eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت314 –دستم را گرفت و به طرف خودش کشید و کف دستم را روی قلبش گذاشت. –این به خاطر تو می زنه، به خاطر تو این جاست، این جا اومدن رو خدا خودش به دلم انداخت منم تو رو از خودش خواستم. مسجد جای بزرگ و مهمیه پیش خدا، پس از خودش بخواه. دعا که واقعی باشه حتما اثر داره. اگر خدا ما دوتا رو واسه هم کنار گذاشته باشه هیچ کس نمی‌تونه جلوش رو بگیره، فقط این وسط خود خدا موانعی رو گذاشته که رد شدن ازشون شاید برامون سخت باشه. حتی گاهی ممکنه بخوریم زمین و زخمی بشیم ولی باید ادامه بدیم. نگاهش تعارف را کنار گذاشته بود و مهربانی‌اش را بی وقفه در چشم‌هایم تزریق می‌کرد. تازه با حرف هایش آرام شده بودم که، مهدی از دستشویی بیرون آمد و گفت: –تموم شد خاله. علی با اضطراب گفت: –من رو نبینه. یه جوری سرش رو گرم کن تا من برم. از همان جا داد زدم. –مهدی برگرد دستات رو بشور. مهدی کلافه گفت: –شستم. دوباره گفتم: –دوبار باید مایع بزنی، کرونا هست. باید زیاد بشوری. بدو برو الان منم میام. علی لبخند زنان ماسکش را بالا کشید و نجوا کرد. –خداحافظ خانم خانوما. التماس آمیز نگاهش کردم. از دو پله بالا رفت و قبل از باز کردن در به طرفم برگشت. با لحن جدی گفت: –مواظب خودت باش. من بازم میام این جا. " مگر من می‌توانم دیگر از این جا دل بکنم." با هیجان گفتم: –هر روز بعد از نماز میام تو حیاط. چشم‌هایش را باز و بسته کرد. چقدر این عادتش را دوست داشتم. هنوز درست ندیده بودمش که رفت. نگاه من روی در، جا ماند و عطر او روی شالم هنوز از خودش رایحه پخش می‌کرد. نگاهی به کف دستم انداختم هنوز گرمای قلبش را حس می‌کردم. گوشه‌ی شالم را گرفتم و بوسیدم. مهدی دستش را از دستم رها کرد و رو به نادیا گفت: –خاله بریم خونه جوجه بازی کنیم. نگاهی به اطراف انداختم. مادر بزرگ و مادر با خانمی که به خاطر شلوغی بچه‌ها غر زده بود صحبت می‌کردند و می‌خواستند قانعش کنند که تمرکز گرفتن او سر نماز به ناراحت کردن بچه‌ها نمی‌ارزد. حتی شنیدم که مادربزرگ گفت: –ثریا خانم جان ما باید کاری کنیم که بچه‌هایی که میان این جا اون قدر بهشون خوش بگذره که وقت اذان با خوشحالی، مادرشون رو زور کنن که پاشو بریم مسجد، نه این که از این جا فراری شون بدیم. شیطون ما مسجدیا این جوریه دیگه، اصرار ویژه‌ای به نظم و سکوت مسجد داره؛ هیچ کس نباشه قشنگ تمرکز بگیریم که نمازمون تا عرش اعلی بره. همه جا آروم باشه تا خدا فقط ما رو ببینه. اینا وسوسه‌ی شیطانه. وقتی دیدم مادر سرش گرم حرف است آرام آرام کنار دیوار رفتم و پرده را کمی بالا زدم. به جز علی و یک آقای دیگر که در حال نماز خواندن بود بقیه رفته بودند. علی سرش پایین بود و پشت به من نشسته بود و قرآن می‌خواند. غرق تماشایش بودم که مریم کوچولو غافلگیرم کرد، داد زد: –خاله نگاه نکن بیا بریم. فوری پرده را انداختم و انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم و پچ پچ کردم: –هیس، خیل خب اومدم، داد نزن. موقع خواب من و ساره وضو گرفتیم و مسواک زدیم. بعد از این که وارد رختخواب شدیم به همراه ساره آن قدر ذکر‌های مختلف را طبق سفارش مادربزرگ تکرار کردیم که بالاخره ساره خوابش برد. ولی من خوابم نمی‌برد تمام فکرم پیش علی بود از وقتی دیده بودمش دلتنگ تر هم شده بودم. مگر نمی‌گویند دیدارها که تازه شود دلتنگی را آرام می‌کند پس چرا برای من این طور نشد. به تقلید از علی بلند شدم و سجده‌ی شبانه‌ام را انجام دادم. بعد گوشی‌ام را برداشتم و برای علی تایپ کردم. –خدا کند این شب ها زودتر به سر برسد. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت315 پیامم در عرض چند ثانیه خوانده شد. ولی بدون جواب فقط خوانده شد. تصویر پروفایلش عکس همان گلدانی بود که من یک پروانه رویش نقاشی کرده بودم. زیرش هم شعری نوشته بود. همان شعری که من برایش هدیه برده بودم. تابلویی که خودم برایش دوخته بودم. "در بلا هم می‌چشم لذات او مات اویم، مات اویم، مات او" برایش نوشتم. –چقدر عکس پروفایلت قشنگه، کاش الان پیشت بودم و میدیدمت. به چند دقیقه نکشید که عکس خودش هم کنار عکس قبلی پروفایلش مونتاژ شد. معلوم بود که همین حالا از خودش عکس گرفته چون چهره‌اش بهم ریخته و غمگین بود. تشکر کردم و نوشتم: –کاش حداقل یه لبخند میزدی با دیدن این عکست که دلم بدتر خون شد. دوباره عکسش را عوض کرد. این بار سعی کرده بود لبخند بزند. ولی غم چشم‌هایش را من بهتر از خودش تشخیص می‌دادم. شکلک قلب برایش فرستادم. با آمدن نادیا گوشی‌ام را کناری گذاشتم. –چرا نخوابیدی نادی؟ آرام کنارم دراز کشید و پچ پچ کرد. –میشه اینجا بخوابم؟ لبخند زدم. –تنهایی می‌ترسی؟ –نه، فقط عادت ندارم. چشم‌هایم را بستم. –باید عادت کنی. چند وقت دیگه من میرم سر خونه و زندگیم اونوقت تو میخوای چیکار کنی؟ به پهلو چرخید. –با این اوضاع فکر نکنم بری. نوچی کردم. –بالاخره دیگه، دیر و زود داره سوخت و سوز نداره. پچ پچ کنان گفت: –من که اصلا حوصله‌ی سوخت و سوز رو ندارم، من جای تو بودم دست شوهرم رو میگرفتم می‌رفتم سر خونه و زندگیم. سرم را به طرفش چرخاندم. –واقعا؟ –آره بابا، بشینم ببینم هر روز کی میخواد به ننه بابام زنگ بزنه و تهدید... ناگهان سکوت کرد و حرفش را ادامه نداد. نیم‌خیز شدم. –مگه کی زنگ زده؟ پشتش را به من کرد. –هیچی بابا، همینجوری گفتم. بلند شدم و نشستم و ضربه‌ایی به شانه‌اش زدم. –پاشو جوابم رو بده، هلما به خونه زنگ زده بود؟ چشم‌هایش را بست. –ول کن تلما، خوابم میاد. تو خواب و بیداری اصلا نفهمیدم چی گفتم. با دستم صورتش را به طرف خودم چرخاندم. –باشه بگیر بخواب، منم میرم از مامان می‌پرسم، مثل این که اینجا خیلی خبراس و فقط من بی‌خبرم. همین که از جایم بلند شدم دستم را کشید. –کجا؟ مامان اینا خوابن، با حرص گفتم: –بیدارشون می‌کنم. من باید بفهمم دور و برم چه خبره. نادیا دستم را محکمتر کشید و نجوا کرد. –باشه بابا، بیا بهت میگم قبل از این که همه رو بیدار کنی ولی به شرطی که به کسی نگی من بهت گفتما. فوری کنارش دراز کشیدم. –نادی اگر هلما زنگ زده چیزی گفته ما باید حتی به پلیس هم بگیم نه این که از همدیگه قایمش کنیم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت316 نادیا در حالی که دهانش را به گوشم چسبانده بود پچ پچ کرد. –من باهات موافقم ولی مامان کلی تهدیدم کرد که اگر به تو بگم پوستم رو میکنه. یعنی به هیچ کس نگفتم. اگه میخوای من رو لو بدی از الان بگو. نوچی کردم. –نه بابا چیکار دارم. حالا زود بگو قضیه چیه؟ هلما زنگ زد چی گفت؟ –چی گفتنش رو درست نفهمیدم چون مامان گوشی رو برداشت، اون چیزی که مامان بهم گفت این بود که ازش خواسته این وصلت سر نگیره وگرنه توام مثل ساره میشی. پوز خند زدم. –واسه خودش گفته بابا، مگه اون کیه آخه. به جز تو و مامان دیگه کی موضوع رو می‌دونه؟ –بابا. –یعنی رستا نمی‌دونه؟ –اولش نمی‌دونست ولی بعد که اون عکس رو واسه رستا فرستاد، عکس بی‌حجابی تو رو تو اون خونه رو میگم، مامان واسش همه چیز رو تعریف کرد. بعدش رستا هم حرف مامان رو قبول کرد. گفت از آدمی که آبرو سرش نمیشه باید دوری کرد. در جا بلند شدم نشستم. –یعنی اونم رفته طرف مامان؟ نادیا هم بلند شد چهار زانو نشست و سرش را پایین انداخت. –تلما، منم با اونا موافقم. با اخم نگاهش کردم. –پس آبجی آبجی گفتنات الکیه؟ توام رفتی تو تیم اونا؟ تو که همین الان گفتی اگر جای من بودی... لحنش رنگ التماس گرفت. –آبجی تو رو خدا علی آقا رو ول کن. نزار همه چی به هم بریزه. تو خودتم رفتی دیدی اونا چه بلاهایی میتونن سر آدمها بیارن. من الان رو نگفتم همون اوایل نامزدیت منظورم بود. بغض کردم. –چه بلاهایی؟ اون هیچ کاری نمی‌تونه بکنه، یادته خود مامان همیشه می‌گفت تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته؟ پس چی شد؟ همش شعار بود؟ زمان عمل کردن به اون حرفها الانه. حالا که پای بچش وسطه خدا یادش رفت؟ اعتراض آمیز نگاهم کرد. –یعنی علی آقا از خانوادت هم برات مهم‌تره؟ از خواهرات؟ از مادرت که این همه برات زحمت کشیده؟ یعنی از ماها بیشتر دوسش داری؟ از جایم بلند شدم و از ساره که خواب بود فاصله گرفتم. پرده‌ی ساده‌ی پارچه‌ایی مادربزرگ را آرام کنار زدم و پنجره‌ی پذیرایی را باز کردم و همانجا ایستادم و به سیاهی شب زل زدم. نادیا هم به دنبالم آمد و کنارم ایستاد. دستم را دور گردنش انداختم. –الان دیگه مسئله‌ی دوست داشتن من نیست. نگاه کن، چراغ همه‌ی خونه‌ها خاموشه به جز یکی دوتا. همه جا تاریکه، اون یکی دوتا چراغم کم‌کم خاموش میشه و سیاهی همه جا رو می‌گیره. من نمی‌خوام اینطور بشه، نمی‌خوام منم مثل شما کوتاه بیام. شماها از هلما می‌ترسید چون فکر می‌کنید اون آدمه، ولی من و علی نمی‌ترسیم چون می‌دونیم اون آدم نیست فقط شبیه آدمهاست. یعنی علی بهم گفت که نترسم من به حرفهاش ایمان دارم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸پروردگار من!! ای خودت همه عشق!! با من باش.. با من بمان.. که نیاز بی نهایتی!! 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
سلام امام زمانم💚 وَالعَصْر إنَّ الاِنْسانَ لَفی خُسْر ... به تک تک ثانیه‌های نبودنت قسم دارند ضرر می کنند ؛ مردم این دنیا بدون تو .... 💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌺 💫نامه امام على عليه السلام به مردم مصر رسول خدا صلى الله عليه و اله فرمود : من نسبت به امتم چه مومن باشند و چه مشرک نگران نیستم ؛ چون که خداوند مومن را در سایه ایمانش حفظ می کند و مشرک را به خاطر شرکش خوار و ریشه کن می سازد ؛ ولی من بر شما از منافق شیرین زبان نگرانم‌ که هر جه مورد قبول شماست از آن دم می زند در حالی که کارهایی که از نظر شما ناپسند است انجام می دهد 📗 : تحف العقول : ص : ۲۹۸ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برادر‌شهید‌ڪه‌داشته‌باشی موقع‌گناه🔥 یادش‌میوفتی قید‌هر چی گناهه‌رو‌میزنی✋ پس به عشق همه شهدا و داداشی گلمون شهید محمدرضا تورجی زاده گناه 🚫🚫🚫⛔️⛔️⛔️❌❌❌ بِه سنـگر مجازے شَهید 🕊 🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتـ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـ را می‌گیرد‌ 🤝 https://eitaa.com/joinchat/2352021504Cf6222ffcd8 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
