Amir Kermanshahi - Man Sare Ghararam To Kojae (128).mp3
2.81M
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»
السلام علیک یا مهدی عج❣
🔘مداحی: من سَرِ قرارم تو کجایی
🎙امیر کرمانشاهی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شور خیلی گره به کارمه.mp3
9.54M
▶️ خیلی گره به کارمه
🎙کربلایی #حسین_طاهری
و کربلایی سجاد محمدی
🗓تاریخ مداحی۱۷خرداد۱۴۰۳
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هدایت شده از شهید محمدرضا تورجی زاده
📄🎋زیارت نامه شهدا
"به نیت شهدای خدمت و حاج قاسم
و ذاکر و عارف دلسوخته فرمانده دلاور گردان یا زهرا {س}
🌹" #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده "
🍃 السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت276
–شما چرا؟! شما که سر زندگی تون هستید.
درحال عوض کردن کلید سرش را تکان داد.
–از دست موجودی به نام شوهر! جدیدا که این کلاسا رو می رفتم یه کم اعصابم آروم شده بودا، اونم از خوش شانسی ما این طور که بوش میاد دیگه تعطیله.
پوفی کردم.
–شما هم؟! خدا به داد زندگی تون برسه.
دوباره دست از کار کشید.
–چطور؟
–هیچی بابا، یکی دوتا هم نیستید. به کدومتون بگم. فقط بدون که بودنِ من این جا از ترکشای همین کلاساست.
کلید بعدی را داخل قفل انداخت.
–پس باید حتما از این جا بیارمت بیرون، مثل این که صندوق اسراری.
از این که برای باز کردن در، آن قدر مصرّ و مصمم بود برایم جالب بود.
زمان زیادی گذشت و او موفق نشد. رو به شهلا خانم کرد و گفت:
–اینا نخورد. برم اون یکی دسته کلید رو بیارم.
بعد از چند دقیقه برگشت و دوباره کارش را شروع کرد.
زمان زیادی تا غروب نمانده بود.
از چشمی دوباره نگاهی انداختم و پرسیدم:
–ببخشید قبله کدوم طرفه؟ من هنوز نمازم رو نخوندم.
خانم با تعجب پرسید:
–تو از شاگرداشون نیستی؟!
–نه.
–آخه اونجا خیلی ریز و غیر مسنقیم نماز خوندن رو تایید نکردن، البته من و شهلا کار خودمون رو میکنیم نمازمون رو میخونیم و فقط تمرینهایی که به عقل خودمون درست باشه انجام میدیم.
بعد خنده کنان ادامه داد:
–خلاصه، واسه خودمون یه عرفان ترکیبی زدیم بیا و ببین...والا، مگه خولیم عقلمون رو بدیم دست اینا.
بعد نگاهی به شهلا خانم انداخت.
–شهلا تو بیا بهش قبله رو بگو، من نمیدونم تو خونهی اینا قبله کدوم سمته.
شهلا گاهی از پنجرهی پاگرد دولا می شد و همه جا را کنترل میکرد. گاهی هم که آسانسور حرکت میکرد شمارهی طبقه را رصد میکرد. به طرف در، آمد و پرسید:
–باز نشد؟ این همه کلید که خیلی طول می کشه!
–باز می شه، تو قبله رو بهش بگو.
–خب اگه وسط نمازش در باز بشه و اون دختره بیاد چی؟
همان لحظه صدای پایین رفتن آسانسور آمد و شهلا خانم فوری خودش را به آسانسور رساند.
بعد هراسان برگشت.
–وای نسرین یکی طبقهی شیش رو زد. نکنه هلما باشه؟!
خانمی که تند تند کلیدها را امتحان میکرد گفت:
–خدایا کمک کن. این آخری رو هم می ندازم اگه نشد دیگه می ریم. حالا تو قبله رو بگو اگه باز نشد حداقل نمازش رو بخونه.
شهلا خانم گفت:
–رو به پنجره نمازت رو بخون.
هنوز حرفش تمام نشده بود که کلید داخل قفل چرخید و در باز شد و هر سه برای لحظهای مات هم شدیم.
شهلا نگاهش را به آسانسور داد و دستپاچه گفت:
–بدو بیا بیرون دیگه، چرا ماتت برده؟ بعد دستم را گرفت و کشید.
با اضطراب پرسیدم:
–کجا برم؟ پلهها کجاست؟ پلهها کجاست؟
نسرین خانم بعد از این که دسته کلیدش را از قفل خارج کرد و در را بست، فوری من و شهلا خانم را داخل خانهشان هول داد و با صدای خفهای گفت:
–بدویید برید تو خونه، رسید، رسید.
همین که داخل خانه شدیم خیلی آرام در را بست و از چشمی در بیرون را نگاه کرد.
