eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
آقای یه مداحی داره که هممون شنیدیم: 🎧 «اصلا می‌شنوی این صدامو..؟ اصلا می‌بینی گریه هامو..؟ بیا دونه به دونه بشمرم غَمامو..» 🎧بعدِ چند وقت که می‌گذره، یک مداحی دیگه از ستوده میاد بیرون که میگه: «شنیدی آخرش صدامـو.. دلت سوخت دیدی گریـه‌هامـو.. خودت دونه به دونه دادی حاجتامـو..»😭 ✨به نظرم این یکی از قشنگ ترین تعاریف از امام حسینه..! میخواد بگه که حسینِ فاطمه کسی نیست که تو رو نا امیـد بذاره..! محاله که ابی‌عبدالله دستِ رد به سینه‌ی یکی بزنه..! فقط توی بهترین زمانِ هر آدم براش جبران میکنه.. امام حسین همونیه که تو سختی‌ها محاله که رهات کنه..(: ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 هر کاری را به نام حضرت زهرا انجام بدید تا ضربدر ۱۰۰ بشه به شدت کوثریه (کثرت میاره) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت431 بند دلم پاره شد، حتما دوباره اتفاق بدی افتاده. فکرم رفت طرف خانواده ی ساره، در حالی که صدایم می لرزید پرسیدم: —چی شده ساره؟ بچه هات طوری شدن؟ با همان استرس و عجله تند تند گفت: —تلما بیاید کمک، تو رو خدا بیاید. به شوهرت بگو بیاد کمک کنه. نگاهی به علی انداختم که مثل مجسمه ایستاده بود و نگاهم می کرد. —کجا بیایم؟ چی شده؟! —خونه ی هلما آتیش گرفته، خودشم سوخته، حالش بده، بیایید ببریمش بیمارستان. کسی نیست که... با چشم های گرد شده به علی نگاه کردم. —ای وای؟! به آمبولانس زنگ بزن. به آتش نشانی زنگ زدی؟ تا ما بیایم دیر می شه، کلی راهه. –آمبولانس نیومده، به خاطر کرونا سرشون شلوغه گفت شاید یه ساعتی طول بکشه. به آتش نشانی هم زنگ زدم، اومدن، تازه آتیش رو خاموش کردن. نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم، شماره خاله ش رو ندارم. هلما داره درد می کشه، تمام بدنش سوخته. —یا خدا! خیلی سوخته؟ —آره، زودتر بیاید ببریمش بیمارستان. مانده بودم چه بگویم برای این که ساره آرام شود گفتم: —نگران نباش، ما الان میایم. بعد از قطع کردن تلفن تند تند ماجرا را برای علی تعریف کردم. هاج و واج نگاهم می کرد. —چرا خونه ش آتیش گرفته؟ همان طور که با عجله کیفم را بر می داشتم گفتم: —نپرسیدم. حالا مگه مهمه؟ اون الان به کمک ما احتیاج داره. می ریم اون جا می‌فهمیم دیگه. پرسید: —ما بریم؟! برگشتم طرفش و با چشم های گرد شده نگاهش کردم. —اون داره می میره، اون وقت تو داری فکر می کنی بریم یا نه؟ شاید ما زودتر از آمبولانس رسیدیم و تونستیم... حرفم را برید. —ما از این جا پاشیم بریم اون جا؟ خب به در و همسایه ای کسی بگه... ناراحت و هیجان زده بودم. داد زدم. —حتما گفته نبردن یا نتونسته بگه که به ما زنگ زده دیگه، علی واقعا جون آدما برات مهم نیست؟ پس انسانیتت کجا رفته؟ اخم کرد و بی حرف، با یه حرکت سریع کاپشنش و ریموت را برداشت و راه افتاد. من زودتر از او از مغازه بیرون آمدم و به طرف ماشین رفتم. در طول مسیر مدام در مورد آتش سوزی و چیزهای دیگر سوال می کرد و من خیلی از جواب های سوالاتش را نمی دانستم. سر کوچه که رسیدیم ماشین را متوقف کرد. —چقدر کوچه شلوغه! یعنی از این همه آدم یکی نرفته ببردش بیمارستان؟ عه آمبولانسم که اومده! از ماشین پایین پریدم. —من زودتر می رم ببینم چی شده. زمین خیس بود و به خاطر سرمای هوا حالت لیزی پیدا کرده بود. با احتیاط خودم را به آمبولانس رساندم. ساره داخل آمبولانس کنار هلما نشسته و دستش را گرفته بود و آرام اشک می ریخت و دلداری اش می داد. فوری بالا رفتم. ساره با دیدنم صدای گریه هایش بیشتر شد. —بالاخره اومدی تلما؟ تازه الان آمبولانس اومد. داریم می بریمش بیمارستان. توام بیا. من نمی دونم اون جا دست تنها چی کار کنم؟! سرم را تند تند تکان دادم و نگاهم را به هلما که بی جان روی تخت افتاده بود دادم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت432 از دیدن اوضاعش بغضم گرفت. لای پتو پیچیده شده بود و نای حرف زدن نداشت و ناله می کرد. تمام صورتش سیاه بود. با این که ماسک اکسیژن روی صورتش بود به سختی نفس می کشید و مدام سرفه می کرد. با دیدنم لبخند تلخی زد و ناله کنان گفت: — این وقت شب چرا خودت رو اذیت کردی؟ چشم هایش قرمز شده بودند و اشکشان جاری بود. با دیدن حال زارش اشکم سرازیر شد و به طرف صورتش خم شدم. —این چه حرفیه؟ فعلا که دیر اومدم، همین که ساره بهم گفت چی شده راه افتادیم اومدیم. تا این جا برسیم از نگرانی مُردم و زنده شدم. من که همین امروز دیدمت. یهو چی شد؟ نالید. —باعلی آقا اومدی؟ —آره، کوچه شلوغ بود نتونست ماشین رو بیاره تو کوچه. چرا خونه ت آتیش گرفت؟! چه اتفاقی افتاد؟! قبل از این که هلما جواب دهد ساره گفت: —من دو ساعت پیش هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد نگران شدم و پاشدم اومدم خونه ش. دیدم دود همه جا رو برداشته و هلما کف راهرو افتاده و یکی دوتا از همسایه ها بالا سرشن. هلما می گه تو اتاقش خواب بوده با احساس خفگی و بوی دود بیدار شده از اتاق اومده بیرون دیده پرده ی سالن آتیش گرفته و داره می سوزه و شعله های آتیشش داره میفته روی مبلا و فرش، اومده خاموش کنه خودشم آتیش گرفته. همون جوری با لباس آتیش گرفته و جیغ و داد رفته در خونه ی همسایه روبرویی رو زده، تا اونام بیان کمک و خاموشش کنن خیلی از تنش سوخته. وسایل خونه شم خیلیاش سوخته. نگاهم را به هلما دادم. —چقدر وحشتناک! نفهمیدی کار کیه؟ ساره دوباره جواب داد. —به جز میثم کی میاد خونه ش رو آتیش بزنه. حتما می خواسته بکُشدش و همه فکر کنن حادثه بوده. تکنسین اورژانس که تا الان در حال تماس و هماهنگی با بیمارستان بود، جلوی در آمبولانس آمد و گفت: —همراه مریض یه نفر بیاد. سریع تر باید بریم. نگاهم را به ساره دادم. —من و علی پشت سرتون میایم. ساره دستم را گرفت و التماس آمیز نگاهم کرد و پچ پچ کرد. —حتما بیایدا! همان طور که از آمبولانس پایین می آمدم گفتم: —باشه، باشه. چند نفر از همسایه ها دور هم جمع شده بودند و حرف می زدند. خانمی گفت: —اگر آتش نشانی چند دقیقه دیرتر میومد آتیش به بقیه ی واحدها هم سرایت می کرد. خدا خیلی رحم کرد. نگاهم را به پنجره ی واحد هلما دادم. اطراف پنجره سیاه شده بود و دیگر اثری از نمای سفید رنگ نبود. با حرکت آمبولانس خودم را با سرعت به علی رساندم و سوار ماشین شدم. —علی دنبال آمبولانس برو، باید بریم بیمارستان. لب هایش را روی هم فشار داد. —دیگه برای چی بریم؟ او نجا بهش می رسن دیگه. —ساره گفت کسی نیست اون جا کمک کنه، فکر کنم پولی چیزی نداره، از ما کمک خواسته. خواهش کرد ما هم بریم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت433 —خب بهش زنگ بزن بگو اگه پول می خواد براش کارت به کارت می کنیم. صدایم را بلند کردم. —علی! فقط به خاطر پول نیست. یادت رفته موقعی که من مریض بودم هلما چقدر برام سنگ تموم گذاشت؟ حالا که نوبت من شده محبتش رو جبران کنم، ولش کنم؟! اون خیلی حالش بد بود اصلا خدایی نکرده شاید زنده نمونه اون وقت من می تونم جواب وجدانم رو بدم؟ نفسی گرفتم و زمزمه کردم: —فکر نمی کردم این قدر سنگ دل باشی. علی با اخم نگاهم کرد و زیر لب چیزی گفت و پشت سر آمبولانس راه افتاد. حالم خیلی بد بود. دیدن اوضاع هلما اعصابم را به هم ریخته بود. نمی دانم چرا علی نمی توانست مرا درک کند. هلما را به بیمارستان سوانح سوختگی بردند. من و علی جلوی در اورژانس ایستاده بودیم. علی دست هایش را داخل جیبش فرو برده بود و به این طرف و آن طرف می رفت. مشخص بود که در حال حرص خوردن است ولی از دست من کاری برنمی آمد، چون خیلی نگران بودم. صورت پر از دود هلما و چشم های مملو از التماسش که یادم می آمد دلم زیر و رو می شد. ساره به طرفمان آمد و با دیدن علی سلام کرد و گفت: —ببخشید مزاحم شمام شدم. من خیلی ترسیده بودم نمی دونستم به کی زنگ بزنم. ممنون که اومدید. همین که این جا هستید قوت قلبه. علی سرش را پایین انداخت. —خواهش می کنم. اگر کاری هست انجام بدیم. —بله، همین کارای پذیرششه، می گن باید ببرنش واسه عمل. با تعجب پرسیدم: —اتاق عمل چرا؟! بغض کرد. —لباسش سوخته و به تنش چسبیده, می گن باید جداش کنن، یکی از کلیه هاش هم مشکل پیدا کرده، خیلی داره درد می کشه. لب هایم را گاز گرفتم. —ای خدا! بیچاره چه زجری رو داره تحمل می کنه. —آره طفلکی، خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه. دعا کن بتونه تحمل کنه و حالش خوب بشه. من و علی کارهای پذیرش را انجام دادیم. ساره گوشی به دست به طرفم آمد. با شخص پشت خط با دعوا صحبت می کرد، بعد که قطع کرد پرسیدم: —شوهرت بود؟ —آره، می خواد بچه ها رو ببره خونه ی خواهرش که تنها نباشن. آخه می خواد بره سرکار. منم بهش گفتم حالا یه امشب نرو چی می شه؟ نمی بینی من این جا گیرم؟ نگاهی به علی انداختم و با تردید گفتم: —می خوای تو برو، من میمونم. علی تیز نگاهم کرد و قبل از این که ساره حرفی بزند کارت عابر بانکش را به طرفم گرفت. —اگر تو می خوای بمونی این کارت پیشت باشه. یه وقت واسه دارویی چیزی لازم میشه، هر وقتم خواستی برگردی زنگ بزن بیام دنبالت. با چشم های گرد شده نگاهش کردم. ساره با شتاب گفت: —نه علی آقا، من خودم می مونم. به شوهرم می گم یه امشب نره سرکار طوری نمیشه که. شما و تلما جون برید. دستتون درد نکنه. اگه کاری پیش اومد، زنگ می زنم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت434 علی نگاهش را زیر انداخت. —باشه. می تونید به خونواده ش زنگ بزنید بیان پیشش؟ ساره نگاهش را به من داد. —آره، ازش شماره خاله ش رو گرفتم الان زنگ می زنم. شما برید. —ساره جان، من رو بی خبر نذار. هرچی شد زنگ بزن. —باشه. حالا برید به سلامت. اخم هایش در هم بود و در سکوت رانندگی می کرد. با گوشه ی چشمم نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: —اگه ساره می رفت، تو واقعا من رو تو بیمارستان تنها می ذاشتی؟! نگاه گذرایی خرجم کرد و حرفی نزد. طاقت ناراحتی اش را نداشتم. دستش را گرفتم. —یعنی تو نمی خواستی کمک کنی؟ انتظار داشتی ساره و هلما رو تو اون وضعیت تنها بذارم؟ چون ما رفتیم بیمارستان ناراحتی؟ نفسش را بیرون داد. —نه، ناراحت نیستم. فقط تو فکرم. دستش را رها کردم. —چه فکری؟ فرمان را دو دستی گرفت. —به منظور خدا! گاهی آدم می مونه تو کار خدا. دست هایم را در هم گره زدم. —آره واقعا! چرا سرنوشت بعضی آدما این قدر تلخه. نوچی کرد. —خدا که واسه کسی سرنوشت تلخ رقم نمی زنه. گاهی آدما خودشون تلخش می کنن. بعضیا انگار اصلا دلشون برای خودشون نمی سوزه. بعضی سرنوشتا هم که از نظر ما تلخه در باطن شیرینی داره که ما نمی فهمیم. مکثی کردم. —اگر نظرت اینه پس چرا می گی منظور خدا رو نمیفهمی؟ —من در مورد خودم گفتم. هر اتفاقی که میفته حتما خدا یه منظوری داره؛ مثلا واسه تو ممکنه سنجش دل رحیمت باشه. در عین حال از منطق هم باید استفاده کنی. به طرفش چرخیدم. —خب واسه توام حتما همینه، مگه نه این که ما باید به همدیگه کمک کنیم؟ سرش را کج کرد و به روبه رو خیره شد و حرفی نزد. فردای آن روز نزدیک ظهر بود که به ساره زنگ زدم. —چرا زنگ نزدی ساره؟ مگه قرار نبود از حال هلما خبردارم کنی؟ خواب آلود جواب داد. —تازه رسیدم خونه. این قدر خسته بودم فقط می خواستم بخوابم. —ای وای ببخشید بیدارت کردم. الان کسی پیشش نیست؟ —چرا، خاله ش صبح اومد که من تونستم بیام خونه. —خب حالش چطوره؟ —چی بگم؟ راستش خوب نیست. در صد سوختگیش بالاس. به جز صورتش همه جاش سوخته بیچاره. خیلی درد می کشه، همه ش بهش مسکن می زنن. می خواستم بیام خونه سراغ تو رو گرفت. می گم تلما، اگه تونستی یه سر بهش بزن. بعد بغض کرد و ادامه داد: —می ترسم یه بلایی سرش بیاد. گوشی را به دست دیگرم دادم. —ان شاءالله خوب می شه، نگران نباش! باشه من هر روز بهش سر می زنم. فقط می ذارن برم ببینمش؟ آخه دیشب یه خانمه اون جا بود می گفت به خاطر کرونا اجازه ملاقات نمی دن. مثل این که دخترش اون جا بستری بود. —آره، تو هر وقت خواستی بری بگو منم بیام. برم داخل صحبت کنم چون هلما یه کم وضعش فرق داره، ملاقاتش آزاده. —چطور؟! —راستش امروز صبح که دکترش اومد واسه معاینه، بهم گفت اصلا امید به زندگی نداره. باید یه دکتر روانشناس بیاد بالا سرش و ملاقاتی هم حتما داشته باشه. تلما ما باید بهش روحیه بدیم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت435 با ساره وارد سالن بیمارستان شدیم. خاله ی هلما پشت در اتاق نشسته بود و با دیدن ما از جایش بلند شد و بعد از سلام و احوالپرسی به ساره گفت: —ساره جان تو می تونی تا شب بمونی؟ من برم خونه یه کم استراحت کنم بیام. ساره سرش را تکان داد. —بله، حتما! اصلا شما شبا بمونید، من هم روزا می مونم، چون شوهرم روزا خونه س می تونه بمونه پیش بچه ها. خاله ماسکش را بالاتر داد. —باشه دستت درد نکنه. ولی موندن مون هم فایده نداره ها! نمی ذارن پیشش بمونیم، باید بیرون بشینیم. حالا اگه کاری داشت می گن بیا برو انجام بده. ساره با ترحم به در اتاق نگاه کرد. —می دونم خاله، مهم اینه که هلما می دونه ما این جا نشستیم، دلگرم می شه. اون الان وضعیتش خیلی حساسه. راستی روان شناس نیومد؟ —چرا اومد. یه یک ساعتی براش حرف زد و رفت. —خب چیزی نگفت؟ خاله دست هایش را از هم باز کرد. —نه، یعنی من ازش نپرسیدم. بعد از رفتن خاله ی هلما پرستاری وارد اتاق هلما شد و بعد از چند دقیقه برگشت و رو به ساره گفت: —درسته دکتر گفته حق ملاقات داره ولی دوتایی نمی شه، یکی یکی. بعد از رفتن پرستار، ساره پشت چشمی برایش نازک کرد. —دکترم که رضایت بده اینا ول کن نیستن. یعنی می خواست بهمون بگه من اینجا رئیسم. نگاهم را در اطراف چرخاندم. —نه بابا توام، خب چون هلما تو بخش مراقبتای ویژه ست می خوان احتیاط کنن. به طرف اتاق راه افتاد. —پس اول من برم. لباسش را گرفتم و کشیدم. —اول من می خوام برم، چون باید زود برگردم خونه. لباسش را از مشتم بیرون کشید. —من زودی میام، فقط می خوام بهش بگم که تو این جایی. می خوام ببینم چی کار می کنه. مطمئنم خیلی خوشحال می شه. روی صندلی نشستم و منتظر ماندم. نیم ساعتی گذشت ولی خبری از ساره نشد. بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم. ساره آن قدر طولش داد که مجبور شدم به گوشی اش زنگ بزنم. بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد. بلند شدم و خواستم غر بزنم. اما حالش را که دیدم پشیمان شدم. با صورت خیس از اشک آمد و روی صندلی نشست. صورتش را با دست هایش پوشاند و هق زد. کنارش نشستم. دست هایش را از روی صورتش کنار کشیدم و سرش را در آغوشم گرفتم و با بغض گفتم: —حالش خیلی بد بود، آره؟ سرش را عقب کشید و اشک هایش را پاک کرد و پچ پچ کرد. —همه ش گریه می کنه. روحش از جسمش بیشتر سوخته. خیلی ناامیده، هر چی باهاش حرف می زنم می گه انگیزه ای ندارم. بعد ناگهان از جایش بلند شد و جدی گفت: —تو برو ببین می تونی بهش یه کم روحیه بدی. منم برم ببینم می شه دکتری که اومده پیشش رو ببینم. از جایم بلند شدم. —دکتر روان شناسش رو می گی؟ —آره. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت436 حال هلما آن قدر زار بود که خود من زودتر از او اشکم سرازیر شد. فقط صورتش و دست چپش سالم مانده بود. بقیه ی بدنش یا بانداژ بود یا پماد زده و رویش گاز استریل گذاشته شده بود. ملحفه‌ای تا نزدیک سینه اش کشیده شده بود و بقیه ی تنش که برهنه بود به طرز چندش آوری پماد زده شده بود. بعضی از قسمت ها تاول داشت و بعضی دیگر هنوز سیاه رنگ بود. البته قسمتی از گوش و موهای سرش هم سوخته بود. با دیدنم با این که اشک می ریخت لبخند زد. ماسک اکسیژنی روی صورتش بود. سرفه های پی در پی اش مرا ترساند. با صدای دو رگه ای گفت: —کرونا ندارم، از بس دود رفته تو سینه م این جوری شدم. احساس می کنم ریه هام پر از دوده. کنارش ایستادم. —آره می دونم. چیزی نیست خوب می شی. پلک هایش را چند لحظه روی هم گذاشت. —دعا کن که خوب نشم و از این بیمارستان بیرون نیام. —چرا این طوری می گی؟! ان شاءالله حالت خوب... با دست چپش صورتش را پاک کرد. —وقتی مادرم مُرد، فکر کردم دیگه زنده نمی مونم و از غصه دق می کنم ولی نمردم. من برای مادرم دختر خوبی نبودم. بیچاره خیلی زحمت می کشید. وقتی می رفتم خونه، فوری برام غذا میاورد. یه بار یه مو تو غذا دیدم. کلی غر زدم و دیگه بقیه ی غذا رو نخوردم. مادرم از اون به بعد موقع غذا پختن روسری سرش می کرد. نمی دونم چرا از وقتی موهای خودم سوخته مدام اون روز میاد جلوی چشمم. کاش بود و بازم...دوباره بغضش ترکید و هق هق گریه اش بلند شد و باعث شد دوباره سرفه کند. آهی کشیدم و دستش را گرفتم. سعی کردم دلداری اش بدهم. —اون روزایی که من کرونا داشتم گاهی وقتا فکر می کردم شاید دیگه هیچ وقت نتونم به خونه برگردم. یه روز علی حرفی بهم زد که خیلی امیدوار شدم. چشم هایش خندید و خیره نگاهم کرد و مشتاقانه پرسید: —چی گفت؟ —گفت زندگی یه مبارزه س، تموم عمرت باید مبارزه کنی. هم برای داشته هات باید مبارزه کنی که بتونی نگه شون داری، هم برای نداشته هات تا بتونی به دستشون بیاری. مهم ترین مبارزه تلاش برای جدا شدن از ظلمت و رفتن به سمت نورِ. آه کشید. —درسته، وقتی به گذشته ی خودم نگاه می کنم می بینم منم مبارزه کردم، ولی برای چی؟ برای هیچی. حتی از هیچی هم بدتر، برای بدست آوردن تاریکی و ظلمت تلاش کردم. حتی درسش رو خوندم چند سال با همه ی آدمها حرف زدم که اونا هم به این راه بیان و خیلی ها امدن، راحت قبول می کردن، ولی حالا هر چی باهاشون حرف میزنم که اون راه اشتباهه قبول نمیکنن، انگشت های دستش را نوازش کردم. —به نظر من آدمها راه اشتباه رو زودتر قبول میکنن چون سختی کمتری داره. به سقف نگاه کرد. –مگه آدم چقدر عمر داره که نصفش رو اشتباه بره. بالاخره که باید برگرده... از اتاق که بیرون آمدم ساره را دیدم که غرق فکر از ته سالن می آمد. به طرفش رفتم. —رفتی پیش دکتر روانشناس؟ سرش را تکان داد. —خب چی گفت؟ چشم های نم دارش را بالا داد. —گفت حال روحیش اون قدر خرابه که ... —آره راست می گه الان به من می گفت دعا کن بمیرم. خب ازش می پرسیدی باید چی کار کنیم؟ چطوری بهش امید بدیم؟ در مانش چیه؟ زمزمه کرد. —عشق! تاملی کردم و بعد گفتم: —یعنی چی؟! اون افتاده رو تخت بیمارستان، با اون فلاکت و بدبختی، دکتر دنبال عشقه؟! شانه ای بالا انداخت. —چه می دونم، گفت اگه امید نداشته باشه درمانش طولانی و کند پیش می ره. همین جونش رو به خطر میندازه. امید هم با عشق به وجود میاد. نگاه سر در گمم را در چشم های ساره چرخاندم. با تردید ادامه داد: —هلما تموم زندگیش رو برای دکتر تعریف کرده. دکتر از همه ی زندگیش ریز به ریز خبر داشت. می گفت مرگ مادرش، شوک بزرگی براش بوده و همین برای از پا انداختنش کافیه. اون به مادرش خیلی وابسته بوده. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
سلام علیکم همسنگران شهدایی ✋🥀 ان شاءالله امشب حدود ساعت 22 لایو زنده از حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام داریم ان شاءالله آنلاین باشید تا از زیارت آقا بی بهره نباشید حاجتروا و عاقبت بخیر باشید ان شاءالله🤲🦋
