دلاور گردان یا زهرا {س} 🌹" " 🍃 السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم ‎‎‌‌‎‎╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸الهی با نام و یادت ✨آخرین جمعه بهار را آغاز میکنیم 🌸خدایا به اندازه مهربانیت ✨در کار همه برکت 🌸در مشکلشان گشایش ✨در وجودشان سلامتی 🌸در زندگَیشان ✨خوشبختی قرار بده 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌼 🌼 🌼عمـرمان تمـام شد نیامدی 💫عکسمان قـاب شد نیامدی 🌼ای یوسف زهـرا 💫جمعـه ها یکی یکی 🌼 سر شدند نیامـدی 🌼آخرین جمعه بهـار آمد 💫باز هم نیامـــدی 🌼الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌼 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 🕯ای آشنا با تشنگی، 🖤ای هم صدای العطش 🕯دل بردی از اهل ولا، 🖤ای یادگار کربلا 🕯شهادت جانگداز بنیان‌گذار 🖤نهضت علمی علوی 🕯و شکافنده علوم الهی، 🖤حضرت امام محمد باقر علیه‌السلام تسلیت باد.🏴 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🏴 ✍ امام محمد باقر علیه‌السلام: هر كه زبانش راست است، كردارش پاك است .. و هر كه خوش نيت است، روزیش فزون است .. و هـر كه بـا اهلـش نيكـى مـى كنـد، به عمـرش افزوده شـود .. تحف العقول ص۲۹۴ 🏴 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹صلوات خاصه امام محمد باقر(ع) 🍃🕊 بخوانیم به نیابت از خصوصا عزیز به نیت ظهور اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَإِمَامِ الْهُدَى وَقَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَالْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِکَ اللَّهُمَّ وَکَمَا جَعَلْتَهُ‏ عَلَماً لِعِبَادِکَ‏ وَمَنَاراً لِبِلَادِکَ وَمُسْتَوْدَعاً لِحِکْمَتِکَ وَمُتَرْجِماً لِوَحْیِکَ وَأَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَحَذَّرْتَ عَنْ مَعْصِیَتِهِ فَصَلِّ عَلَیْهِ یَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّیَّهِ أَنْبِیَائِکَ وَأَصْفِیَائِکَ وَرُسُلِکَ وَأُمَنَائِکَ یَا رَبَّ الْعَالَمِینَ.🕋 🍁اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم 🏴 علیه السلام 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
⚫️🔵 امروز در و دیوار گریه می‌كنند! 🌕 آقای مجاهدی از نزدیکان شیخ جعفر آقا مجتهدی می فرمودند : 🔺 روزی در باغ آقای علی‌زاده واقع در پشت ایستگاه راه آهن مشهد، به خدمت آقای مجتهدی شرفیاب شدم. آن روز حال بكاء شدیدی داشتند و لحظه‌ای از گریستن باز نمی‌ماندند. گریه های بی‌اختیار ایشان را بارها دیده بودم و برای من چندان تازگی نداشت، ولی چیزی كه فكر مرا به سختی به خود مشغول می‌كرد استمرار این حالت گریه در آن روز بود. 🔹 در آن حالت استثنایی، نمی‌توانستم علت گریه‌های پی در پی را از ایشان سئوال كنم، و آن ولی خدا را از حال خود منصرف سازم. ساعتی به همین منوال گذشت بی آن كه حرفی در میان ما رد و بدل شود. 🔺همین كه ایشان برای چند لحظه‌ای از گریستن باز ماندند، فرصت را غنیمت شمرده، پرسیدم: 🔹 علت این گریه‌های مستمر و بی‌اختیار شما چیست؟! فرمودند: آقاجان! روز عجیبی است! امروز در و دیوار گریه می‌كند! آسمان گریه می‌كند! زمین گریه می‌كند! این درختان باغ گریه می‌كنند! 