فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Hossein Taheri - Panaham Bede.mp3
4.38M
پناهم بده کسی رو بجز تو ندارم...
پناهم بده...🥀
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مولای مهربانم🌸
ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه
آقا فدای تو همه ایل و تبار ما
صبحتون مهدوی 💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شش گوشہ اوج لذت یک خواب نوڪرسٺ
وقتے ڪسے شبیہ تو ارباب نوڪرسٺ
صبح علے الطلوع ، سلام علے الحُسیݧ
تسبیح صبحگاهےِ ، آداب نوڪرسٺ
🏴اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
🏴وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
صبحتون حسینی ♥️💫
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
خوشا به حال آنانکه
حسین (ع) خریدارشان شد
و بدا به حال ما که جاماندیم ...
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#یاد_شهدا_باصلوات
وقتی در جمع فاطمیون قرار میگرفت،
یک به یک با نیروها روبوسی میکرد.
وقتی به او میگفتم:
حاجی نیازی به این کار نیست؛
حاج قاسم میگفت:
در بین بچهها شاید کسی از اولیای الهی باشد.
✍🏻به روایت یک تن از فرماندهان ارشد فاطمیون
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی♥️🕊
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
♨️ذکری مجرب برای توسل به امام زمان عجل الله در گرفتاری ها...
🔸ذکر مجرب و شریفی برای توسل به #امام_زمان عجل الله در "الصحيفة العلويه" و نیز "دارالسلام" نقل شده، عدد صغیر این ذکر ۱۱۴ بار به تعداد سوره های قرآن است.
🔸این ذکر چنین است؛
🔅"يا الله يا محمد يا علي يا فاطمه يا صاحب الزمان ادرکنی و لا تهلكني"
🖋 حجتالاسلام شیخ جعفر ناصری
#علما
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از#شهید_عبدالرسول_زرین🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#شهید_عبدالرسوال_زیرین🌷
او را گردان تکنفره صدایش میکردند. این لقب را فرماندهاش #شهید_خرازی به او داده بود و همیشه میگفت بعد از توکل به خدا و اهلبیت (ع)، امیدم به دستان عبدالرسول است. شهید عبدالرسول زرین اعجوبه بود برای خودش تا جائیکه برای پیدا کردن او بهترین تکتیراندازهای دنیا را اجیر کرده بود و میان بعثیها به «صیاد خمینی» معروف شده بود. زرین در مدت حدود ۴ سال حضورش در جبههها بیش از ۳ هزار تیر شلیک کرد. معتقد بود تیرها از بیتالمال تهیه میشود و نباید خطا رود.
مزار او در گلستان شهدای اصفهان میباشد🕊🌷
بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
🏴در مذهب ما اهل ماتم آبرو دارند
آنان که سرمستند با غم آبرو دارند
.
🏴مدّاح ؛ خادم ؛ آشپز ؛ سینه زن و شاعر
کارگران شاه از دَم آبرو دارند
💕سلامتى و تعجيل در فرج
و ظهور امام زمان
💕سلامتی و طول عمر با عزت
مقام معظم رهبری
🌺سلامتى و شفاء همه جانبازان و بيماران مبتلا
💚سفر سلامت همه خادمان و زائران #اربعین عظیم حسینی
💚اجابت به خير همه حوائج
❤️شادی ارواح مطهر #شهدا
و همه عزيزان آسمانى
❤️بالاخص سرباز ولایت، سردار دلها حاج قاسم عزیز
🤍و #شهید_تورجی_زاده
💚 ۱۴ #صلوات ختم فرمائید
یا علي مدد✋
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
حسین جانم اگه زنده بودم
و یهروزی اومدم #کربلا
وسط بین الحرمین میشینم
و برات تعریف میکنم
که این روزا چقدر سخت گذشت😭
🏴🏴صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین 🏴🏴
بی پناه که شدی صداش بزن!
او حسین علیه السلام وتر الموتور است؛
می داند تک و تنها شدن یعنی چه
در آغوشت می گیرد...😥
✍🏼 امام سجاد علیه السلام فرمودند:
چهار خصلت اســت كه در هر كس باشد،
ایمــانـش كامــل و گناهــانش بخشـــوده
خواهدبود، و درحالتی خداوند را ملاقات
میكند كه از او راضی و خوشنود است:
۱- تقوای الهی با كارهایی كه برای مردم
به دوش میكشد ..
۲ - راست گوئی و صداقت با مردم ..
۳ - حیا و پاكدامنی نسبت به تمام
زشتیهای در پیشگاه خدا و مردم ..
۴ - خـوش اخلاقی و خوش برخوردی
با خانوادهی خود ..
مشكاةالانوار ص۱۷۲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🙏 #شڪرگـــزاری ↶↶
قـویترین داروی ضـدافسردگی!
