🔸امام علی علیه السلام:
بدان که ریز و درشت کارهایت
تابع #نماز توست.
📜نهج البلاغه
#قرآن #احادیث #حدیث
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
🥀 #شهید_محسن_رضایی🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌹شهید پاسدار «#محسن_رضایی» از #شهدای_امنیت اصفهان
که در سمیرم به دست اغتشاشگران کوردل به شهادت رسید.
بدنبال اغتشاشهای شامگاه شنبه دهم دی سال 1401 در شهر سمیرم استان اصفهان مدافع امنیت بسیجی پاسدار «محسن رضایی» توسط اشرار مسلح ضد انقلاب به ضرب گلوله به شهادت رسید.
🔹 شهید محسن رضایی در ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ به دنیا آمد و سرانجام اذن شهادت را از حضرت زهرا سلام الله علیها دریافت کرد. شهید دارای دو فرزند 5 و 7 ساله است.
🇮🇷#شهید_امنیت
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خواندن این سوره ها برای #اموات فوق العاده ست👌🏻
🎁 سوره های سفارش شده در روایت برای اموات:
۱_ سوره یس
۲_سوره ملک
۳_ سوره حمد و ۱۱ مرتبه سوره توحید
۴_ سوره حمد و ۷ مرتبه سوره قدر
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آشوبم آرامشم تویی🤍
.
✋🏻 و سلام بر او که می گفت:
«خدایا گناهانی را که مرا از
امام حسین(؏) محروم می کنند،
ببخــش»
🌱• #شهید_محمود_کاوه•
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💞 امام زمان کجای زندگی ما قرار داره؟
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
#استاد_شجاعی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝میزند آتش به قلبم ماجرای نیزهها
🎙مداحی دلنشین حاج #محمود_کریمی بمناسب شهادت امام زین العابدین علیه السلام
🏴 #شهادت_امام_سجاد_ع
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مداحی_آنلاین_شخصیت_امام_سجاد_حجت_الاسلام_قرائتی.mp3
4.49M
🏴 #شهادت_امام_سجاد(ع)
♨️اهل بیت مظلومند!
🎙حجت الاسلام #قرائتی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
یک بار در خانه صحبت وصیت نامه شد، به پوستر حاج همت روی کمدش اشاره کرد و گفت:
وصیت من، همان جمله حاج همت است.
”با خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.”
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 عیادت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی از جانباز فاطمیون «محمد حسین نوروزی» در بیمارستان
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت390
لبم را گاز گرفتم.
–بیچاره ها، خدا خیرشون بده، البته توام می ری بیرون کسی رو مبتلا نکنی، حواست باشه.
دست هایش را از هم باز کرد.
–کی رو مبتلا کنم؟ به جز خودم دیگه کسی تو خونه نیست. ماشینم دارم و نمی خوام با وسیله عمومی برم که. جایی هم واسه خریدی چیزی بخوام برم دوتا ماسک می زنم.
بعد نگاهی به خانمی که تختش درست روبروی تخت من بود انداخت .
–اون حالش خیلی بده، آی،سی،یو جا نیست وگرنه الان باید اون جا می بردیمش. موبایلش را از جیبش بیرون آورد رو به من گفت:
–من گوشیم رو می ذارم زیر سرش که صوت قرآن براش پخش کنه، اگه کسی پرسید بگو که من گذاشتم البته به پرستارا میسپرم که دست نزنن.
نگاه سوالیام را به چشمهایش دادم.
–برای چی؟ گوشیت لازمت می شه، اگه خاموش شد چی؟
–شارژش پره، می زنم رو تکرار که اگه تموم شد دوباره از اول بخونه. صداشم کم می کنم که بقیه اعتراض نکنن.
موبایل را که زیر سر بیمار گذاشت به طرفم برگشت تا خداحافظی کند.
با تردید پرسیدم:
–اون می خواد بمیره؟
ماسکش را پایین کشید و لبخند زد.
–دعا کن حالش خوب بشه، صدای قرآن باعث می شه اذیتش نکنن.
–کیا؟!
دستش را برای خداحافظی بالا آورد.
–کلی گفتم.