بعد به طرفمان برگشت و نجوا کرد:
–اومد، اومد، صداتون در نیاد. فکر کنم صدای در رو شنید. بعد دوباره نگاهش را به چشمی داد.
صدای کلید انداختن هلما آمد.
نسرین خانم را کنار کشیدم و اشاره کردم که خودم میخواهم از چشمی نگاهی بیندازم.
همین که نگاهم را به بیرون دادم از دیدن کسی که همراهش بود خشکم زد.
عقب عقب رفتم و کف دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت277
شهلا خانم به طرفم آمد و پچ پچ کرد.
–چی شده؟ چرا رنگت مثل گچ دیوار شد؟
با انگشتم به بیرون اشاره کردم و با لکنت گفتم:
– اون...اون...پسره، کامی...کامی...
شهلا خودش را به پشت در رساند و نگاهی انداخت. بعد به دوستش گفت:
وای نسرین، این پسره رو میگفتما، همون که اون زنه میگفت.
نسرین با کنجکاوی پرسید:
–کدوم زنه؟!
–همون که گفتم یواشکی بهم گفت استاد مرد نگیرید یا اگرم می گیرید فقط توی جمع اجازه بدید بهتون اتصال بدن. اگه یه مرد گفت باید تنهایی بهت انرژی بدم اصلا قبول نکنید.
همین پسر عوضیه بوده دیگه، بیچاره رو بدبخت کرده، بعدشم گفته روح یه نفر دیگه وارد کالبدم شده، اون این کار رو کرده، من نبودم.
نسرین هم چند فحش آبدار نثار کامی کرد و گفت:
–آخه این که هنوز استاد نشده. اون دختره چرا این قدر گیج بازی درآورده؟
شهلا دوباره با صدایی آرام گفت:
آخه می گفت همون جلسهی اول یه مشکلی داشته که حل شده، دیگه به اینا اعتماد کرده.
هیچ کس که مثل من و تو نیست که مو رو از ماست بکشه.
نسرین پوزخندی زد.
–فعلا پولمون رو خوردن یه آبم روش.
–از حلقومشون میکشیم بیرون، حالا صبر کن. همین فردا می ریم شکایت...
–برو بابا، بخوای دنبال شکایتت رو بگیری باید ده برابر پولی که دادی رو خرج کنی.
با خودم فکر کردم پس برای همین علی میگفت کمتر کسی دنبال شکایت کردن از این هاست.
با کوبیده شدن در هر دو ساکت شدند.
نجوا کردم:
–نکنه صدامون رو شنیدن؟
نسرین نوچی کرد.
–ما که همه ش با پچپچ حرف می زدیم.
شهلا رو به نسرین گفت:
–ای وای، دختر من تو خونه خوابیده اگر در رو باز نکنی می ره در واحد ما رو می زنه، بچه بیدار می شه.
نسرین که سعی میکرد خونسرد باشد گفت:
–شماها کفشاتون رو بردارید خیلی آروم برید تو اتاق، من درستش میکنم.
بعد فوری شال و مانتواش را درآورد و کناری انداخت و موهایش را به هم ریخت.
ما داخل اتاق شدیم.
شهلا در اتاق را باز گذاشت تا صدایشان را بشنود.
نسرین همین که در خانه را باز کرد هلما سراسیمه پرسید:
–ببخشید شما کسی رو ندیدید؟ صدایی نشنیدید؟
نسرین با آرامش خمیازهای کشید.
–کی رو ندیدم؟
هلما تاملی کرد.
–اِ... خواب بودید؟
نسرین دوباره خمیازهای کشید.
–اتفاقا خوب شد بیدارم کردید، میخواستم برم بیرون. جانم کاری داشتی؟
–نه، فقط می خواستم بپرسم صدایی، چیزی، از بیرون نشنیدین؟
–ای بابا، این بچهها این قدر تو محوطه سرو صدا می کنن که...
–نه، نه، منظورم، صدای در، از همین جا، صدای کسی...
–من که خواب بودم، مثلا چه صدایی؟
هلما مایوسانه گفت:
–هیچی، خب خواب بودین. باید از شهلا خانم بپرسم.
نسرین گفت:
–اونا نیستن، قبل از این که من بخوابم اون رفت خونهی مادرش، طوری شده هلما خانم؟
هلما با شتاب گفت:
–قفل در خونه باز شده، گفتم ببینم...
نسرین به صورتش کوبید.
–دزد اومده خونه تون؟ به پلیس زنگ زدین؟
–نه، چیزی که نبردن. همه چی سرجاشه. فقط خواستم بهتون بگم بیشتر مواظب باشین. احتمالا من زود رسیدم فرصت نکرده چیزی ببره.