تحقـیقات اخـیر نشان داده حـسِ
شڪرگزاری باعث تولید چشمگیر
هورمونهایدوپامین و سروتونین
در بدن میشود ڪه هر دو ڪلید
طبیعی مـــبارزه با افـــــسردگی
هســتند.
👌 #شڪرگــزار_باشــیم
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت437
دیگه جون سالم در بردن از این بحران یه انگیزه ی خیلی قوی می خواد که هر طور شده باید براش به وجود بیاریم.
—خب باید چی کار کنیم که بهش انگیزه بدیم؟
روی صندلی روبروی اتاق نشست و سرش را پایین انداخت.
—درست نمی دونم، فقط می دونم من تنهایی هیچ کاری نمی تونم انجام بدم. اصلا خودمم خسته شدم، باور می کنی از زندگی افتادم؟ هر روز با شوهرم دعوام می شه. اون قدر هلما مشکلات داره هر روز به یه بهانه ای مجبورم بچه ها رو بهش بسپارم و دنبال کار هلما باشم. به خاطر خونه ش که به ما داده نمی تونم حرفی هم بزنم.
کنارش نشستم.
–من فکر کردم چون خیلی دوسش داری...
–خب بالاخره رفیقمه، وقتی من سر زندگی خودم باشم معنیش این نیست که دوسش ندارم.
نفسش را بیرون داد و ادامه داد:
–البته بنده ی خدا واقعا نیاز به کمک داره ها! به خصوص بعد از فوت مادرش کلا خیلی حال روحیش بد شده. حالام که افتاده این جا! دیگه آخر بدبختی من و خودشه.
گوشه ی شالم را به بازی گرفتم.
–می فهمم. واقعا تو رفاقت رو در حقش تموم کردی. ولی خب اونم گناهی نداره، فکر نکنم ازت توقعی داشته باشه.
شروع به جویدن ناخن هایش کرد.
–آره، ولی اون اونقدر در حق من لطف کرده که نمی تونم تنهاش بذارم. کلا همیشه دستش تو دهن من و بچه هام بود هر چند وقت یه بار واسه خونه خرید می کرد. واسه بچه هام لباس و خوراکی می خرید. بهشون محبت می کرد. انگار که بچه های خودشن. چند بارم پارک و این ور و اون ور بردشون. بچه هام خیلی دوسش دارن. واقعا در حق من خواهری کرده. واسه همین اگر بتونم و کاری براش نکنم اصلا خودم عذاب وجدان می گیرم.
–پس با این حساب شوهرت نباید زیاد بهت سخت بگیره.
صورتش را مچاله کرد.
–بالاخره اونم مَرده دیگه، دوست داره زندگیش رو نظم باشه.
با ساره تصمیم گرفتیم بیشتر هوای هلما را داشته باشیم. من یک روز در میان به بیمارستان می رفتم و می دیدمش. ولی حال او روز به روز بدتر می شد. هر وقت وارد اتاق می شدم، اشک از چشم هایش سرازیر می شد و خیره به روبرو نگاه می کرد. کم حرف شده بود و تا از او سوالی نمی کردم چیزی نمی گفت.
ولی انگار با ساره بیشتر حرف می زد چون ساره مدام حرف هایش را برایم تعریف می کرد.
تقریبا یک هفته ای از بستری اش گذشته بود ولی هنوز در بخش مراقبت های ویژه بود. ساره برای چندمین بار با دکترش صحبت کرده و ناامیدتر از دفعات قبل برگشته بود.
دست ساره را گرفتم و به طرف حیاط بیمارستان راه افتادیم. از قیافه اش مشخص بود که خبرهای خوبی ندارد، با این حال پرسیدم:
—چی شد ساره دوباره دکترش گفت نمی شه به بخش منتقل بشه؟
ساره بدون این که نگاهم کند سرش را به علامت تایید حرف من تکان داد.
کنار آب خوری حیاط یک صندلی بود. ساره را روی آن نشاندم.
—تو چته؟ مگه دکتر چی گفته که این جوری شدی؟
سرش را بالا گرفت و به چشم هایم خیره شد.
—اون داره کلیه ش رو از دست می ده، دکتر می گه خود هلما تلاشی برای خوب شدنش نمی کنه.
هینی کشیدم و کف هر دو دستم را جلوی دهانم گذاشتم و زمزمه کردم.
—خدا کمکش کنه.
ساره مغنعه اش را مرتب کرد و گفت:
—تو می تونی بهش امید بدی تلما، تو رو خدا کمکش کن. دکتر گفت اگر این جوری پیش بره جونش رو از دست می ده.
جلویش روی پا نشستم و دست هایم را روی زانوهایش گذاشتم.