فکرم درگیر حرف های هلما بود. تقریبا در عرض دو سه سال همه چیزش را از دست داده بود. خستگی و ضعفی که داشتم باعث شد پلکهایم روی هم بیفتد.
چند ساعتی از ظهر گذشته بود و چشمم به در بود. علی گفته بود که می خواهد برای دیدنم بیاید ولی خبری نبود.
بر خلاف انتظارم به جای علی هلما وارد اتاق شد و به همه سلام کرد. نایلونی که در دستش بود را روی میز کناریام گذاشت و حالم را پرسید و به همهی بیماران سرکشی کرد. بعد کنار تختم ایستاد و دستش را داخل نایلون برد.
–پاشو، پاشو بشین، باید یه کاری کنی؟
با تعجب نگاهش کردم.
–چی کار؟!
محبت آمیز نگاهم کرد.
–این قرآن رو آوردم که بخونی. قرآن را از داخل نایلون بیرون آورد و روی میز گذاشت.
–وضو بگیر و موقع خوندن انگشتت رو روی آیهها بکش، اگرم سختته، بازش کن و به آیههاش فقط نگاه کن.
نگاهی به قرآن انداختم.
–تو گوشیم برنامه ش رو دارم.
–اون مجازیه، واقعیش تاثیرش بیشتره. روزی نیم ساعتم بخونی خوبه، می تونی بین ساعتای صبح تا شب تقسیم کنی که خسته هم نشی. بقیهی روز رو هم ادعیه بخون یا گوش کن، به خصوص حدیث کسا.
شنیدن این حرف ها از دهان هلما برایم باور کردنی نبود.
هلما برایم ظرفی آورد تا همان جا روی تخت وضو بگیرم. بعد هم رو به مریض ها کرد و همان حرف ها را برای آنها هم تکرار کرد و ادامه داد:
–با آه و ناله چیزی درست نمی شه، اگه آه و ناله هم دارید ببرید پیش خدا. اگه کسی می خواد بگه تا کمکش کنم وضو بگیره، دیگه همه تون توی گوشیهاتون قرآن و دعا دارید دیگه، اگرم ندارید برنامه ش رو نصب کنید.
همه مبهوت نگاهش میکردند.
هلما به طرف بیماری که گوشیاش را زیر سرش گذاشته بود رفت و با رضایت نگاهش کرد و موبایلش را برداشت و زمزمه کرد:
–حالا برات حدیث کسا می ذارم. دوباره گوشی را سرجایش گذاشت و رو به من گفت:
–چیزایی که گفتم رو به نیت شفای این مریض بخونی بهتره. بعد از رفتنش بیماری که تختش نزدیک تخت من بود گفت:
–این اومده این جا به پرستارا کمک کنه یا مریضا رو به راه راست هدایت کنه؟ این جام ولمون نمی کنن.
لبخند زدم و قرآن را باز کردم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت391
تقریبا بعد از یک ساعتی هلما با یک بطری آب سیب به سراغم آمد. چهرهاش درهم بود.
پرسیدم:
–چی شده؟
بطری را روی میز گذاشت.
–این رو علی آقا آورده. نذاشتن وارد بخش بشه، من رفتم صحبت کردم که اجازه بدن بیاد پیشت، تا فهمید اونا به خاطر من اجازه دادن بیاد داخل این بطری رو گذاشت روی میز پرستاری و رفت.
با بهت نگاهش کردم.
دستم را دراز کردم و گوشیام را برداشتم.
–الان بهش زنگ می زنم.
با اولین زنگ گوشیاش را جواب داد.
–الو، سلام.
با صدای گرفتهای جواب داد.
–سلام عزیزم. ببخش نشد بیام ببینمت. این جا پرسیدم گفتن اگر صبحا بیام شیفتا عوض می شه، مکثی کرد و با خنده ادامه داد:
–اون شیفتیا مهربونترن. فردا صبح میام پیشت.
نالیدم.
–نه، صبر کن. من میام تو حیاط. باید ببینمت. دلم برات تنگ شده. چند سرفهی خلط دار کرد.
–می تونی بیای؟ حالت بد نشه؟
–سعی میکنم.
قبل از این که من حرفی بزنم هلما فوری ویلچر برایم آورد.
–می خوای من ببرمت؟
–ممنون می شم. فقط تا جلوی در بخش، نمی خوام تو رو ببینه.