😭 از آسمان و زمین غم می‌ بارد! آیا اگر شما این صحنه‌ها را می‌دیدید ساكت می‌نشستید؟! من بی اختیار گریه می‌كنم و علت آن را به درستی نمی‌دانم، و بعد از چند لحظه‌ای درنگ گفتند: امروز شاید روز شهادت یكی از ائمه اطهار(ع ) باشد، قراین از این امر حكایت دارد! 🔹 کمی گذشت و یكی از روحانیون به دیدن آقای مجتهدی آمد، از ایشان پرسیدم: ⚫️ آیا امروز، روز است؟! گفتند: به روایتی امروز، روز شهادت حضرت (علیه السلام) است! 🔺 هنگامی كه آقای مجتهدی سخن آن مرد روحانی را شنیدند، به سختی منقلب شدند و در حالی كه به شدت می‌گریستند گفتند: قربان مظلومی‌شان بروم، این گریه‌های بی‌اختیار كه بی‌جهت نیست! آقا امام محمد باقر (علیه السلام) در كودكی در كربلا حضور داشتند و روز عاشورا صحنه‌های شهادت را یكی پس از دیگری به چشم خود دیده‌اند، و تا آخر عمر برای مظلومیت جدشان حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) گریه كرده‌اند، این گریه‌های امروز اثر همان گریه‌هاست و مسلماً امروز، روز شهادت آن بزرگوار است نه روز دیگر. 📚 منبع: کتاب در محضر لاهوتیان ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️ امام باقر علیه السلام: 🔹 إنِّي لَأَدْعُو اللَّهَ لِمُذْنِبِي شِيعَتِنَا فِي الْيَوْمِ وَ اللَّيْلَةِ أَلْفَ مَرَّةٍ 🔺 برای شیعیان گنهکارم، هر شب و روز، هزار بار دعا (و ) می‌کنم. 📚 الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏ ۱ ص ۴۷۲ 🔺 علیه السلام روزی هزاربار برای ما می‌کند، حتّی برای گنهکارترینِ ما! 🔹 ما چقدر دعاگوی او هستیم؟!! ع ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام محمد باقر ( ع) فرمودند: ✔️هر كس با خانواده‌اش‌ خوشرفتار باشد، بر عمرش افزوده می‌گردد .. "بحارالانوار، ج ۷۵ ، ص ۱۷۵" ✔️ هر كس بر توكل كند، مغلوب نمی‌شود .. و هر كس از گناه به خدا پناه برد، شكست نمی‌خورد .. "بحارالانوار، ج ۶۸، ص۱۵۱" ✔️ افزايش از جانب خداوند قطع نمی‌شود، مگر اينكه از جانب بندگان قطع گردد .. 📗"بحارالانوار، ج ۶۸، ص۵۴" 🥀🍃 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
❌مردم کوفه با آزمایش نشدند، چون هنوز امام حسین به کوفه نرسیده بود و آنها هنوز حضرت را درک نکرده بودند‼️ بلکه آنها با 👈 نایب امام یعنی حضرت آزمایش شدند و چون در این آزمایش مردود شدند وقتی امام حسین رسید، مقابل او هم ایستادند. 📌 ما در زمان غیبت با نایب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف امتحان می‌شویم و وقتی حضرت آمد دیگر وقت امتحان نیست، بلکه اگر در اطاعت از نایبش امتحان پس داده باشیم یار او خواهیم بود ان‌شاءالله. اما اگر نسبت به منویات نایبش کوتاهی کنیم در یاری از امام زمان هم کوتاهی خواهیم کرد. 🎋لذا شهید سلیمانی فرمود: شرط عاقبت‌به‌خیری ارتباط دلی و قلبی و حقیقی با است. هر کس صدای نایب امام زمان را نشنود صدای امام زمان را نخواهد شنید... ، بصیرت افزایی، امر به معروف و نهی از منکر واجب است. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عرفه میهمان نمی‌خواهی؟ 😔 هوس کربلای تو کردم...