برادر‌شهید‌ڪه‌داشته‌باشی موقع‌گناه🔥 یادش‌میوفتی قید‌هر چی گناهه‌رو‌میزنی✋ پس به عشق همه شهدا و دادا
👆 انتشار و دعوت از رفقا با شما دوست عزیزی که را به عنوان رفیق شهیدت برگزیدی 😊 همراه‌مون هستی 🤝 و از برکات بی‌نظیر دوستی با شهید بهره‌مند شدی 👌🏻 📩 و حالا وقتشه که دوستان‌ت را هم به این جمع و تجربه حال خوشِ معنوی دعوت کنی
32.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلاوت آرام بخش آیة الکرسی👌 📚 سوره مبارکه بقره آیه ۲۵۵ 🔸اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ مَن ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِندَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِمَا شَاءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَلَا يَئُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ 🔹اللّه که جز او معبودی نیست، زنده و پاینده است. نه خواب سبک او را فرامی گیرد و نه خواب سنگین. [و لحظه ای از تدبیر جهان هستی، غافل نمی ماند.] آنچه در آسمان ها و آنچه در زمین است، از آنِ اوست. کیست آن که جز به اذن او در پیشگاهش شفاعت کند؟ گذشته و آینده ی همگان را می داند. و به چیزی از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمی یابند. تخت (حکومت) او، آسمانها و زمین را دربرگرفته؛ و نگاهداری آن دو [آسمان و زمین]، او را خسته نمی کند. و او والا و بزرگ است. هدیه به روح مطهر همه شهدا❤️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
میدونی داستان شهادت چیه؟! هرکه خدا را بیش از خود دوست دارد، بی شک شهید خواهد شد....! ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
با سلام و درود خدمت شما؛ دوستداران شهید محمدرضا تورجی زاده عزیز💚 امام علی‏ علیه السلام: " طوبی لِم
سلام و درود بر اعضا محترم کانال ان شاء الله با کمک و یاری شما عزیزان بتونیم سهمی در کمک رسانی خلق الله داشته باشیم. در حد توان حتی با کمترین مبلغ هم میشود مشارکت داشت. یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 بايد انسان در راه الله رنج ببرد تا او را ملاقات كند. اين سرنوشت انسان است. بزرگي هر روح به اندازه رنجي است كه در راه ا... مي برد . روح هاي بزرگ همواره به هاي بزرگي مبتلايند. 🏴 مگر نه اينكه اين روح بزرگ آفرينش بايد بزرگترين رنجها را ببرد و در بزرگترين امتحانات شركت جويد . ما كه شيعه هستيم بايد از او پيروي كنيم . بايد همچون او گوشه اي ساخت و از اينجا كوچيد. 📎فرماندهٔ واحدمهندسی‌رزمی جهاد سازندگی خوزستان 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۷ ارومیه ، آذربایجان غربی ●شهادت : ۱۳۶۱/۲/۲۱ دارخوین ، شلمچه ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
حاج قاسم ما موی دماغ آمریکا نبود! کابوس شبانه و بلای جان‌شان بود ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💠آیت الله محمدتقی بهجت: 🔸مرگ ترسی ندارد. از نظر ظاهر، همان خواب است. 🔸درخصوص مشکلات پس از مرگ هم به اندازۀ یک مو، محبت اهل‌بیت(علیهم‌السلام)، برای نجات کافی است و آن مقدار محبت را [هم که ما] داریم. 📚رحمت واسعه ، ویراست سوم، ص۵۵ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