نسرین گفت:
–دزدا چه پرو شدن! جدیدا تو روز روشن میان دزدی. یه ذره حیا نمونده دیگه، مردم چرا این جوری شدن؟
هلما آهی کشید.
–چی بگم والله...
بعد از رفتن هلما نسرین فوری وارد اتاق شد و رو به شهلا گفت:
– فقط دعا کن بچه ت حالا حالا بیدار نشه.
شهلا نگران به کلیدی که در دستش بود نگاه کرد.
–برو ببین اگه رفتن من برم خونه م، بچه م تنهاست.
از جایم بلند شدم و التماس آمیز گفتم:
–می شه اول از همه یه تلفن به من بدید تا به نامزدم زنگ بزنم. میترسم قبل از این که به کسی اطلاع بدم هلما من رو پیدا کنه بدبخت بشم.
نسرین گفت:
–اون که نمیتونه بیاد تو خونه. خلاف قانونه.
دستانم را در هوا تکان دادم.
–اونا که اصلا نمیدونن قانون چیه.
دوباره گفتم:
–می شه زودتر یه تلفن کنم و آدرس این جا رو به نامزدم بدم
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت278
نسرین همان طور که موهایش را روی سرش جمع میکرد از اتاق بیرون رفت.
بعد از چند لحظه با اضطراب داخل اتاق شد.
–بچهها اون دوتا هنوز بیرونن!
شهلا پرسید:
–چی کار می کنن؟
–همه ش راه می رن و با تلفن حرف می زنن.
سرم را با دست هایم گرفتم و پچ پچ کردم.
–یه وقت در رو نشکونن بیان داخل.
نسرین با خنده گفت:
–برو بابا توام، مگه دیونه هستن.
شهلا رو به نسرین گفت:
–بیا به شوهرامون زنگ بزنیم و کمک بخوایم.
نسرین لبش را گاز گرفت.
–کمکِ چی؟ من اگه به بیرژن زنگ بزنم میاد به اونا کمک می کنه نه به من! روزگارمم سیاه می کنه.
شهلا نوچی کرد و رفت تلفن خانه را آورد.
–ولی صادق چیزی نمیگه کمک می کنه. بعد هم شماره ای گرفت و پچ پچ کنان شروع به صحبت کرد.
من دوباره از نسرین خواهش کردم که تلفنی به من بدهد تا زنگ بزنم.
نسرین از اتاق بیرون رفت وقتی برگشت در یک دستش چادر نماز و مهر و در دست دیگرش گوشیاش بود. هر دو را به طرفم گرفت.
–بعد از این که تلفن زدی شماره رو پاک کن، چون شوهرم هر شب گوشیم رو چک می کنه، نمی خوام سینجیم بشم. راستی چیزی نمونده نمازت قضا بشه ها. قبله هم این وره.
چادر و مهر را گرفتم:
–خانم ببخشید من شما رو هم تو دردسر انداختم. ولی با این کارِتون آبروی من رو خریدید که از جونم برام مهم تره. کار امروزتون اون قدر با ارزش بود تا عمر دارم دعاتون می کنم. اگه من تو اون خونه مونده بودم، فقط خدا میدونه چه سوءاستفاده هایی می خواستن از من بکنن.
چشمهای نسرین نم زد.
–من که کاری نکردم، وظیفه م رو انجام دادم. خود توام اگه می شنیدی که یه دختر رو دارن اذیت می کنن حتما کمکش میکردی، خدا ازشون نگذره، آدم گاهی باورش نمی شه که یه آدم می تونه این قدر بد ذات باشه و این بلاها رو سر هم وطن خودش بیاره...
یعنی این هلما رفته اون پسرهی هرزه رو آورده که بلایی سرت بیاره؟
بغض کردم.
–نمیدونم، اصلا اسمشون میاد تنم می لرزه.
نسرین همان طور که زیر لب به آنها بد و بیراه می گفت از اتاق بیرون رفت.
شاید اولین بار بود طوری نماز خواندم که هیچ چیزی از آن نفهمیدم.
سلام نماز را گفته و نگفته دوباره شمارهی علی را گرفتم.
بارها و بارها زنگ خورد ولی باز هم جواب نداد.
همان موقع نسرین وارد اتاق شد، در حالی که دست روی دستش می زد گفت:
–بدبخت شدیم، بچهی شهلا از خواب بیدار شده داره با گریه در آپارتمانشون رو میکوبه.
هینی کشیدم و از جایم بلند شدم.
–وای، حالا چی کار کنیم؟ الان اونا صداش رو بشنون می فهمن شما دروغ گفتین.
شهلا وارد اتاق شد و همان طور که چادرش را سرش میکرد گفت:
–از چشمی نگاه کردم کسی نبود، من می رم خونه. بعد هم به طرف در ورودی راه افتاد.