زندگی ما خیلی داره سخت می‌گذره 😢 ما بابامون رو می‌خوایم😭 ۸ میلیارد انسان نیاز به منجی دارند خودت رو برسون. 🤲
رفقا اگر به نگذره، ضرر کردیم. ما داریم تلف می‌شیم نپخته داریم با دنیا وداع می‌کنیم. تا فرصت داریم تا نفسی هست التماس کنیم برای رفع موانع
بگرد نگاه کن پارت256 دستمال کاغذی از کیفم برداشتم و عرق پیشانی‌اش را پاک کردم. لبخند زد. شالم را چند تا زدم و شروع به باد زدنش کردم. جلو آمد و دستم را بوسید. –این جوری پیش بری دعا می‌کنم هیچ وقت از این جا خلاص نشیما. بعد سرش را بالا گرفت و گفت: –خدایا! ممنون که ما رو این جا زندونی کردن. با لبخند به در اشاره کردم. –حالا امیدی به باز شدنش هست؟ با لبخند پهنی نگاهم کرد. –من تلاشم رو می‌کنم ان شاءالله که باز نشه. مشتی آرام به شکمش زدم. –نگو دیگه، ان شاءالله باز بشه. دولا شد و صورتش را مچاله کرد. –آخ، بخیه‌هام. کف دستم را جلوی دهانم بردم. –ببخشید! مگه هنوز درد می کنه؟ بلند بلند خندید و روی کاناپه نشست. –آقا من دیگه نمی‌تونم کار کنم. مجروح شدم. کنارش نشستم و اخم مصنوعی کردم. –علی آقا! الان وقت ناز کردن نیست. زودباشید در رو باز کنید زودتر از این جا بریم. شال را از دستم گرفت و مثل پنکه سقفی شروع به باد زدن کرد. –نگرانی؟ سرم را تکان دادم. –بیشتر نگران خونوادم هستم. یعنی الان فهمیدن که ما با هم هستیم؟ دست از کارش کشید. –حتما فهمیدن. امید به خدا داشته باش. –دارم. اول خدا بعدم امیدم به شماست. از جایش بلند شد. –من برم سر کارم تا امیدت نا‌امید نشده. خندیدم و اشاره‌ای به یخچال کردم. –حالا از گشنگی نَمیریم شانس آوردیم. با لحن شوخی گفت: –تازه یه پرس نون و ماست خوردی بازم گرسنته؟ سکوت کردم و او با خنده ادامه داد. –این جوری پیش بری که در آینده من هر چی در میارم باید خوراکی بخرم که... خندیدم. صدای میو میوی گربه‌ها قطع نمی شد. امیرزاده پنجره را باز کرد. –فکر کنم تشنه شونه که این قدر سر و صدا می کنن. حالا تو چی بهشون آب بدیم؟! فکری کردم و ظرف ماست را شستم و پر از آب کردم. –بفرمایید، این رو بذارید جلوشون. گربه‌ها در ابتدا فقط ظرف را بو می‌کردند و آب نمی‌خوردند ولی کم‌کم شروع به خوردن کردند. کف دست هایم را به هم کوبیدم و رو به امیرزاده گفتم: –وای خوردن، خوردن...! امیرزاده خندید. –نه به اون ترسیدنت، نه به این ذوق کردنت. بعد دستم را گرفت و شروع به نوازشش کرد. –انگار خواست خدا بود که تو این جا کنارم باشی، وگرنه من این جا تنهایی از دوری تو یه بلایی سرم میومد. سرم را به بازویش تکیه دادم و آب خوردن گربه‌‌ی مادر و بچه‌هایش را نگاه کردم. امیرزاده دستش را روی شانه‌ام گذاشت. –من مطمئنم ما از این جا نجات پیدا می‌کنیم. نگاهش کردم. –از کجا می‌دونید؟ نفسش را بیرون داد: –مادرم همیشه میگه وقتی زن و شوهری تو هر کاری پشت هم باشن خدا هم کمکشون می‌کنه که به خواسته شون برسن. با تردید پرسیدم: –نظر مادرتون در مورد شما و هلما هم همین طور بود؟ اخم ساختگی کرد. –چرا اینو می‌پرسی؟ نکنه اون در مورد مادرم حرفی بهت زده. –نه، منظورم اینه مادرتون هلما رو دوست داشت؟ لب هایش را روی هم فشار داد. –اگه دوسش نداشت که به عنوان عروس قبولش نمی‌کرد. راستش اوایل خیلی هم بهش اعتماد داشت، طوری که وقتی اومد به مادرم گفت که پا دردت به خاطر مسجد رفتنه مادرم یه مدت کوتاه برای نماز به مسجد نرفت. –چه ربطی به پا درد داره؟ –حاصل همون آموخته‌هاش بود دیگه، می‌گفت چون موقع مسجد رفتن شیطان به انسان حمله می‌کنه که مانع بشه و انسان هم باهاش مبارزه می‌کنه، این باعث ضعیف شدن بدن آدما میشه، حالا بعضیا پاشون درد می‌گیره، بعضی کمرشون یا هر جای دیگه از بدنشون. بعدشم می‌گفت شما دیگه این همه سال نماز خوندی وصل شدی، حالا با روش های دیگه بیا وصل شو و از این حرفا... ابروهایم بالا رفت: –خب بعد مادرتون مسجد رفتنشون رو قطع کردن، پا دردشون خوب شد؟! –بهش گفت که هم زمان باید کلاسا رو هم شرکت کنی، حالا بماند که شهریه‌ی کلاسا چقدر گرون بود. مامان چند جلسه‌ای همراه مادر خود هلما شرکت کرد. ولی بعد قطع کرد و دیگه نرفت. می‌گفت یه جوری تو کلاسا حرف می زنن که آدم دلش واسه شیطان می‌سوزه و از شیطون دیگه بدش نمیاد. بعدم مسجد رفتنش رو از سر گرفت و گفت حاضره پا درد بکشه ولی دیگه اون حرفا رو نشنوه. این جوری شد که هلما با مامانم چپ افتاد. فکری کردم و پرسیدم: لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت257 –از اون موقع بود که مادر هلما ویلچری شد؟ آخه شنیدم با مادر شما همیشه باهم... سرش را تکان داد. –مامان بهت گفته دیگه، اوایل مادرش به مادرم می‌گفت بیا ادامه بده ببین من پاهام خوب شده ولی بعد کم‌کم دیدیم بیچاره دچار یه بیماری بدتر از پا درد شده. نگاهش کردم و سرم را به بازویش تکیه دادم. –دقیقا چش شد؟ او، همان طور که موهایم را نوازش می‌کرد گفت: –در ظاهر دچار یه کمردردی شد که علاجی نداره، یعنی هر چی دکتر رفته و عکس گرفتن، گفتن کمرت هیچ مشکلی نداره ولی دردش تمومی نداشت. باطنش رو فقط خدا می‌دونه چه مریضی هست. حداقل اون موقع که پا درد داشت بلند می شد کاراش رو انجام می‌داد ولی حالا از کمر درد روی ویلچر افتاده. چند تار مویم را که از بافت موهایم خارج شده بودند، پشت گوشم دادم. – برام جای سواله چرا با این اوضاع، هلما بازم دیگران رو ترغیب می کنه به اون کلاسا برن؟! موهای پشت گوشم را دوباره روی صورتم ریخت. –اون میگه مامانم پاهاش خوب شده، واسه درمان کمرش باید دوباره ادامه بده. ولی مادرش دیگه کم آورد و نرفت. می‌گفت این تاوان ترک کردن نمازمه، پس باید بِکِشم. چند نفر از همسایه‌هامونم تو این کلاسا شرکت کردن. نوچ نوچی کردم. –جالبه که همه، حرفش رو گوش می‌کردن. –خب چون ظاهر موجهی داشت. –انگار آدم تا با چشم خودش نبینه باور نمی‌کنه، شاید اگر این بلا سر ساره نمیومد من به این حرفا مطمئن نمی شدم. سعی کرد آن چند تار مو را دوباره وارد بافت موهایم کند. –البته هلما هم از حق نگذریم اولش خودشم نمی‌دونست چی به چیه که وارد این گروه ها شد. ولی بعد که متوجه شد دیگه نخواست دست بکشه، یه علاقه‌ی شدیدی اون رو پایبندش کرده بود، علاقه‌ای که دیگه هیچ کس رو نمی دید، حتی خدا رو... –خود شما، از کجا می‌دونستید که با رفتنش مخالف بودید؟ –منم در این حد نمی‌دونستم، از وقتی مادرم وارد این کلاسا شد، فهمیدم کلاسا تفکیکی نیست و آقایون و خانما با هم زیادی راحتن. اولش برای همین موضوع بود که دلم نمی‌خواست بره، خلاصه یه سری ماجراها که حالا حتی گفتنش حالم رو بد می‌کنه، اتفاق افتاد که دیگه محکم جلوش ایستادم. نفسش را بیرون داد و ادامه داد: –وقتی در مورد زندگی ساره خانم و اوضاعش میگی یاد زندگی خودم میُفتم. زندگی منم دقیقا همین طوری بود، با این تفاوت که هلما در حد ساره حالش بد نبود. –من روز اول که هلما رو دیدم فکر کردم خیلی بااعتقاده. آه سوزناکی کشید. –تو کله‌ی همه‌ی ما اعتقاد به خدا و ائمه هست، در کنارش علاقه به دنیا و لذتهاشم هم هست، یه عده اکثرا بر اساس اعتقاد به خدا و ائمه کاراشون رو انجام میدن ولی یه عده‌ برعکس... –خب اگه تو کله‌ی هممون این اعتقاد هست پس چرا... فوری جواب داد: –همین دیگه، مطلب همین جاست. خدا و پیغمبر تو کله‌ی اکثرمون هست اما کجای کله؟ یه وقت خدا جلوی چشمته و واسه هر کاری که می خوای انجام بدی یه نگاهی بهش میندازی و یه صلاح و مشورتی ازش می گیری و می‌پرسی خدا جون نظر شما چیه؟ واسه بعضیا خدا و پیغمبر اون پشت مشتای کلشونه، انداختن ته انباری، واسه همین اصلا چشماشون بهش نمی‌خوره که یادشون بیاد و نظری ازش بپرسن. کج نگاهش کردم. –یعنی مثل وقتیه که ما یه وسیله تو انباری مون داریم ولی اصلا یادمون نمیاد کجای انباری گذاشتیمش. –آفرین. بعد وقتی یکی اون وسیله رو ازمون می‌خواد می گیم، آره دارم ولی نمی‌دونم کجا گذاشتم باید وقت بذارم بگردم ببینم پیداش می‌کنم یا نه. این جوری میشه که کم‌کم دبّه می‌کنیم. گاهی اصلا منکر خدا می‌شیم یا یه وصله‌هایی بهش می‌چسبونیم. بعد لبخند زد. از تلاش بی نتیجه‌اش خسته شد و آن دسته از موهایم را روی صورتم رها کرد. –می‌بینی؟ همین طره‌ موهای تو که از جای اصلی شون و بافتشون دراومدن و برای درست کردنشون باید کلا موها باز بشه و از اول بافته بشه، که خیلی قشنگ تر میشه ولی عوضش زحمت زیادی هم داره. البته نه برای من که اصلا راهش رو بلد نیستم. نمی خوامم برم یاد بگیرم واسه همین میگم همین جوری خوبه. البته این که قبول کنی بلد نیستی خیلی مهمه... لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت258 به خاطر همین بلد نبودن و ندونستنِ سیستم آفرینش و دستگاه خدا، ملت یه وصله‌هایی به خدا می‌چسبونن که میمونی. مثل همین طره‌ی مو که من به زور می‌خواستم داخل بافت موهات جاش بدم. کنجکاو پرسیدم: –چه وصله‌هایی؟! – مثل این حرفا که خدا مهربون تر از اونه که ما رو مجازات کنه، یا یه حرفا و تزایی از خودمون در میاریم که هر جور شده بتونیم اون کاری که داریم می‌کنیم رو موجه جلوه بدیم. حالا بعضیا خیلی دیگه شورش رو درمیارن و نظراتشون رو بین بقیه‌ی آدما هم نشر میدن و حتی بهشون آموزش میدن و ازشون پول می گیرن. مثل همین مکتبا که اطرافیان من درگیرش بودن و هستن. بعد با حرص ادامه داد: –فکر کن طرف مادرش فلج شده ولی هنوزم دست برنمی داره. تو فکر می‌ کنی خدای اون بشر کجای کله‌ی پوکشه؟ اصلا کله‌ای داره که چیزی هم توش باشه؟ سرم را بلند کردم و با آرامش نگاهش کردم. –ولش کن، با حرص خوردن که چیزی درست نمی شه. بوسه‌ای روی موهایم زد. –ببینم می‌تونم در رو باز کنم. بعد به طرف در رفت. بعد از چند دقیقه پرسید. –از این سنجاقا بازم داری؟ –فکر نکنم، حالا باز کیفم رو نگاه می‌کنم. زمزمه کرد: –اگه یه انبری چیزی بود خیلی خوب می شد. هر چه گشتم گیره پیدا نکردم. در یکی از جیب های کیفم چشمم به موچینم افتاد. موچینم را نشانش دادم. –انبر و گیره ندارم، این به دردت می‌خوره؟ لبخند زد. –بیارش ببینم. تحویلش که دادم دستم را بوسید. –بشین همین جا کنارم. کنارش نشستم و مهربان نگاهش کردم. –با این گرسنگی این قدر تقلا می‌کنید خسته می شید. سرش را به طرفم چرخاند و چشمکی زد. –حرفات هم خستگی رو از یادم می‌بره هم گرسنگی رو. بعد این شعر را زمزمه کرد: –در بلا هم می‌چشم لذات او، مات اویم مات اویم مات او... نمی‌دانم این شعر به من آرامش می داد یا چون امیرزاده گاهی زمزمه‌اش می‌کرد حس خوبی پیدا می‌کردم. انگار هر بار که این شعر را از زبانش می‌شنیدم علاقه‌ام به او چندین برابر می شد. نجوا کردم: –من عاشق این شعرم. دست از کارش کشید و طوری نگاهم کرد که در لحظه، تمام سلول های بدنم به رقص درآمدند، چشم‌هایش عشق را فریاد می‌زدند و پر از حرف های تازه بودند. فقط به یک جمله اکتفا کرد. –ولی من عاشق کسی هستم که این شعر رو بهم هدیه داد. از خجالت نگاهم را به دست هایم دادم. همان لحظه سر و صداهایی از بیرون آمد، چند نفر با هم بلند بلند حرف می زدند. امیرزاده بلند شد و گوشش را به در چسباند. –چند نفر دارن میان این جا. رو به امیرزاده گفتم: –صدای هلماست. امیرزاده حیرت زده دوباره گوشش را به در چسباند. –اون که الان باید خارج از کشور باشه، این جا چی کار می کنه؟! صدای پایشان نزدیک و نزدیک تر می شد. امیرزاده نگاهی به من انداخت. –بدو مانتو و شالت رو بپوش. درحال بستن دکمه‌های مانتوام بودم که امیرزاده به کمکم آمد و شالم را روی سرم انداخت و با اضطراب گفت: –خانمم سریع‌تر. نگاهی به اطراف انداختم. –گیره‌ شالم رو ندیدید؟ جستی زد و پیراهنش را از روی دستگیره‌ی پنجره برداشت و به تن کشید و از جیب پیراهنش گیره را به دستم داد. –دیروز این جا گذاشتمش که گم نشه. سعی می‌کرد خودش را خونسرد نشان دهد ولی موفق نبود. صدای چرخیدن کلید داخل قفل آمد و در یک ضرب باز شد. لیلا فتحی پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 تو کمی کمتر برو من کمی بیشتر می‌آیم... باید برایِ دیدنِ هم کاری کنیم! دست منو بگیر 💙🤝 🌷 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