با سلام و درود خدمت شما؛ دوستداران شهید محمدرضا تورجی زاده عزیز💚 امام علی‏ علیه السلام: " طوبی لِم
دوستان عزیزمون سلام 📢خواهشا یه یاعلی بگید تو این کار خیر سهیم شید بتونید گره این خانواده و باز کنیم انشالله خدا به زندگیتون برکت بده اجرتون با حضرت زهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍سخنرانی کوتاه راه شیطان برای بی نماز کردن حجت الاسلام دکتر ‎‎‌‌‎ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💚امام زمان(عج): 🔸هیچ چیز به مانند نماز، بینی شیطان را به خاک نمی ساید، پس نماز بگذار و بینی ابلیس رابه خاک بمال. 📚بحارالانوار ج۵۳، ص ۱۸۲، ح ۱۱ أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ ‎‎‌‌‎ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت317 چند روزی بود که پای ساره آسیب دیده بود و به مسجد رفتنش کار خیلی سختی شده بود. ولی مادربزرگ کوتاه نمی‌آمد، روز اولی که مچ پایش را دکتر آتل بست گفت که تا دو روز نباید پایش را تکان بدهد، ولی مادر بزرگ آژانس خبر کرد تا این دو قدم راه را ساره با ماشین برود و از مسجدش نیوفتد. کنار ساره نشستم. –میخوای اگه امروز پات درد می‌کنه زودتر بریم خونه؟ ساره دستی به پایش کشید و نگاهی به مادربزرگ انداخت. مادربزرگ از ساره پرسید: –مگه درد داری؟ ساره چیزی نگفت. –میگم مادربزرگ نکنه درد داره روش نمیشه بگه. مادربزرگ ابروهایش را بالا داد. –نه، قرص مسکن خورده، چیزی نشده که یه کم مو برداشته، این فقط نمی‌خواد بمونه اینجا. دیروز می‌گفت یه تنبلی و کرختی میاد سراغم که میخوام زودتر برم خونه. دستم را دور کمر ساره انداختم. –همین که مثل روزهای اول مقاومت نمیکنه و راحت میاد مسجد خیلی خوبه. کارم شده بود از صبح تا نزدیک غروب در مترو فروشندگی کردن و نزدیک غروب خسته و مانده خودم را به خانه رساندن و به مسجد رفتن. گاهی آنقدر در مسجد می‌نشستم که همه می‌رفتن و خادم مسجد با خواهش مرا از آنجا بیرون می‌انداخت. البته بیشتر وقتها ساره و مادر بزرگ همراهم بودند. سه روزی میشد که علی به مسجد نیامده بود و من مثل اسفند روی آتش بودم. قبل از این که نماز شروع شود چشم از در بر نمی‌داشتم و امیدوارانه منتظرش می‌ماندم. ولی بعد از نماز حدس میزدم که دیگر نیاید برای همین وقتم را با قرآن خواندن و نماز قضا و دعا خواندن می‌گذراندم. گاهی به سجده میرفتم آنقدر با خدا حرف میزدم و دعا میکردم که همانجا خوابم می‌برد و با تکانهای مادربزرگ بیدار میشدم. هر شب برای علی پیام می‌فرستادم و از دلتنگی و نگرانی‌ام می‌گفتم. تمام دلخوشی‌ام به این بود که پیامهایم را می‌خواند همین باعث آرامشم میشد. روی سکوی مترو ایستادم و همه جا را از نظر گذراندم. لعیا خانم اجناسش را روی صندلی گذاشت. –خدارو شکر امروز خوب فروش کردیما. به ساعتم نگاه کردم. –آره، من میخوام برم بالا مسجد، توام میای؟ –چرا تو چند وقته گیر دادی حتما نمازت رو تو مسجد بخونی؟ همین پایینم نماز خونه داره. نگاهش کردم و لبخند پهنی زدم. او هم لبخند زد. –چیه؟ چرا اینطوری نگاه می‌کنی؟ نکنه از فرمایشات نامزدته. نگاهم را به کوله‌ام دادم و از روی صندلی کشیدمش. –اگر دلیلش رو بگم قول میدی باور کنی؟ او هم اجناسش را که داخل ساک دستی بود، برداشت. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت318 –تو نگفته من باور کردم. چشمات دارن داد میزنن، من هنوز اسم نامزدت رو نیاوردم کلا از این رو به اون رو شدی. سرم را پایین انداختم و هم قدمش شدم. –چقدر خوشحالم که یکی اینقدر خوب من رو میفهمه، همیشه به خاطر دوست داشتنش سرزنش شدم که چرا خودت رو انداختی تو بدبختی، نگاهم کرد. –این رو شنیدی؟ آزادتر است هر آن که در بندتر است. گاهی تو بدبختی افتادن خودش یعنی خوشبختی. –اهوم. ساکش را در دستش جا‌به جا کرد. –حالا اون چرا گفته حتما بری مسجد نماز بخونی؟ خیلی معتقده؟ –نه، اتفاقا خیلی معمولیه. اون میگه اعتقاد به خدا رو همه دارن، مهم اعتماد به خداست که شاید مسجد رفتن کمکمون کنه که اونو داشته باشیم. سرش را پایین انداخت و پیش خودش گفت –اعتماد به خدا. آهی کشیدم. –الان چند روزه ندیدمش، حتما می‌دونی الان چه حالی هستم. گاهی شبا تو مسجد سجده میرم و به بهانه‌ی راز و نیاز اونقدر گریه می‌کنم که بی‌حال میشم. از خدا می‌خوام هر جا هست سالم باشه. سرش را تکان داد. مگه میشه ندونم، همین که امید داری می‌بینیش خودش نعمت بزرگیه، دل‌تنگی من که تمومی نداره. چون امیدی به دیدنش ندارم شوهرم برای همیشه رفته. با تاسف نگاهش کردم. –واقعا چطور تحمل می‌کنی؟ خیلی باید سخت باشه. پایش را روی پله برقی گذاشت و به طرفم برگشت. –اولش خیلی سخت بود. ولی یه روز به خودم گفتم، مگه تو عاشقش نیستی؟ مگه دلتنگش نیستی؟ مگه نمیگی که شوهرم خیلی مهربون بود پس چرا عاشق اونی نیستی این عشق رو بهت داده، این مهربونی، این دلتنگی رو بهت داده. خدا خودش این دلتنگی رو میندازه تو دل ما، میخواد بگه ببین یکیو گذاشتم سر راهت که هی بهت محبت کنه و توام هی دلتنگش بشی. منم همینجوری دلتنگ تو میشم ای بنده‌ی سر به هوای من، اصلا حواست به من و دلتنگیم هست؟ لعیا با چشمهای نمدارش نگاهم کرد. –حالا من یه چیزی بگم تو باورت میشه؟ کوله پشتی‌ام را روی دوشم انداختم. –چی؟ –این که دلم واسه خدا می‌سوزه، بیچاره خیلی تلاش می‌کنه به ما بفهمونه موضوع چیه. ولی ماها خنگ تشریف داریم. اصلا دلتنگیش رو درک نمی‌کنیم. خیلی خودخواهیم. نمی‌دونم شاید یه عشق یک طرفه. گنگ نگاهش کردم. –یعنی الان من دلتنگ علی هستم، در اصل دلتنگ خدا هستم؟ چون خدا علی رو آفریده؟ حرفم را ادامه داد: –و این که نامزدت جزیی از خداست و خدا دلش بیشتر برات تنگ میشه. ولی تو شاید اصلا حواست بهش نیست. ممکنه بعد از مرگمون تازه بفهمیم که خدا چقدر زیاد دوستمون داشته، مثل عشقهای افسانه‌ایی که بعد از سالها طرف میفهمه معشوقش هم دوسش داشته. داخل حیاط مسجد شدیم. گفتم: –حالا منم دلم واسه خدا سوخت. چقدر خودخواه و طلبکارم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت319 آن شب وقتی قدم به داخل مسجد گذاشتم نیت کردم دلتنگی‌ام را خرج خدا کنم. ولی چیزی در وجودم می گفت تو نمی‌توانی این کار را کنی. از تظاهر دست بردار. مگر دوست داشتن شوهر اشکالی دارد؟ سعی کردم بی‌تفاوت به این فکرها باشم و پسشان بزنم. ساره لنگان لنگان با دو چوب دستی که زیر بغلش بود نزدیک سجاده‌اش شد و اشاره کرد که کمکش کنم. نادیا به ساره اشاره کرد. –این همین جوری تعادل نداشت الان که دیگه نور علی نور شد. مادربزرگ گفت: –شاید بدتر از اینا هم بشه، باید صدقه ی زیادی رد کنم. نادیا چشم‌هایش گرد شد. –از اینم بدتر؟! آخه واسه چی؟! مادربزرگ چادر نمازش را سرش کرد. –واسه این که مسجد نیاد. خود من رو نمی‌بینی؟ هر شب یه کاری برام پیش میاد که می مونم بیام مسجد یا نه. همین دیشب عمه ت اینا مگه مهمون من نبودن. مجبور شدم بهش زنگ بزنم بگم یه کم دیرتر بیان که من از مسجد اومده باشم. مجبور شدم ساره رو هم بذارم پیش تلما که با هم برگردن. من روبروی در ورودی نشسته بودم و گوشم به اون ها و نگاهم به در بود. مثل همیشه پرده‌ی در ورودی بالا بود و هر کسی از جلوی در رد می شد می‌دیدم. همیشه جایی برای نماز می‌ایستادم که نزدیک‌ترین مکان به در باشد. همین که مکبر شروع به اذان گفتن کرد. از جایم بلند شدم تا چادر نمازم را سرم کنم. چادری که خودش قبلا برایم خریده بود و من خیلی دوستش داشتم. چادری با گل های درشت صورتی و زمینه‌ی طوسی. همان موقع با شنیدن صدای تک سرفه‌ای نگاهم به طرف در دوید. خودش بود. علی من بود که از جلوی در همراه مرد جوانی رد شد. به طرف در دویدم. خوشبختانه آن روز مادر و بچه‌ها نیامده بودند. در حال درآوردن کفش هایش بود و این کار را با تامل انجام می‌داد. مردی که همراهش بود زودتر به داخل رفت. ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. تیشرت مشکی رنگ و شلوار کتان هم‌رنگی که پوشیده بود دلشوره به دلم انداخت. به طرفش رفتم. –علی‌آقا! سرش را بلند کرد و نگاه مهربانش را به چشم‌هایم داد و لبخند زنان نجوا کرد: –جانم خانم خانوما. چقدر دلم برای این علی‌آقا گفتنت تنگ شده بود. ریش هایش بلند شده بودند. غمی که زیر لبخندش پنهان کرده بود را حس می‌کردم. پرسیدم: –چرا مشکی پوشیدی؟ اشاره‌ای به داخل ساختمان کرد. –خواهر رفیقم فوت کرده، به خاطر اونه. نفس راحتی کشیدم. دلخورتر از این حرف ها بودم که تسلیت بگویم. دلم خیلی پر بود و باید خالی‌اش می‌کردم. با بغض نگاهش کردم. –تو که من رو کُشتی، نگفتی یکی این جا چشمش به در خشک شده؟ درِ این مسجد از نگاه های من به ستوه اومد از بس که بهش التماس کردم تا تو رو تو قابش ببینم. جایی که نشسته بودی و قرآن می‌خوندی سبز شد از بس با اشک چشمام آبشون دادم. نگفتی، به یکی اون جا تو مسجد امید دادم که میام می‌بینمت؟ حالا اگه نرم چه حالی می شه؟ حالا دلتنگی هیچی، نگفتی از نگرانی خواب و خوراک رو ازش می گیرم؟ نگاهش رنگ غم گرفت و آسمان چشم‌هایش ابری شد. آقایی یاالله گویان از کنارمان رد شد. علی سرش را پایین انداخت. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ✨برای شروع دیگر و بهتر 🌸 الــهـــی بــه امــیــد تـــو
سلامٌ عَلی آسمانِ نگاهت سلامٌ عَلی نورِ در سجده گاهت سلامٌ عَلی جاده و گرد ميدان بر آن سيصد و سيزده مردِ راهت صبحتون مهدوی 💚✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
دلگرم کننده ترین آیه ای که خوندم اینجا بود که گفت: "وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ" یعنی اگر خدا برای تو خیری بخواهد هیچکس نمی‌تواند مانع لطفتش شود✨ به همین قشنگی!
واریزی ۳ عزیز دیگر دیروز انشالله عاقبت بخیر بشید
♨️ یه جاهایی میریم با کلی اعتماد به نفس و افتخار که من دارم فلان کار را برای فلان مراسم انجام میدم حالا هر کاری..نذری میدیم..جشن بزرگ میگیریم..موکب میزنیم و... اما یهو خدای نکرده روز قیامت می‌بینیم نیست توی نامه ی عمل مون.. عه چی شد پس اون همه زحمت..اون همه خرج ؟؟ هیچی ..با عُجب و ریا انجام شده بود و تمام...