با ویلچر وارد حیاط بیمارستان شدم، چشم چرخاندم تا ببینمش.
شنیدن صدایی از پشت سرم، قلبم را به تکاپو انداخت. سرچرخاندم.
–سلام بر بانوی عزیزتر از جانم.
لبخند عمیقی زدم.
–سلام آقا، حالا دیگه من رو ندیده می خوای بری؟
جلوی ویلچر روی پا نشست و نگاهش را به چشمهایم دوخت. نگاهی عمیق، مهربان و عاشقانه.
از نگاهش لپ هایم داغ شدند و گل انداختند. لب زدم.
–خوبی؟
از جایش بلند شد و پشت ویلچر قرار گرفت و شروع به هل دادن کرد.
–چطوری خوب باشم وقتی ملکهی خونه م این جاست، پر پروازم پیشم نیست چطور می تونم خوب باشم؟
کدوم پرنده رو دیدی پرش زخمی باشه و نتونه پرواز کنه و خوشحال باشه.
دستم را روی دستش که دستگیرهی ویلچر را هل می داد گذاشتم.
این جام خیلی سخته، اصلا اینجا دنیاش با بیرون فرق داره،
چندتا اتاق اون طرفتر یکی رو میارن که چند بار خودکشی کرده، یه نفر دیگه واسه چند روز بیشتر زنده موندن داره می جنگه...
بعضیاشون می خوان بیشتر اینجا بمونن و تنها باشن، چون از دنیای بیرون خستهن، بعضیا از تنهایی می ترسن و می خوان زودتر برن خونه.
نفسش را بیرون داد.
–فکر نمیکنم کسی از تنهایی خوشش بیاد، کسی که می گه تنهایی رو دوست دارم حتما داره با یه آدم تو دلش زندگی می کنه، من که تنهایی خیلی داره بهم سخت می گذره. انگار زمان وایساده تلما. زود خوب شو و برگرد خونه.
نزدیک یک درخت بید خیلی بزرگ رسیدیم.
–همین جا وایسا، بیا جلو می خوام ببینمت.
جلو آمد و روی نیمکتی که همان جا زیر درخت بود پشت به در ورودی نشست.
خیلی خسته به نظر می رسید. زیر چشمهایش گود شده بود. مدام سرفههای ریز پشت هم میکرد.
ویلچر را به طرف خودش کشید. درست روبرویش قرار گرفتم. خم شد و با پچ پچ پرسید:
–اون این جا چی کار می کنه؟ حالا دوتا کار واسه تو انجام داده فکر کرده...
نوچی کردم.
–اون فقط خواسته کمک کنه، تو چرا ول کردی رفتی؟
نگاهش را به دور دست داد.
–شیطونه می گه بیمارستانت رو عوض کنما، حیف که حالا حالا جا پیدا نمی شه وگرنه از این جا می بردمت.
دستش را گرفتم:
–اون که کاری با تو نداره، خدا بخشیدتش، اون وقت تو...چند سرفهی پشت سر همم باعث شد علی با نگرانی نگاهم کند.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت392
بطری که دستش بود را به طرفم گرفت.
–بگیر یه کم بخور، شربت عسله، اینم آورده بودم بهت بدم این قدر اعصابم خرد شد که موند تو دستم.
بعد از این که سرفهام بند آمد موضوع صحبت را عوض کردم.
–کی تو خونه بهت می رسه؟ اصلا چیزی خوردی؟ به نظرم خیلی ضعیف شدی.
ماسکش را پایین کشید و سعی کرد لبخند بزند.
–آره بابا، نگران من نباش. اکثرا می رم بالا. قبل از این که بیام اینجا عمه ت یه قابلمه سوپ و غذا آورده بود منم دلی از عزا درآوردم.
–چه عجب!
–آخه بعد از این که من از این جا رفتم خونه، بابات به عمه ت زنگ زد و گله کرد که دست تنهام و مامان بزرگم مریض شده دیگه نمی تونه کمک کنه، اونم غذا درست کرد آورد.
دستم را روی دست زدم.
–وای! مامان بزرگم مریض شد؟!
–آره، ولی خفیفه. خودش کاراش رو می تونه انجام بده.
