eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا خودِ صبح فقط‌خوابِ حرم مے دیدم چہ شبے بود دلم راهمہ جا مے بردم دلـهرہ داشتـم از لحظـہ ے بیـدار شدن ڪاش درخواب میان حرمت مے مردم
🌸الگوهای مهدوی🌸 بهش میگفتم اسماعیل صبح میری شلوغه، بگذار بعدازظهر که صف ها خلوت تر هستند برو! میگفت از کجا معلوم تا بعداز ظهر زنده بمونم و بتونم رای بدم.... به نقل از پدر شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سلام و درود خدمت شما؛ دوستداران شهید محمدرضا تورجی زاده عزیز💚 امام علی‏ علیه السلام: " طوبی لِمَن أحسَن إلَی الِعبادِ و تَزَوَّدَ لِلمَعادِ" خوشا به حال آن که به بندگان خدا نیکی کند و برای آخرت خود زاد و توشه برگیرد🍃 🔸گاهی خدا می خواهد با دست تو دست دیگر بندگانش را بگیرد وقتی دستی را به یاری می گیری، بدان که دست دیگرت در دست خداست… 🔹ان شاء الله با کمک و یاری شما عزیزان بتوانیم مشکل یک پسر جوان ۱۷ ساله را حل کنیم. خانواده‌ای بی بضاعت هستند که برای عمل پسرشان احتیاج به کمک مالی دارند. مشکل عزیزشون قوز (بیرون زدگی ستون فقرات کمر ) می‌باشد که اگر این عمل اکنون انجام نگیرد، مشکل همچنان باقی میماند و در آینده دچار مشکلات زیادتری از لحاظ جسمی میشود. دوستان عزیزی که مایل به کمک در این امر خیر خدا پسندانه هستند تمام مدارک پزشکی عمل جراحی (فوری) در دست هست، که با پیام دادن در صفحه شخصی جناب آقای برزکار مدارک برایتان ارسال خواهد شد. با اطمینان کامل مشارکت کنید در این کار خیر که ان شاء الله این عمل انجام بگیرد و مشکل وضعیت جسمانی فرزند این خانواده نیازمند برطرف بشود. به نیت شفای مریض‌تون، به نیت خوشبختی جوانتون دل این خانواده رو شاد کنید. ان شاء الله ثواب کارتون رو هدیه به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کنید. شماره حساب جناب اقای برزکار 👇👇 6104 3386 2690 0217 💠کمک های شما عزیزان توسط آقای برزکار مستقیماً به حساب بیمارستان انتقال داده میشود. شفاعت شهدا نصیبتان🌷 یاعلی مدد✋ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 «غلامرضا میرزایی»: توصیه‌ای به مناسب روز دارم و آن این‌که خوب 🇮🇷دقت نمایید به چه کسی رای میدهید که اگر خطا کنید روز قیامت جوابگوی خون شهیدان خواهید بود 🇮🇷 دقت نمایید که آیا کسی که می خواهید رای دهید مورد تایید امام هست یا نه؟ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔴 دعا برای فرج امام زمان علیه السلام در هنگام زوال جمعه 🔵 در روایت آمده است پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و ائمه معصومین علیهم السلام هنگام زوال جمعه برای امر قیام حضرت مهدی ارواحنا فداه دعا می کردند. 📚 مکیال المکارم ج ۲ ص ۵۱ 🌕 زوال خورشید : موقعی است که خورشید به وسط آسمان برسد که همان اذان ظهر است. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
در شهر نشانه ای ز تبلیغ تو نیست ای عشق! ستاد انتخاباتت کو؟ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌حرف‌های عجیب در پخش‌زندۀ تلویزیون! 👈 تا حالا شنیدید همچین چیزایی رو؟! 🔹امام می فرمود ؛ شرکت نکردن در انتخابات از بزرگترین گناه کبیره است... 👈 عزیزان خیلی باید تلاش کنیم که خدای نکرده این گناه کبیره رخ ندهد ، پس مجاهدت میکنیم و رو می سازیم ... ----------------------------------------------- اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
