آیت الله بهجت:
هیچ ذکری بالاتر و مهمتر از عزم پیوسته و همیشگی بر ترک گناه نیست؛ یعنی تصمیم داشته باشید اگر خداوند صدسال هم به شما عمر داد، حتی یک گناه نکنید،همچنان که اگر صد سال عمر کنید، حاضر نخواهید شد یک بار تَهِ استکانی زهر بنوشید؛ حقیقت و واقع گناه هم، زهر و سَمّ است.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود:
هر وقت غصهدار شدید، برای خودتان و برای همه مؤمنین و مؤمنات از زندهها و مردهها و آنهایی که بعدا خواهند آمد، استغفار کنید.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
#شهدای_هسته_ای 🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🦋 #شهدای_هستهای ایران دانشمندانی بی نظیر و زحمت کش بودند که زندگی خود را در راه پیشرفت علوم هسته ای در ایران فدا کردند. این انسان های ارزشمند توسط عناصر و گروهک های ضد انقلاب که اکثرا وابسته به اسراییل هستند برای جلوگیری از دستیابی ایران به انرژی هسته ای ناجوانمردانه ترور شدند.
🌴زندگینامه این افراد نشان می دهد که آنها نخبه های علمی بودند که در صورت ادامه حیات می توانستند گام های عظیمی در جهت پیشرفت استفاده از انرژی هسته ای صلح آمیز بردارند.
🌹یاد و خاطره این شهدا را گرامی می داریم.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
۔↴#انتظاࢪیعنے . . .🌿•
توی قنوت🤲🏻 نمازَت
دعاے سلامتے امامزمان بخوان🌊!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیه مرحوم استاد آیت الله #فاطمی_نیا
به فرزند خودش در مورد اخلاق #همسر داری!
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک طریقه خواندن صد لعن و صد سلام در
#زیارت_عاشورا
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌸وَ عَسَی أنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُم *
شاید حتی همین غمهایِ سنگین و تهنشین شدهیِ میونِ لایههایِ درونی قلبهامون با وجود همین ظاهر دردناک و نچسبشون هم خیر باشن.
یقین دارم خیر هستن که باعث میشن نیمه شبها ، کوله بارِ سنگینِ دلتنگیهامون رو به دوش بکشیم و لنگان و خرامان پناهندهی درگاهت بشیم
🍃[ خدایِ مهربونِ ما . ]🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐 اگه کربلا بودم چیکار میکردم⁉️
#امامزمان
#استادشجاعی
#أَسْتَغْفِرُاللهَمِنْکُلِّذَنْبٍ
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#الگو_برداری_از_شهدا
#شهید_والامقام
#محمد_رضا_تورجی_زاده
وقتی #محمدرضا از #جبهه می اومد
و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم .
میدیدم نماز #شب میخونه و حال عجیبی داره
یه جوری شرمنده #خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین #گناه رو در طول روز انجام داده
یه روز #صبح ازش پرسیدم :
چرا انقدر #استغفار میکنی
از کدام #گناه می نالی
جواب داد :
همین که این همه #خدا بهمون #نعمت داده و ما نمی تونیم #شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای #شرمندگی داره...
راوی: #خواهر_شهید
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
وقتی عشقِ حسین (ع)
در جانت ریشه کرد
دیگر قدرت ماندن نداری
در قافله حسین (ع)
کسی قصدِ ماندن ندارد
همه بار سفر بستهاند ...
#راهیان_کربلا
#اعزام_به_جبهه
#پیش_بسوی_حرم_حسینی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
قسمت455
رستا اخم کرد.
—علی آقا دروغگو نیست. تو هنوز شوهرت رو نمی شناسی؟
دستم را بالا بردم.
—تو که از من بدتری خوش باور! رفته جلو در بیمارستانی که هلما توشه، واسه من گل بخره؟ رستا چشم هایش را بست.
—آره، آره، واسه تو! اصلا اون گفت با هلما محرم نشدن!