آماده‌ای بریم محضر امام رئوف🕊🕊 التماس دعا🤲🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Hossein Taheri - Panaham Bede.mp3
4.38M
پناهم بده کسی رو بجز تو ندارم... پناهم بده...🥀 ‎‎‌ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨الــهـــی بــه امــیــد تـــو
سلام‌ مولای مهربانم🌸 ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه آقا فدای تو همه ایل و تبار ما صبحتون مهدوی 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شش گوشہ اوج لذت یک خواب نوڪرسٺ وقتے ڪسے شبیہ تو ارباب نوڪرسٺ صبح علے الطلوع ، سلام علے الحُسیݧ تسبیح صبحگاهےِ ، آداب نوڪرسٺ 🏴اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ 🏴وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ 🏴وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ 🏴وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ صبحتون حسینی ♥️💫 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
خوشا به حال آنانکه حسین (ع) خریدارشان شد و بدا به حال ما که جاماندیم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی در جمع فاطمیون قرار می‌گرفت، یک به یک با نیروها روبوسی می‌کرد. وقتی به او می‌گفتم: حاجی نیازی به این کار نیست؛ حاج قاسم می‌گفت: در بین بچه‌ها شاید کسی از اولیای الهی باشد. ✍🏻به روایت یک تن از فرماندهان ارشد فاطمیون ♥️🕊 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
♨️ذکری مجرب برای توسل به امام زمان عجل الله در گرفتاری ها... 🔸ذکر مجرب و شریفی برای توسل به عجل الله در "الصحيفة العلويه" و نیز "دارالسلام" نقل شده، عدد صغیر این ذکر ۱۱۴ بار به تعداد سوره های قرآن است. 🔸این ذکر چنین است؛ 🔅"يا الله يا محمد يا علي يا فاطمه يا صاحب الزمان ادرکنی و لا تهلكني" 🖋 حجت‌الاسلام شیخ جعفر ناصری ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله‌الرحـمن‌الرحیـم 💫🍃 قرائت و صد صلوات به نیابت از🥀 🏴 هدیه به شهدا و اسرای و 🏴 به نیت ظهور 💚 سلامتی امام زمان، رفع هم و غم‌شان و خوشنودی و رضایت‌شان از ما سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایت‌شون رفع مشکلات کشور شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز رفع گرفتاری‌های خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمی‌دونیم در عالم بالا چه غوغایی می‌کنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما ان‌شاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌷 او را گردان تک‌نفره صدایش می‌کردند. این لقب را فرمانده‌اش به او داده بود و همیشه می‌گفت بعد از توکل به خدا و اهل‌بیت (ع)، امیدم به دستان عبدالرسول است. شهید عبدالرسول زرین اعجوبه بود برای خودش تا جائیکه برای پیدا کردن او بهترین تک‌تیراندازهای دنیا را اجیر کرده بود و میان بعثی‌ها به «صیاد خمینی» معروف شده بود. زرین در مدت حدود ۴ سال حضورش در جبهه‌ها بیش از ۳ هزار تیر شلیک کرد. معتقد بود تیرها از بیت‌المال تهیه می‌شود و نباید خطا رود. مزار او در گلستان شهدای اصفهان میباشد🕊🌷