نفس عمیقی کشیدم و این باعث شد سینهام درد بگیرد و صورتم مچاله شود.
دست هایم را گرفت.
–چی شد؟
سرم را تکان دادم.
–چیزی نیست، خوبم. صاف نشستم و ادامه دادم:
–اصلا فکرش رو هم نمیکردم یه روزی نفس کشیدن برام این قدر سخت و با درد باشه.
با دلسوزی نگاهم کرد و خم شد و دست هایم را در دست هایش گرفت و بوسید.
–آخ، دردت به جونم، این جوری می گی نفسم بند میاد. خونههم که برم تمام فکرم این جاست. کاش میدونستم چی کار باید بکنم که زودتر حالت خوب بشه.
لبخند زورکی زدم.
–هیچی، تو فقط زودتر خوب شو که خیالم از طرف تو راحت بشه.
صدای پایی که دوان دوان به طرفمان میآمد باعث شد نگاهم را از علی بگیرم.
هلما گوشی به دست، با عجله به طرف ما میآمد، صدای زنگ گوشیام را میشنیدم. علی پشت به هلما بود. سوالی هلما را نگاه کردم وقتی نزدیک شد و چشمش به دست های در هم گره خوردهی من و علی افتاد ایستاد. برای لحظهای نگاهش یخ زد. صدای زنگ گوشی قطع شد و من دست هایم را عقب کشیدم.
هلما زود ماسکش را پایین کشید و همان طور که نفس نفس می زد گفت:
–تلما جان، گوشیت چند بار زنگ خورد مریضا صداشون در اومد. نگاه کردم دیدم مادرته، گفتم یه وقت نگران می شه، برای همین گوشیت رو آوردم.
لبخند زدم.
–خیلی ممنون، آره طفلی مامانم زود نگران می شه. کار خوبی کردی.
همان لحظه دوباره گوشیام زنگ خورد. علی سرش را به طرف مخالف هلما چرخاند.
هلما گوشی را به طرفم گرفت.
– دوباره زنگ زد، بیا جواب بده. هلما تقریبا نزدیک علی بود ولی با من فاصله داشت، انگار دلش نمیخواست جلوتر بیاید برای همین من خواستم بلند شوم و گوشی را بگیرم. علی اشاره کرد که بنشینم و خودش بدون این که سرش را به طرف هلما بچرخاند دستش را دراز کرد و گوشی را گرفت.
من رو به هلما تشکر کردم و او به سرعت به طرف داخل ساختمان رفت.
علی پوفی کرد.
–حالا گوشی رو نمی اورد یا می داد یکی دیگه می اورد نمی شد؟ حتما باید بیاد این جا اوقات ما رو تلخ کنه.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
دل به هر کس جز تو بستم
ناامیدم کرد، و قلبم را شکست
ای همه دارایی من، قلب من، اَربابِ من!❤️🩹
#آقایاباعبدلله
چقدر،آرمانهاوروحاللههارفتند
تاآرمانِروحاللهباقیبمونه..!✨
#امام_خمینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🕌ماجرای کمتر گفته شده از طلسم خشتهای گنبد #امام_رضا ع
حتما تا آخر ببین
هر وقت مشکل داشتی فقط کافیه به گنبد امام رضا علیه السلام نگاه کنی... 💛
کلیپ «ماجرای طلسم گنبد امام رضا»
با سخنرانی 🎙حجتالاسلام #صراف
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#سلامامامزمانم
وتوآنخوبترينخبرے
ڪہخداوند،
عالمراازشوقآن
پُرخواهدڪرد ....
#اللھـمَعجللولیڪالفرج...
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
نَزدیکمیشَویمبِهتَپِشهـٰایِاَربَعین . .
یِککَربَلابِدِهنَخورَدنوکَرَتزَمین!"
صلَّیاللهُعَلَیکَیَااَبَاعَبدِالله✨
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌹حدیث روز
امام حسین علیه السلام:
إنَّ أعفَى النّاسِ مَن عَفا عَن قُدرَةٍ.
با گذشت ترین مردم کسی است که با وجود قدرت، گذشت کند.
📚 بحار الانوار، ج75، ص121.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
🥀 #شهید_اسماعیل_هنیه
و شهدای خانواده #هنیه🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