بدون این که پلک بزنم خیره به صورتش ماندم.
—چی؟!
رستا سرش را تکان داد.
—آره بابا درست شنیدی. خدا بگم چی کارت کنه. باعث شدی من سرش داد بزنم. از خجالت دارم آب می شم. نمی دونم چطوری تو روش نگاه کنم؟ خیلی باهاش بد حرف زدم.
—یعنی بدون محرمیت رفته باهاش حرف زده؟! من که از اولم بهش گفتم همین جوری برو باهاش حرف بزن، خودش شرط گذاشت.
فکری کردم و پرسیدم:
—یعنی علی بدون محرمیت با هلما دل می دادن و قلوه می گرفتن؟ براش غذا بگیره و هلما بگه سلام به تلما برسون و...
رستا دراز کشید و فاطمه را روی سینه اش گذاشت.
—بسه بسه، تازه الان واسه من حساس شده! کلا تو دوزاریت خیلی دیر میفته! اون چیزاش رو دقیق نگفت، فقط فهمیدم پای جاریتم وسطه.
—نرگس؟!
—آره، اونم کمک کرده.
گنگ نگاهش کردم و زمزمه کردم:
—مگه می شه؟ جاری من اصلا از ماجرا خبر نداشت. تازه چند روز پیش خودم بهش گفتم.
رستا سرش را تکان داد.
—پس باید صبر کنی خودش بیاد همه چیز رو توضیح بده.
کنارش نشستم.
—خودش بیاد؟!
سر بچه را نوازش کرد.
—آره، گفت میاد این جا.
از جایم بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم.
—پس من می رم. نمی خوام ببینمش.
بچه را روی تخت رها کرد و دنبالم آمد.
—کجا؟ بذار بیاد حرف بزنه، ببینیم چی می گه.
پالتوام را از روی مبل برداشتم.
—چیزی که من با چشم خودم دیدم با حرف زدن درست نمی شه.
پالتوام را از دستم قاپید و داد زد:
—بگیر بشین گفتم.
تو دیگه شورشو در آوردی. اون موقع که باید غیرتی می شدی نشدی، حالام که داری از اون ور بوم میفتی.
حیرت زده نگاهش کردم. صدای گریه ی بچه نگاه هر دویمان را به سمت اتاق کشاند.
—برو فاطمه رو ساکت کن تا من خونه رو جمع و جور کنم.
فاطمه را بغل کردم و شروع به راه رفتن کردم. با این اطلاعات نصف و نیمه ی رستا حسابی سر در گم شده بودم. ذهنم مثل یک پازل به هم ریخته شده بود که تکه ها باهم جور در نمی آمد. چشمانم فقط رستا را دنبال می کرد که از این طرف به آن طرف می رفت و اسباب بازی های بچه ها را جمع می کرد. به سمتم آمد و همین طور که عروسک فاطمه را از کنار پایم برمی داشت، متوجه غر زدن هایش شدم.
—الان که باید دلت واسه شوهرت بسوزه نمی سوزه، اون وقت واسه من دلسوز غریبه ها شده!
می دونم دیگه، این قدر ساره زیر گوشت گفته و گفته که توام باورت شده که باید یه کاری واسه هلما بکنی. مثل داستان اون گاو ملانصرالدین.
روبرویش ایستادم.
—چه داستانی؟
صاف ایستاد و رو به بچه ها گفت:
—بچه ها! بیاید این اسباب بازیا رو ببرید تو اتاقتون. بعد رو به من ادامه داد:
—ملانصرالدین یه گاو داشته می خواسته بفروشه. خریدارها که می خواستن سرش کلاه بذارن، اون قدر اومدن و رفتن و بهش گفتن این بزت چند؟ که ملانصرالدینم باورش شد که گاوش، بزه. و به قیمت همون بز می فروشدش. حالا این که اونا بز خری کردن رو کاری ندارم منظورم اینه وقتی آدمای اطرافت کسایی باشن که یه حرف نادرستی رو هی تکرار کنن توام باور می کنی. اگه ملانصرالدین می رفت با چهار تا آدم عاقل، دور از اون بازاریا مشورت می کرد، می فهمید اونا دروغ می گن.
بعضی حرفای اشتباه و نادرست، این قدر گفته می شه که بقیه باور می کنن.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
قسمت456
توام که نه پدر و مادر داشتی، نه خواهر و برادر! بی کس و کار بودی! واسه همین به هیچ کس هیچی نگفتی.
من نمی دونم تو چرا از وقتی مستقل شدی دیگه ما رو حساب نمی کنی؟!
سرم را پایین انداختم.
رستا عصبانی تر جلو آمد.
—اصلا ما به جهنم، می رفتی با یه دوست و آشنای دیگه مشورت می کردی. حرف چهار نفر دیگه رو هم می شنیدی. بابا طرف یه کرم ضد چروک می خواد بزنه می بره به چهارتا دکتر نشون می ده اون وقت تو...
کلافه گقتم:
—نگفتم چون می دونستم تو از هلما متنفری. از ساره که هم خوشت نمیاد. اون موقع که مامان بزرگ بهش می رسید همه ش می گفتی این کی می خواد بره؟
دندان هایش را روی هم فشار داد.
—چون می دونستم هر آدمی بیاد تو زندگیت تو شبیهش می شی. نه فقط تو، همه همین طورن. یا تو باید شبیه اون می شدی یا اون شبیه تو. البته خداروشکر مامان بزرگ و بقیه اون قدر حواسشون بود که ساره، تقریبا شبیه ما شد.
—خب یه وقتایی هم ممکنه کسی شبیه کسی نشه.
نوچی کرد.
—غیر ممکنه! اگه کسی شبیه اون یکی نشه بینشون فاصله میفته و از هم جدا می شن. چه زن و شوهر باشن چه دو تا دوست، اون رابطه دیگه دوام پیدا نمی کنه.
مثلا اون موقع که همین هلمای گردن شکسته تو زیرزمین زندانی تون کرد رو یادته؟ واسه چی اون جوری شد؟ واسه این که جنابعالی تحت تاثیر ساره به علی آقا نگفتی با ساره داری می ری تو اون خراب شده. ساره هم یه کلام نگفته اول به شوهرت یه خبر بده. چون اصلا تو این فازای اجازه گرفتن و این چیزا نیست. اصلا این چیزا رو ظلم به زن می دونه.
اگه من جای علی آقا بودم می رفتم این هلما رو عقد می کردم تا حال تو جا بیاد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
—اصلا می دونستی تو با این کارت به هلما هم ظلم کردی؟ اگه علی آقا می رفت و باهاش محرم می شد مگه دیگه می شد هلما رو از علی آقا جدا کرد؟ که البته حقم داشت. اصلا خود تو اگه یکی، یه هفته باهات حرف بزنه و بهت محبت کنه می تونی فراموشش کنی؟! آره، می تونی؟
با این جمله ی آخر رستا قلبم ریخت.
لبم را گاز گرفتم و روی مبل نشستم و زمزمه کردم:
—من به علی خیلی اعتماد داشتم.
پوزخندی زد.
—به هلما هم داشتی؟ بعدشم موضوع اصلا اعتماد نیست. بابا، امیرالمومنین (ع) به زنای جوون سلام نمی کرده. بعد اون وقت تو می گی؛ من به شوهرم اعتماد دارم. جمله ی آخر را کمی خم شد و به حالت ادا، با صورت کج و کوله و لب های آویزان گفت.
صورتش آن قدر خنده دار شد که لبخند زدم.
—باشه، حرفای تو قبول! به شرطی که یه بار، با من بیای بریم پیش هلما، اگه دیدیش و دوباره اومدی این حرفا رو تکرار کردی من صد در صد حرفات رو قبول می کنم.
با صدای آیفن هینی کشید.
—وای! چه زود اومد. هر دو به طرف اتاق دویدیم. رستا لباس مرا گرفت و کشید.
—تو کجا می ری؟! نکنه می خوای چادر سر کنی؟!
فاطمه را در گهواره گذاشتم.
—نه ولی برم تو اتاق بهتره.
چادرش را سرش کرد و در حالی که به سمت آیفن می رفت، گفت:
—باشه، پس می گم بیاد اون جا باهات حرف بزنه.
به چند دقیقه نکشید که علی جلوی در اتاق ظاهر شد. در یک دستش همان باکس گل بود و در دست دیگرش یک پاکت.
چهره اش تلفیقی از مهر و عتاب بود.
در اتاق را بست و سعی کرد لبخند بزند.
—سلام بر بانوی فراری! ولی خودمونیما خوب می دویی! توی یه چشم به هم زدن غیب شدی.
جلوتر آمد. اتاق بچه ها شلوغ بود. پایش روی یک عروسک بوقی رفت و صدای بوقش بلند شد.
خم شد و عروسک را برداشت و با لبخند پهنی نگاهش کرد.
—چند وقت دیگه ما هم باید از اینا بخریم.
با تعجب نگاهش کردم.
آن قدر نزدیکم شد که بوی عطرش مشامم را پر کرد. باکس گل را به طرفم گرفت.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
قسمت457
—مادر شدنت مبارک عزیزم.
با دهان باز نگاهش کردم.
—چی؟!
خندید.
—معمولا خانم خونه این خبر رو به آقای خونه می ده ولی مال ما برعکس شده، مثل بقیه ی کارامون.
هنوز با دهان باز نگاهش می کردم.
—منظورت چیه؟! نمی فهمم چی می گی؟!
پاکتی که دستش بود را به طرفم گرفت.
—دکتر گفت کمبود ویتامین دی داری، یه کمم کم خونی. خدا رو شکر مشکل دیگه ای نداری. نگفته بودی واسه بارداری هم آزمایش داده بودی؟!
دکتر گفت بارداری.
پاکت را به ضرب از دستش گرفتم و بازش کردم.
—جواب آزمایش من دست تو چی کار می کنه؟!
—تو گل فروشی جا گذاشته بودمش، به خاطر همین برگشتم که برش دارم. دیدم مادر بچه مات و مبهوت جلوم وایساده و داره نگام می کنه. بعدم حالا ندو کی بدو! به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه ی بیچاره باش عزیزم! اول کاری این قدر ازش کار نکش.
با لکنت گفتم:
—واقعا!...من...من...دارم مادر می شم؟!
با لبخندی پهن و چشمانی ذوق زده سرش را تکان داد.
—آره، منم دارم بابا می شم. حالا این مامان خانم، نمی خواد این گلا رو از دست بابای بچه بگیره؟
بغض کردم.
—من گیج شدم. اما چرا گل فروشی بیمارستان؟!
کلافه گفت:
—مگه به نرگس خانم نگفته بودی می خوای بری جواب آزمایشت رو بگیری؟ خب اونم به من زنگ زد و اطلاع داد.
منم نگران شدم و زودتر از تو رفتم، جواب رو گرفتم. همون جا هم به یه دکتر نشون دادم.
دلم می خواست همون طور که خودم غافلگیر شده بودم تو رو هم غافلگیر کنم. گفتم برات گل بخرم و بهت زنگ بزنم هر جا بودی بیام دنبالت. سر راهم دیدم اون جا خیلی گلای قشنگی داره، خب رفتم خریدم.
فقط نفهمیدم، تو چرا من رو دیدی مثل جن زده ها فرار کردی؟!
گل را در قفسه ی کمد بچه ها گذاشت و زمزمه کرد:
—دستم خشک شد. مثل این که مامان بچه هنوز تو شوکه.
به خاطر آن همه فکرهای نامربوطی که در موردش از ذهنم گذشته بود شرمنده نگاهش کردم و بغض کردم.
صورتم را با دست هایش قاب کرد.
—دیگه چیه؟ اگر به خاطر هلما ناراحتی برای رستا خانم توضیح دادم؛
من اصلا پیش هلما نرفتم. از همون روز اول با برادرم و نرگس خانم مشورت کردم. قرار شد نرگس خانم بره پیش هلما و کمکش کنه.
ساره رو هم هر دفعه با یه نقشه ی از پیش تعیین شده از بیمارستان دورش کردیم که بویی نبره.
البته همه ی این نقشه ها کار نرگس خانم و میثاق بود. قبلا بهت گفته بودم که داداشم استعداد بازیگری داره، وگرنه به من بود الان دوتا زن داشتم.
با مشت به سینه اش زدم و دستانم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. اشک هایم را که دیگر طاقت ماندن نداشتند رها کردم.
—معذرت می خوام، من اشتباه کردم. امروز در موردت خیلی فکرای بدی کردم. اصلا کارم از اول غلط بود.
او هم مرا محکم در آغوش گرفت و موهایم را بوسه باران کرد. حال و هوای مان عجیب بود. انگار خودمان را از هم دریغ و تحریم اجباری کرده بودیم و حالا به این وصلت مشتاق!
دست زیر چانه ام برد و صورتم را بالا آورد. نی نی چشمانش، روی تمام اعضای صورتم حرکت می کرد.
—در بلا هم می چشم لذات او...
اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
به چشم هایش نگاه کردم و با بغض گفتم:
—مات اویم مات اویم مات او.
دستم را گرفت و روی تخت بچه ها نشستیم. سرم را زیر انداختم.
—علی! یعنی اون غذا خریدنا، اون عدالت رعایت کردنا، تو اتاق مطالعه خوابیدنا همش الکی بود؟!
چشم هایش را با طرحی از لبخند، باز و بسته کرد.
—اون خوش تیپ کردنامم از روی عمد بود.
مشتم را دوباره بر روی سینه اش کوبیدم.
—خیلی بد جنسی! می دونی چقدر حرص خوردم؟
—اِ... چه زورشم زیاد شده ها، خب اگه اون کارا رو نمی کردم الان این سبد گل واقعا مال یکی دیگه بود.
گل را برداشت و مقابلم گرفت.
اشک هایم را پاک کردم و لبخند زدم. گل ها را گرفتم و زمزمه کردم:
—خدا رو شکر که اینا رو واسه من خریدی.
خندید.
—برای مامان و نی نی تو راهیش.
نگاهش کردم.
—می گم چطور هلما به ساره چیزی نگفته؟
—دیگه همه ی اینا مهارت نرگس خانم بوده.
الانم آدرس دادم بیاد این جا تا همه چیز رو برات توضیح بده.
—خب می رفتیم خونه حرف می زدیم. چرا بنده ی خدا، این همه راه رو بیاد این جا؟
—آخه می خواستم خواهرتم در جریان باشه.
ماشاءالله رستا خانم بر عکس تو وقتی قاطی می کنه خون جلوی چشمش رو می گیره. تا حالا حتی صدای بلند ازش نشنیده بودم. معلومه خیلی دوستت داره ها!
حسابی عصبانی شده بود.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهدا
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
سلام معنای زندگیم یا اباصالح المهدی✋
ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم
فکری بکن برای من و آتش دلم
صبحت بخیر
حضرت آرامش دلم.
صبحتون مهدوی 💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
امام صادق علیهالسلام فرمودهاند:
چیزى چون شُکر، بر امورِ خوشایند نیفزاید
و چیزى چون صبر از امورِ ناخوشایند نکاهد
#حدیث
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✅آیت الله حسین وحید خراسانی:
✍هر روز، یک سوره یس بخوانید و به حضرت زهرا (سلام الله علیها) هدیه کنید. ان شاءالله با این خدمت ، دم جان دادن و شب اول قبر، با حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) هستید.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