—اون دیگه مثل قبل با من حرف نمی زنه؛ یعنی فکر کنم اصلا نای حرف زدن نداره. آخه چی بگم امید پیدا کنه؟ هر چی بلد بودم بهش گفتم. می خوای به جاریم بگم بیاد باهاش صحبت کنه؟ بالاخره اونا از قبل با هم رفاقت داشتن.
دست هایم را گرفت و نگاهش را در چشم هایم چرخاند.
—تلما، میتونی علی آقا رو راضی کنی هر روز بیاد ملاقاتش؟ بیاد براش از همون حرفایی بزنه که تو همیشه می گی. من مطمئنم علی آقا باهاش حرف بزنه هلما روحیه می گیره.
اون می تونه بهش امید و انگیزه بده.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت438
و باعث بشه حال و روز هلما از این رو به اون رو بشه.
دست هایم را عقب کشیدم و از جایم بلند شدم و چند قدم عقب رفتم و به تیر تابلوی آبخوری تکیه دادم.
—اون خودش گفت؟!
ساره بلند شد.
–نه به خدا! ولی من میشناسمش، با من خیلی درد و دل می کنه. اون الان نیاز داره یکی حمایتش کنه. بهش امید بده.
–خب یه مشاورم می تونه همین کار رو انجام بده.
–الانم مشاور داره ولی می بینی که وضعش روز به روز داره بدتر میشه. من فکر میکنم علی آقا بیاد خیلی اوضاع تغییر می کنه. اصلا یک هفته نه، فقط چند روز بیاد.
سرم را به طرف راستم چرخاندم.
–علی قبول نمی کنه.
مقابلم ایستاد.
–یعنی جون آدما براش مهم نیست؟
دست هایم را پشت کمرم بردم.
–چرا؟ ولی اوضاع هلما رو که دیدی، طوری نیست که نامحرم بیاد بالای سرش. تو که میدونی علی چقدر این چیزا براش مهمه.
فکری کرد و گفت:
–اون رو من درستش می کنم. ملافه ش رو تا زیر گردنش میکشم بالا. واسه موهاشم یه کلاهی، روسری چیزی جور می کنیم.
تو فقط علی آقا رو راضی کن.
زمزمه کردم:
–اول باید خودم رو راضی کنم.
اخم کرد.
–هلما داره می میره، اون وقت تو رفتی تو خط حسادت و این چیزا؟!
نترس! اتفاقی نمیفته. کسی شوهر تو رو نمی خوره. فکر نمی کردم همچین آدمی باشی. الان هلما مثل یه جنازه افتاده رو تخت بیمارستان و ممکنه هر لحظه بمیره، اون وقت تو به فکر...
–نه، من منظورم اینه که باید بتونم راضیش کنم.
رفت و روی صندلی نشست، کمی آرام تر شده بود.
–اگه تو اجازه بدی من خودم میام بهش التماس می کنم تا پاشه بیاد. فکر کنه داره مشاوره می ده. ثواب داره به خدا! اون که این چیزا براش مهمه، حتما می فهمه الان یه نفر که هیچ کس رو نداره و روی تخت بیمارستانه و چقدر انگیزه دادنش مهمه.
–باشه، باهاش صحبت میکنم، ببینم می تونم راضیش کنم.
لبخند زد.
–معلومه که میتونی، کدوم زنه که نتونه واسه کاری شوهرش رو راضی نکنه.
در راه خانه به مغازه ی تره باری رفتم و کمی خرید کردم. گرگ و میش غروب بود و هوا سرد بود.
مدام به این فکر می کردم که چطور سر حرف را با علی باز کنم که موافقت کند.
به خانه که رسیدم شروع به پختن شام کردم. می خواستم غذایی که علی دوست دارد را بپزم، باید یک میز شام زیبا می چیدم.
مرغ را که سرخ کردم در ماهی تابه دیگری شروع به سرخ کردن پیاز کردم. مدت طولانی سر اجاق ایستادم ولی این پیاز آن قدر سر سخت بود که اصلا رنگش هم عوض نشد، انگار حال سرخ شدن نداشت.
نمی دانم عیب از پیاز بود یا صبر من، خسته شدم و رفتم سالن و روی مبل نشستم و گوشیام را دستم گرفتم. با خودم گفتم چند دقیقه ی دیگه برم سراغش حتما سرخ شده.
مشغول چت کردن با ساره شدم. خاله ی ساره شب به بیمارستان نیامده بود و ساره هم نمی توانست بچه هایش را تنها بگذارد. برایم نوشته بود:
—هلما امشب تنهاست. تنهایی فقط حالش رو بدتر می کنه.
نمی دانم چقدر گذشت که بوی سوختگی مشامم را آزار داد، سرم را بلند کردم و هین بلندی کشیدم و به طرف آشپزخانه دویدم. پیاز تبدیل به کربن شده بود.