با سلام و درود خدمت شما؛ دوستداران شهید محمدرضا تورجی زاده عزیز💚 امام علی‏ علیه السلام: " طوبی لِمَن أحسَن إلَی الِعبادِ و تَزَوَّدَ لِلمَعادِ" خوشا به حال آن که به بندگان خدا نیکی کند و برای آخرت خود زاد و توشه برگیرد🍃 🔸گاهی خدا می خواهد با دست تو دست دیگر بندگانش را بگیرد وقتی دستی را به یاری می گیری، بدان که دست دیگرت در دست خداست… 🔹ان شاء الله با کمک و یاری شما عزیزان بتوانیم مشکل یک پسر جوان ۱۷ ساله را حل کنیم. خانواده‌ای بی بضاعت هستند که برای عمل پسرشان احتیاج به کمک مالی دارند. مشکل عزیزشون قوز (بیرون زدگی ستون فقرات کمر ) می‌باشد که اگر این عمل اکنون انجام نگیرد، مشکل همچنان باقی میماند و در آینده دچار مشکلات زیادتری از لحاظ جسمی میشود. دوستان عزیزی که مایل به کمک در این امر خیر خدا پسندانه هستند تمام مدارک پزشکی عمل جراحی (فوری) در دست هست، که با پیام دادن در صفحه شخصی جناب آقای برزکار مدارک برایتان ارسال خواهد شد. با اطمینان کامل مشارکت کنید در این کار خیر که ان شاء الله این عمل انجام بگیرد و مشکل وضعیت جسمانی فرزند این خانواده نیازمند برطرف بشود. به نیت شفای مریض‌تون، به نیت خوشبختی جوانتون دل این خانواده رو شاد کنید. ان شاء الله ثواب کارتون رو هدیه به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کنید. شماره حساب جناب اقای برزکار 👇👇 6104 3386 2690 0217 💠کمک های شما عزیزان توسط آقای برزکار مستقیماً به حساب بیمارستان انتقال داده میشود. شفاعت شهدا نصیبتان🌷 یاعلی مدد✋ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 این ساعات منتهی به این ذکر رو زیاد بر زبان جاری کنیم: 🔰اللهم لاَ تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لاَ يَرْحَمُنَا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ‌🔰 خدایا کسیکه بر ما رحم نمیکنه بر ما مسلط نکن..
♨️ 1⃣شنیدن اذان انسان را از اهل قرار مى دهد. پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) مى فرماید: همانا اهل آسمان از اهل زمین چیزى نمى شنوند مگر اذان 2⃣ شنیدنِ اذان را نیكو مى كند. امام على(علیه السلام) مى فرماید: كسى كه اخلاقش بد است در گوش او اذان بگویید 3⃣شنیدن اذان انسان را مند مى كند. پیامبر اكرم(صلى الله علیه وآله وسلم) مى فرماید: كسى كه صداى اذان را بشنود و به آن روى آورد، نزد خداوند از سعادت مندان است 4⃣ شنیدن اذان سبب دورى مى شود. رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) مى فرماید: شیطان وقتى نداى اذان را مى شنود فرار مى كند. 📚 میزان الحكمه، ج1، ص82. بحارالانوار، ج77، ص190 ‎‎‌‌‎ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت306 بعد از شام، کنار سینک، ماتم زده ایستاده بودم و به ظرف شستن نادیا نگاه می‌کردم. دلم حرف زدن با رستا را می‌خواست. از مادر پرسیدم: –مامان فردا می‌تونم برم خونه‌ی رستا؟ مادر باقی‌مانده‌ی غذا را داخل یخچال گذاشت. –اتفاقا می‌خواستم یه کم کاچی درست کنم براش ببرم،اگه میای تا با هم بریم. تیرم به سنگ خورده بود ولی با این حال حرفی نزدم. دلم می‌خواست با رستا تنها حرف بزنم. وارد اتاقم که شدم تلفن را برداشتم و شماره‌ی رستا را گرفتم. شرط و شروط های مادر را برایش تعریف کردم و پرسیدم: –رستا تو بگو چی کار کنم؟ نه می‌تونم قبول کنم نه می تونم قبول نکنم. رستا فکر کرد و با هیجان گفت: –قبول کن. کلافه شدم. –ولی من نمی‌تونم بهش زنگ نزنم. از ظهر تا حالا باهاش حرف نزدم دلم براش تنگ شده. از اون ورم نمی‌تونم کار نکنم تا حالا از سه جا حقوق می‌گرفتم، یهو همه ش قطع شده. این همه وامی که برداشتم واسه خریدن ماشین بابا رو چطوری پرداخت کنم؟ رستا با لحن متعجبی پرسید: –سه جا؟! تا اون جایی که من می‌دونم تو دوجا کار می‌کردی! با مِن و مِن گفتم: –خود علی هم بهم حقوق جدا می‌داد به خاطر این که جنسای مغازه ش رو براش می‌فروختم. –آهان، پس بگو چرا این قدر لارج شده بودی و هی واسه بچه‌ها خرید می‌کردی. نوچی کردم و نگرانی‌ام را با سکوت نشان دادم. رستا گفت: –به نظر منم باید بری سرکار یعنی مجبوری، پس شرط مامان رو قبول کن. بعد پچ پچ کنان ادامه داد: –منتهی می‌تونی زیر آبی بری. –یعنی چی؟ –یعنی تحریما رو دور بزنی. ببین مامان گفته تو بهش زنگ نزن، نگفته که اون به تو زنگ نزنه، نگفته که بهش پیام نده. فقط می مونه دیدنش که گفته تو نرو ببینش، نگفته که اون نیاد تو رو ببینه. خندیدم. –وای رستا تو محشری، چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ رستا با خنده گفت: –عشق علی آقا برات فکری نذاشته که، صبح قبل از این که از خانه خارج شوم برای خداحافظی از ساره به طبقه‌ی بالا رفتم. ساره گوشه‌ی تشکش کز کرده بود و آرام آرام گریه می‌کرد. مقابلش نشستم و اشک هایش را پاک کردم. –بازم دلت واسه بچه‌هات تنگ شده؟ سرش را به طرف پایین حرکت داد. بغلش کردم. –الهی بمیرم، خوب می‌فهمم چته. منم مثل تو از دلتنگی دارم دیوونه می شم. با تعجب نگاهم کرد و دستش را به علامت چی شده پیچاند. من هم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. همین طور ماجرای بیکار شدنم را... –راستش مجبورم دوباره برم تو مترو کار کنم. روی تخته، اسم یکی از دوستانش را که در خط دیگری از مترو کار می‌کرد، برایم نوشت. –لعیا خانم. پرسیدم: –یعنی برم بگم از طرف تو اومدم، هوام رو داره؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد و بعد نوشت. –کاش می‌تونستم منم برم بیرون. پرسیدم: –بیرون چی کار داری؟ نوشت. –می رفتم خونه‌ی مادرشوهرم و التماسش می‌کردم تا آدرس شوهر و بچه‌هام رو بهم بده. آهی کشیدم. –می خوای شماره‌ی شوهرت رو بده، بهش زنگ بزنم، شاید جواب من رو بده. آن قدر ذوق کرد که اشک در چشم‌هایش جمع شد. دستش را گرفتم. –ساره فقط برام دعا کن. مادر بزرگ با کاسه‌ی کاچی از راه رسید. –دخترم این رو بده ساره بخوره. کاسه را گرفتم. –مامان بزرگ شما هم می رید خونه‌ی رستا اینا؟ –نه مادر، ساره رو نمی‌تونم تنها بذارم. مادرت با نادیا و بچه‌های رستا می رن، می‌گفت توام می خواستی بری ولی پشیمون شدی. –بله، آخه دیگه تصمیم گرفتم برم سرکار. مادربزرگ دستمالی دست ساره داد. –تلما جان، قبل اذان مغرب خونه باشا، می‌خوایم واسه نماز بریم مسجد. توام پیش ساره باشی بهتره. –چشم، حتما! لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت307 همین که وارد ایستگاه مترو شدم. به علی پیام دادم و از دلتنگی‌ام برایش گفتم. دلم می‌خواست ببینمش ولی قولی که به مادر داده بودم باعث می شد مدام به خودم نهیب بزنم که اگر سر به هوایی کنم باید گوشه‌ی خانه بنشینم. دنبال کسی که ساره گفته بود گشتم، همه‌ی فروشنده‌ها می‌شناختنش، پیدا کردنش کار سختی نبود. با باز شدنِ در مترو، قدم به بیرون گذاشتم. خانم چادری را روی سکو دیدم که روی وسایلش خم شده بود و مرتبشان می‌کرد. جلو رفتم و سلام کردم. سرش را بلند کرد و سر سری جواب سلامم را داد و دوباره به کارش مشغول شد. –ببخشید شما لعیا خانم هستید؟ صاف ایستاد و نگاه متعجبش را در چشم‌هایم دوخت. خانم محجبه‌ی زیبایی که با وجود این که ماسک زده بود و روسری‌اش را تا روی ابرویش کشیده بود زیبایی‌اش به چشم می‌آمد. –بله، بفرمایید؟ –من رو ساره فرستاده. از این حرف خودم لبخند به لبم آمد از این که حتی برای فروشندگی در مترو هم باید آشنا داشته باشم. لعیا خانم ابروهایش بالا پرید. –تو ازش خبر داری؟! –بله، چطور؟ –آخه، خبری ازش نیست، چند بارم بهش زنگ زدم جواب نداده. خیلی نگرانش بودم، یکی می گه دیوونه شده، یکی می گه قطع نخاع شده، اون یکی می گه بیمارستانه، خلاصه هر کس یه چیزی می گه. حالش خوبه؟ انگشت هایم را در هم گره زدم. خوب که نیست، ولی اون قدرا هم که می گن بد نیست. تلفنش رو نمی‌تونه جواب بده. همیشه گوشیش رو سکوته. –چرا؟ –از همون موقع که مریض شده زبونشم بند اومده. هینی کشید. –الهی بمیرم. آخه چرا؟ چش شده؟! الان کجاست؟ –خونه‌ی ماست. روی صندلی نشستم و کمی برایش از ساره گفتم. ماسکش را پایین کشید. –اصلا باور کردنی نیست، بیچاره خیلی برای زندگیش تلاش می‌کرد. چرا آخه یهو رفت دنبال این چیزا؟! نگاهم روی لب هایش خیره مانده بود. لبهای قلوه‌ای صورتی رنگی که زیبایی‌اش را بیشتر نشان می‌داد. پرسیدم: –شما با ساره دوست صمیمی بودید؟ سرش را کج کرد. –صمیمی که نه، تو همین مترو با هم دوست شدیم. گاهی که من کار داشتم جنسام رو برام می‌فروخت یا اگر اون جنس می‌خواست من براش میاوردم، آخه قبلا شوهرم تولیدی جوراب داشت برای همین من با چند تا از تولیدیا آشنا هستم. ارزون تر بهم جنس می دن. با تعجب پرسیدم: –قبلا؟! جدا شدید؟! نگاهش را به دور دست داد. –جدا که شدیم، ولی با خواست خدا. –فوت شدن؟ –بله، چند سالی می شه. از وقتی اجاره خونه‌ها گرون شده مجبورم بیرونم کار کنم. وگرنه با همون حقوق مستمری زندگی می‌کردم. با سه تا بچه اموراتمون نمی‌گذره. آن روز با لعیا خانم کمی درد و دل کردیم. بعد هم باهم کارمان را شروع کردیم. ظهر که شد از گوشی‌اش صدای اذان را شنیدم به طرفم برگشت. –من ایستگاه بعد پیاده می شم. اون جا نمازخونه داره. با تعجب پرسیدم: –می‌خواید نماز بخونید؟! –آره، می خوای تو برو تا ته خط، دوباره برگرد. لبخند زدم. –چرا؟ منم می خوام بیام نماز بخونم. –اِ...، باشه پس بیا با هم بریم. حق داشت تعجب کند چون من هم قبلا کم دیده بودم موقع نماز، کسی از مترو برای نماز خواندن بیرون برود. همه می گفتند بعد که رفتیم خونه می‌خونیم. موقع وضو نگاهی به گوشی‌ام انداختم. علی یک ساعت پیش پیامم را دیده بود. پس چرا چیزی ننوشته بود؟! نگران شدم. ولی چه کار می‌توانستم. بکنم. گوشی را دوباره داخل کوله‌ام پرت کردم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت308 به خانه که رسیدم نزدیک غروب بود. آن قدر خسته بودم که نای مسجد رفتن نداشتم. ولی وقتی به طبقه‌ی بالا رفتم و با دیدن ساره که با خوشحالی برایم دست تکان می داد سرحال شدم. انگار شاداب تر شده بود. ساره فوری روی تخته نوشت. –زنگ زدی؟ آه از نهادم بلند شد تازه یادم آمد قرار بود به شوهرش زنگ بزنم. مادر بزرگ ساره را آماده کرده بود. –زود باشید دخترا الان اذانه‌ها. همان طور که چادر نماز ساره را تا می زدم برایش توضیح دادم که به خاطر پیام ندادن علی چقدر اعصابم خرد شده، برای همین زنگ زدن به شوهرش را فراموش کرده‌ام. ساره روی تخته نوشت که دوباره به علی پیام بدهم. گفتم: –چی بنویسم ساره؟ از صبح ازش دلخورم. برایم نوشت: –هر روز درد و دلات رو براش بنویس، هر جا می ری بهش بگو، یعنی پیام بده. –یعنی الان براش بنویسم که دارم می رم مسجد؟ سرش را تند تند تکان داد. گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و با خودم گفتم: –پس دلخوری صبحمم براش می‌نویسم. آن شب مثل دیوانه‌ها شده بودم مدام گوشی‌ام را چک می‌کردم. شاید علی چیزی برایم ارسال کرده باشد. ولی پیامی نداشتم. برایم سوال بزرگی بود که چرا می‌خوانَد و جواب نمی دهد. شب تا صبح به خاطر فکر و خیال نتوانستم درست بخوابم. صبح با چشم‌هایی که از بی خوابی باز نمی شد به سرکار رفتم. دوباره می‌خواستم برای علی پیام بفرستم ولی آن قدر از دستش دلخور بودم که نتوانستم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸به نام گشاینده کارها ✨ز نامش شود سهل، دشوار ها 🌸 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو