بگرد نگاه کن
پارت445
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
بلند شدم تا آماده شوم. حرف ساره برایم مهم نبود باید خودم هم به آن جا می رفتم حداقل به بهانه ی آزمایش دادن.
در طول مسیر ترافیک زیاد بود به خصوص نزدیک بیمارستان. برای همین خیلی طول کشید تا به بیمارستان برسم.
بعد از معاینه ی دکتر به آزمایشگاه رفتم بعد هم به طبقه ای که هلما آن جا بستری بود.
ساره روی صندلی روبروی اتاق هلما نشسته بود. با دیدن من بلند شد و با تعجب گفت:
—إ...! اومدی؟ علی آقا خیلی وقته رفته.
همان جا ایستادم.
—کی اومده بود که...
—من اومدم نبود. هلما می گفت تازه رفته. کلا بیست دقیقه بیشتر نمونده.
نگاهی به در اتاق انداختم و آرام آرام جلو رفتم.
—باهاش حرف زده؟ بهش چی گفته؟
ساره هم جلو آمد و پچ پچ کرد.
—این پرستاره دوباره قاطی کرده نمی ذاره برم پیشش، الانم داخله. روسری را از کیفش بیرون آورد.
—اینم مثلا آورده بودم سرش کنم، نشد؛ یعنی دیر رسیدم.
همان لحظه پرستار از اتاق بیرون آمد و با دیدن من اخم کرد و با لحن عصبانی گفت:
—خانم این جا بیمارستانه ها نه کاروان سرا. الان وقت ملاقاته؟
ساره گفت:
—خانم! خود دکتر گفتن که نباید زیاد تنها باشه. نمی بینید حال روحیش تو چه وضعیه؟
پرستار اخمی کرد و با تشر گفت:
—وقتی مشاورش هست دیگه نیازی به شماها نیست. خیالتون راحت، از وقتی با مشاور جدیدش حرف زده هم حال جسمیش بهتره هم حال روحیش.
ساره با تعجب گفت:
—به این سرعت؟!
—آره، چون داره همکاری می کنه، اجازه ی شستشوی جای سوختگی هاش رو قبلا با دعوا و تنش می داد ولی الان خیلی بهتر شده. پرستار به من نگاه کرد و گفت:
—باید استراحت کنه، شما هم برید. اگه خواستید، فردا ساعت ملاقات بیاید.
زیر گوش ساره زمزمه کردم:
–منظورش از مشاور، علیه؟
ساره نجوا کرد:
–لابُد! به جز اون که کسی نبوده. بعد هم اشاره کرد که برگردم. ولی من مبهوت همان جا ایستاده بودم.
پرستار رفت و ساره کنارم ایستاد.
—تلما جان می خوای تو برو...
نگاهم را به چشم های ساره دادم.
—اونا به هم محرم شدن؟
ساره لب هایش را بیرون داد.
—حتما دیگه، حالا تو چرا هول کردی بابا؟ چند روز که بیشتر نیست. ان شاءالله تا هفته ی دیگه هلما مرخص می شه و همه چی تموم می شه. نگران نباش!
نمی دانستم ساره واقعا نمی تواند مرا درک کند یا خودش را به آن راه زده بود.
با بلند شدن صدای گوشی اش سرگرم صحبت شد و من هم بدون خداحافظی به طرف خانه راه افتادم.
علی دیر کرده و هنوز به خانه نیامده بود.
به گوشی اش که زنگ زدم فوری جواب داد و با خوشحالی گفت:
—تو راهم عزیزم، شامم گرفتم. اگه شام درست کردی بذارش برای فردا.
هنوز از حیرت حرف های پرستار بیرون نیامده بودم. حالا این خوشحالی بی دلیل علی را نمی توانستم هضم کنم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
دعای امروز
خدایا 🙏
صبحمان رابا یاد تو آغاز میڪنیم
به همه ما لذت بندگی خالصانہ عطاڪن
پناهمان باش و قلبمان رامهمان
آرامشت گردان.
آمیـــن یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🙏
ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مولای من
دلمان تنگ است و جانمان بیقرار ...
دلخوشیم به اینکه شما
از حجم تنهایی ما آگاهید ...
روزگار فراق به درازا کشیده ...
به اندازه ی یک عمر ...
یک عمر چشم براهی ،
ای کاش می آمدید،
ای کاش خدا فرج شما را برساند ..
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
صبحتون مهدوی 💚
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
دریاب روح خستهی مارا که مثل اشک
دیگر امید ما ز دو عالم شکسته است
#اربعین
#امام_حسین_قلبم
این بیقراری دلها در #اربعین
مصداق همان آرام نگرفتن خون
#امام_حسین علیهالسلام تا ظهور
است و هرچه به ظهور نزدیکتر
میشویم این التهاب بیشتر میشود..!
•استادپناهیان•
#حب_الحسین_یجمعنا
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
#شهید_محمدعلی_اخلاقی 🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌹#شهید_محمد_علی_اخلاقی
نهم شهريور 1335، در روستای تنكمان از توابع شهرستان ساوجبلاغ به دنيا آمد.
تا سوم متوسطه در رشته تجربی درس خواند. سال 1359 ازدواج كرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان استوار یکم ارتش در جبهه حضور یافت.
🍃بيست و دوم فروردين 1366، با سمت پدافند هوايی در شلمچه براثر اصابت تركش به سر و سينه، شهيد شد. پیكر وی را درگلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🎤مفتخر هستیم در کانال
#شهید_تورجی_زاده در خدمت خانواده محترم #شهید_اخلاقی هستیم.
✍️ همسر شهید در مورد #شهید فرمودند:
ایشون از پرنسل نیروی هوایی ارتش بودن و در حفاظت اطلاعات ارتش فعالیت میکردند.
اجازه اعزام به جبهه برای رزمی نمیدادن
مرخصی سه ماهه بدون حقوق گرفتن...
چون خیلی مقید به حقوق بیت المال بودن و رعایت میکردند پول شبههناک در زندگیشون وارد نشه.
از طریق بسیج پایگاه مالک اشتر داوطلبانه اعزام شدند.
و سفارش کردن روی سنگ قبرم بنویسید:
🌷بسیجی شهید محمد علی اخلاقی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
ابی عبدالله، به حق خانوم سه ساله !
که همه زندگیه نوکراته ، بذار ماهم تو اوج
ناباوری بیایم و زمزمه کنیم : الوعده وفا ،
دیدی گفتم میرسم به کربلا :)💔 .
#اربعین #امام_حسین #کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلا اینطوری از ما دور میشه...
« وَ عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّكُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ»
(سوره بقره آیه 216) ؛ شاید چیزی را، ناخوش بدارید و در آن خیر شما باشد و شاید چیزی را دوست داشته باشید و برای...
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#حاج_آقا_پناهیان:
🌀 اگر میخواهیم عظمت مقام سیدالشهداء (ع) را درک کنیم
بهترین راه، معرفت پیدا کردن به #شهدا است.
اگر بتوانیم قیمت و قداست شهیدان را بفهمیم، راحت تر به سیدالشهداء (ع) معرفت پیدا خواهیم کرد.
نباید به شهیدان بی اعتنا باشیم،آنگاه قدر اباعبدالله الحسین (ع) را نیز نخواهیم دانست.
امام حسین (ع) ،آقا و سید شهیدان است، نمیشود با مفهوم شهید و شهادت آشنا نباشیم و به #امام_حسین (ع) ارادت بورزیم.
👈 خصوصا این شهدا که در راه دفاع از حرم سیدالشهداء (ع) به #شهادت رسیده اند.
👌🏻شما اگر بدانید #شهدا چه قدرتی دارند و بلکه چه ابرقدرتهایی هستند، چون خدا فرموده است احیاء هستند و نزد پروردگارشان روزی دریافت میکنند، این اشاره به عظمتِ شان آنها دارد، آنگاه متوجه قدرت فوق العاده سیدالشهداء (ع) خواهید شد و ارادتتان به حضرت بیشتر میشود.
👈شاید در آینده این رسم بیشتر جا بیفتد که زائران حرم سیدالشهداء (ع) در ابتدای پیاده روی بیایند و در مزار شهدا رخصت بطلبند و از آنان بخاطر گشودن این راه و ایجاد امنیت برای زیارت تشکر کنند و سپس پیاده روی خود را آغاز کنند.
🌹من یقین دارم اگر شهدا ما را نزد امام حسین (ع) شفاعت کنند، حضرت ما را بیشتر تحویل خواهند گرفت.
🤲🏻 آرزوی شهادت در کنار مزار شهدا یک رسم معنوی و تاثیر پذیریِ طبیعی، برای آدمهای باصفاست.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
اگر داغی به پا دارند تاول نیست میدانم
زمین بوسیده در هر گـام پای زائرانت را
#اربعین
✍️روزی شخصی خدمت حضرت #علی(ع) میرود و میگوید یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟
حضرت علی(ع) فرمودند:خلاصه تمام ادعیه را به تو میگویم،هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.
1 ✅الحمدلله علی کل نعمه
2 ✅و اسئل لله من کل خیر
3 ✅واعوذ بالله من کل شر
4 ✅ و استغفر الله من کل ذنب
1 خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است.
2 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را
3 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
4 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم.
بحارالانوار:ج۹۱ ص۲۴۲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✨عارفۍبهشاگردانشگفت؛برسردنیاهڪلاه
بگذارید؛پرسیدند:چگونه؟فرمود:ناندنیا
رابخوریدولۍبراۍآخرتڪارڪنید...!
#حواسمونباشه✨
بگرد نگاه کن
پارت446
با خوشحالی غذایی که خریده بود را روی میز گذاشت.
—از گشنگی دارم تلف می شم. ناهارم نخوردم.
به طرفش برگشتم.
—چرا؟
—اصلا وقت نکردم، بالاخره آدم وقتی مسئولیتش بیشتر می شه وقتش کمتر می شه دیگه.
خواستم بگویم من هم ناهار نخوردم ولی وقتی لباسی که تنش بود را دیدم حرف در دهانم ماسید.
صبح موقع رفتنش خواب بودم و ندیدم که چه لباسی پوشیده. علی همیشه برای رفتن به سرکار تیپ خیلی ساده ای می زد ولی حالا کت تک و شلوار کتانی که فقط برای مهمانی ها می پوشید تنش کرده بود.
از کارهایش سردر نمی آوردم.
پرسیدم:
—حالا چرا این قدر خوشحالی؟!
لبخند زد.
—تو راست می گفتی کمک به دیگران خیلی لذت بخشه. راستی هلما گفت ازت تشکر کنم.
با دهان باز نگاهش کردم.
ولی او نماند و در حالی که به طرف اتاق می رفت، زمزمه کرد:
—لباسام رو عوض کنم بیام شام بخوریم.
کسی در ذهنم می گفت «فقط یک هفته س، تحمل کن! زود تموم می شه.
سر میز شام نشسته بودیم ولی اصلا میلی به غذا نداشتم. علی سرش پایین بود و با اشتها غذا می خورد. غذایش که تمام شد، نگاهی به بشقاب من انداخت.
—چیزی نخوردی که؟!
بشقاب را عقب کشیدم.
—خوردم. سیر شدم. شام درست کرده بودم کاش غذا نمی گرفتی.
از جایش بلند شد.
—آخه نمی خواستم بی انصافی بشه. واسه هلما غذا گرفته بودم گفتم واسه خونه ام بگیرم.
حرفش که تمام شد به طرف اتاق مطالعه رفت.
جمله اش پتکی بر روی سرم بود. «روز اول دیدارش برایش غذا برده بود؟!!»
اگر چند روز قبل، این کار را می کرد و زنگ می زد می گفت شام خریده ام اوضاع خیلی فرق می کرد.
ولی حالا انگار یک مانع بزرگ جلوی شادی ام را می گرفت. بغضی که به گلویم فشار می آورد حتی اجازه ی حرف زدن نمی داد.
کمی به حرف هایی که قبلا در مورد هلما به علی زده بودم فکر کردم.
چرا حالا که علی به کمک هلما رفته و او خوشحال است من نمی توانم شاد باشم.
با صدای زنگ تلفن خانه از جایم بلند شدم.
علی از اتاق بیرون آمد.
—من جواب می دم.
میز شام را جمع کردم و مشغول شستن ظرف ها شدم.
علی از سالن گفت:
—نرگس خانم بود گفت واسه شب نشینی بریم پایین دور هم باشیم.
اصلا دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم ولی نمی خواستم جلوی علی نشان بدهم چون شک نداشتم که فوری می گفت تو خودت خواستی و هزار سرزنش دیگر.
سرم را تکان دادم.
—باشه الان حاضر می شم.
—تا تو حاضر بشی من برم یه جعبه شیرینی بگیرم و بیام.
به طرفش برگشتم.
—شیرینی واسه چی؟!
—إ...! مگه خبر نداری؟
—از چی؟
لب هایش را بیرون داد.
—یعنی نرگس خانم بهت نگفته؟! وقتی نگاه سوالی ام را دید ادامه داد:
—داداشم دوباره داره بابا می شه. البته من خودمم همین دو ساعت پیش فهمیدم. مامان زنگ زده بود سراغ تو رو گرفت که کجایی، این موضوع رو هم بهم گفت. منم گفتم حتما رفتی به مادرت اینا سر بزنی. آخه تو فقط اون جا می خوای بری خبر نمی دی.
به علی نگفته بودم که می خواهم به بیمارستان بروم.
مبهوت حرف های علی مانده بودم که چه بگویم.
در آپارتمان را باز کرد.
—می رم همین سر خیابون شیرینی می خرم زود میام.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت447
وقتی از نرگس گله کردم که چرا به من در مورد بارداری اش چیزی نگفته جواب داد:
—خودمم امروز صبح فهمیدم. دم غروب اومدم بالا که بهت بگم خونه نبودی، سراغت رو از مامان گرفتم گفت شاید رفتی مغازه پیش علی آقا.
غمگین نگاهش کردم.
—آهان! نه، مغازه نبودم.
ریزبینانه نگاهم کرد.
—تو یه چیزیت هستا!
سرم را تکان دادم.
—آره هست، یه کاری کردم که خودمم توش موندم. به قول معروف اومدم ثواب کنم انگار دارم کباب می شم.
نگران پرسید:
—چی شده؟!
از آشپزخانه نگاهی به سالن انداختم.
علی و هدیه با چند بالشت خانه درست کرده بودند و بازی می کردند آقا میثاق هم در حال حرف زدن با علی. علی یک چشمش به هدیه بود و یک چشمش به برادرش.
—راستی مرضیه و مامان کجان؟
نرگس صندلی میز ناهار خوری را عقب کشید و نشست.
—میان، مامان گفت مرضیه با نامزدش شام رفتن بیرون، وقتی برگشتن با هم میان.
نفسم را بیرون دادم.
—می خوام یه چیزی بهت بگم که هیچ کس خبر نداره لطفا توام به کسی نگو.
بعد ماجرای هلما و علی را تعریف کردم.
نرگس در کمال آرامش فقط گوش کرد.