ماهیتابه را برداشتم و روی سینک گذاشتم و مثل طلبکارها به پیازهای سوخته زل زدم. خطاب بهشان گفتم:
—من یه ساعته این جا وایسادم، شما یه تغییر رنگ کوچیک ندادید. تا دیدید من نیستم واسه من زرنگ شدید؟!
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت439
پنجرهی آشپزخانه را باز کردم تا بوی سوختگی بیرون برود.
با تقه ای که به در خورد دستم را روی صورتم کشیدم. "یعنی علی این قدر زود اومد؟!"
با دیدن نرگس پشت در لبخند زدم.
–سلام، بیا تو، ترسیدم! فکر کردم علی اومده و من هنوز شامم آماده نیست.
پیاله ای پر از پیاز سرخ شده مقابلم گرفت.
–برای همین این رو برات آوردم، کارت رو زودتر راه میندازه.
ابروهایم بالا رفت.
–بوش تا پایین اومد؟! بگو آبروم رفت دیگه.
–با این چیزا کسی آبروش نمی ره. من خودم اوایل زندگی مون یه روز در میون غذام می سوخت.
–تو که از خودمونی، منظورم مامان بود نمی خوام بفهمه.
–نگران نباش، من اندازه یه مشت اسفند دود کردم و پنجره پاگرد رو باز گذاشتم. فکر نکنم بفهمه.
حالا این رو بگیر زودتر برو شامت رو درست کن. همیشه یه بسته آماده می خرم واسه وقتایی که عجله دارم.
پیاله را گرفتم.
–ممنونم عزیزم، بیا تو.
–باید برم، هدیه تنهاس.
هر چه سلیقه داشتم در چیدن میز شام خرج کردم.
علی با دیدن میز شوکه شد و با دهان باز نگاهم کرد.
–چه خبره؟! مناسبتی که نیست! هست؟ بعد با خودش زمزمه کرد.
–تولد کسی نیست که، سالگرد ازدواجمونم که چند ماه مونده، پس چیه؟!
خندیدم.
–هیچی بابا، همین جوری، مگه حتما باید یه مناسبتی باشه؟
سرش را کج کرد.
—خب نه، ولی حسابی غافلگیرم کردی. دستت درد نکنه. چقدرم گشنمه. پشت میز نشست و اول برای من غذا کشید و پرسید:
–امروز مگه بیمارستان نبودی؟ چطوری وقت کردی هم سوپ درست کنی، هم غذا؟ هم بری خرید؟!
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–من رو خیلی دست کم گرفتیا؟
با لبخند نگاهم کرد.
—نه، ولی کلا امروز خیلی زرنگ شدی.
این همه باهوشی علی را دوست نداشتم. چرا سرش را پایین نمی انداخت و غذایش را نمی خورد؟!
در حال خوردن غذا کمی مرغ در بشقابم گذاشت.
—چرا برنج خالی می خوری؟
تشکر کردم. آن قدر فکرم درگیر بود که چطور مسئله را مطرح کنم، اصلا نمی فهمیدم چه می خورم.
همان طور که خیره نگاهم می کرد گفت:
—بیمارستان چه خبر بود؟ مریضت بهتر شده؟ تونستی بهش انگیزه بدی؟
نگاهم را به غذایم دادم و زمزمه کردم:
—روز به روز داره بدتر می شه. دکتر گفته این جوری پیش بره جونش رو از دست می ده.
قاشقش را در بشقابش گذاشت.
—واقعا؟! آخه چرا؟ تو که گفتی سعی می کنی باهاش حرف بزنی و...
چنگالم را به طور دورانی در بشقابم می چرخاندم.
—دیگه با من حرف نمی زنه، فقط در حد احوالپرسی.
—احتمالا مشاورش خوب نیست، نمی شه عوضش کنید؟ آخه بعضی از این مشاوره ها دیدگاهشون کاملا غربیه واسه همین راهکاراشون مقطعیه. نمی بینی آمار خودکشی اونا از بقیه ی دنیا بیشتره؟ با این که رفاهشون بیشتره و چیزی به اسم پلیس اجتماعی دارن ولی بازم تو این چیزا خیلی می لنگن چون به جایی وصل نیستن.
سرم را تکان دادم.
—آره، ولی نرگس می گفت اونام جدیدا متوجه ی اشتباهشون شدن و فهمیدن نباید دین رو حذف می کردن.
پوزخندی زد.
—تا اونا بخوان برگردن صد سال دیگه طول می کشه.
نگاهش کردم.
—اتفاقا منم به ساره گفتم یه روانشناس اسلامی پیدا کنیم.
—می گه معمولا توی بیمارستانا نیست. باید بریم مطب شخصی. فعلا هم که نمی شه هلما رو از بیمارستان بیرون برد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