فکر می کردم حالا می خواهد کلی مرا سرزنش کند ولی اصلا چیزی نگفت فقط در سکوت محض گوش کرد و گاهی هم وقتی از احساسات درونی ام حرف می زدم سرش را تکان می داد. در آخر حرف هایم، با بغض گفتم:
—ممنون که گوش دادی و سرزنشم نکردی، از ترس همین سرزنش با کسی در میون نذاشتم. البته تو خودت یه پا مشاوری می دونی چی بگی.
علی برام مثل یه رفیقه و هر حرفی رو راحت بهش می زنم.
برای همین الان دارم سخت ترین لحظات زندگیم رو می گذرونم. اون دیگه مثل قبل نیست. نمی تونم راحت باهاش حرف بزنم.
نگاهش را به دست هایم داد و لبخند زد.
تکه ای از شیرینی که در بشقابم بود را سر چنگال زد و مقابلم گرفت.
—حالا من یه چیزی بگم تو باور می کنی؟
چنگال را از دستش گرفتم.
—معلومه، تو برام مثل خواهری.
یک پر نارنگی از بشقاب خودش برداشت و در دهانش گذاشت.
—می دونستی نباید با شوهرت رفیق باشی؟
چشم هایم گرد شدند.
شیرینی که در دهانم گذاشته بودم را قورت دادم.
—چرا؟! آقا میثاق می گفت تو مشاوره هات برعکس همه هستا! من باورم نمی شد.
بشقاب میوه اش را کمی جابه جا کرد.
—آره و همه ش رو مدیون سال هایی هستم که هلند زندگی می کردم. من جامعه شناسی خوندم. به نظرم روانشناسا هم باید کمی جامعه شناسی بخونن،
من ته این حرفای امروزی رو دیدم، در موردشون تحقیق کردم یعنی باید می کردم چون رشته ی تحصیلیم بود و نتایجش برام خیلی جالب بود. اون قدر جالب که توی زندگی خودمم دارم استفاده می کنم و می بینم واقعا جواب می ده. می دونستی خیلی از رفتارای آدما ارتباط مستقیم با جامعه ای داره که توش زندگی می کنن؟
هنوز جواب سوالم را نگرفته بودم.
—خب الان تو جامعه همه می خوان با همسراشون رفیق باشن دیگه.
—همون دیگه، اشتباهه! واسه همین آمار طلاق بالا رفته.
ببین این که تو با شوهرت دوست باشی نه وظیفته نه درسته. برعکس، اون باید با تو رفیق باشه.
—چه فرقی داره؟ نمی فهمم چی می گی نرگس؟ می شه زیر دکترا حرف بزنی منم بفهمم؟
یک پر دیگر از نارنگی اش را داخل دهانش گذاشت.
—اتفاقا دارم در سطح یه خانم بی سواد عامی با تفکر پنجاه سال پیش حرف می زنم.
وقتی حیرتم را دید ادامه داد:
—نمی دونم چقدر با شعرا و ترانه های قدیمی و کوچه بازاری آشنایی داری؟ بعضی از اونا وقتی به محتواش دقت می کنی از طرف یه عاشق برای معشوقه ش خونده شده که اون رو رفیق خودش می دونه هیچ وقت توی محتواهای اون اشعار برعکس این قضیه نبوده. یعنی مرد، زن رو رفیق خودش می دونه نه برعکس.
پوفی کردم.
—خب این یعنی چی؟
—بذار با یه مثال قضیه رو برات جا بندازم. مثلا رابطه ی یه معلم و شاگرد رو در نظر بگیر. فکر کن یه معلم بگه فلان شاگردم مثل رفیقمه.
نمی خوام بگم شوهر مثل معلمه و زن هم مثل شاگرد
ولی ما زنها باید به شوهر همچین دیدگاهی داشته باشیم و رفتارمون هم طوری باشه که شوهرامونم به این باور برسن؛ یعنی باید مثل یه رئیس باهاشون رفتار کنیم. جوری که اونا ما رو رفیق خودشون بدونن نه ما اونا رو.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