از شدت ضربان قلبم، صدایم به لرزش افتاده بود. دنبالش رفتم.
–اگه دیدنت چی؟
کفش هایش را پوشید.
–چارهای ندارم. بچه م الان تنهایی میترسه. اگه منم نرم اون قدر به در می زنه که همه خبردار می شن.
نسرین گفت:
–پس حداقل مواظب باش نفهمن این جا بودی.
همین که شهلا رفت من از چشمی نگاهش کردم.
کلید را که داخل قفل خانهاش انداخت، هلما از آپارتمانش بیرون آمد و به طرفش رفت.
دستم را روی سرم گذاشتم و پچ پچ کردم.
–نسرین خانم بدبخت شدیم.
نسرین خودش را به چشمی رساند.
–انگار کشیک ما رو میکشیده، احتمالا بهمون شک کرده.
حالا خدا کنه شهلا سوتی نده.
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
–نگاه کن این پسر گندهه با یه خانم داره میاد. بیچاره خانمه انگار مریضه... ولی قیافه ش برام آشناس. درست نمیتونه راه بره، پسره داره کمکش می کنه.
نوچ نوچی کرد و ادامه داد.
–فکر کنم خیلی حالش بده، مشکل ذهنی چیزی داره انگار.
خودم را به در رساندم و پچ پچ کردم.
–می شه برید کنار منم ببینم.
نسرین فوری کنار رفت.
چشمم را روی چشمی قرار دادم. چیزی را که میدیدم باورم نمی شد. چند بار پلک زدم و دوباره نگاه کردم.
با صدای لرزان زمزمه کردم:
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌕زیارت #امام_حسین (علیه السلام) در #شب_جمعه را از دست ندهیم؛
👌🏻 هر چند از راه دور ...
🔴 «صَلّیاللهُعَلَیكَیاأباعَبدِاللهِ»
حضرت فرمود: ... این ذکر را ۳ مرتبه بگو؛
چرا که سلام از نزدیک و دور به ایشان میرسد! ✋
#امام_زمان
#شب_زیارتی_امام_حسین ع
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
مارا چہ هراس از سخنِ خلق؟
مجنونِ حسینیم توکلت ُ علی الله💚
سلااااام بنده های خوب خدا 🌺
صبح آدینتون بخیر و برکت ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام بر مهدی (علیهالسلام)
روزِ من... با نام تو شروع میشود.
مولای من …
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللّٰهِ فِي أَرْضِهِ
سلام بر تو ای بجا مانده خدا در زمینش
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلشهیدهازندگیکنید...🌱
#شهدا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۱ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 21 June 2024
قمری: الجمعة، 14 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹بخشیدن حضرت رسول فدک را به حضرت زهرا سلام الله علیها، 7ه-ق
🔹افشاء سر ولایت توسط عایشه و حفصه، 10ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️4 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️16 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️25 روز تا عاشورای حسینی
▪️40 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
زنۍ آمده بود ڪہ پسر سومش را؛
راهۍ جبهہ ڪند؛
خبرنگار گفت : ناراحتنیستید؟!
زن گفت :خیلۍ ناراحتم . .
خبرنگار گفت : شما کہ دو تا از پسرهایتان شهید شدهاند چرا رضایت دادید سومۍ هم برود؟!
زن گفت : ناراحتم چون
پسر دیگرۍ ندارم ڪہ بہ جبهہ بفرستم. ."!
خبرنگار منقلب شد . .
آن زن، مادر۳شهید خالقۍپور؛
وآنخبرنگار #شهید_مرتضی_آوینۍ بود. ."!:))
شهدا را یاد کنید با ذکر #صلوات
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
بزرگ ترین عید در همه عالم هستی، عیدالله اکبر ، یعنی عید غدیر را در پیش رو داریم
که اگر قدر این عید دانسته می شد، کربلا و کربلاها بوجود نمیآمد
اگر قدرش را میدانستیم الان آقای ما از ما غایب نبود
شیطان رجیم ، غفلتی نسبت به این روز ایجاد کرده
لذا سعی کنیم خودمان و دیگران را برای این عید بزرگ آماده کنیم
و همت کنیم غدیر را معرفی کنیم.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️پیامبر صلی الله علیه وآله:
🔸هرکس یکی از فضائل علی بن ابیطالب علیهماالسلام را بنویسد
مادامی که اثری از آن نوشته باقی باشد فرشتهها برایش استغفار میکنند.
و هرکس یکی از فضائل او را بشنود خدا گناهان گوش او را میآمرزد.
و هرکس به نوشتهای درباره فضائل او نگاه کند خدا گناهان چشمش را میآمرزد.
📚 الامالی شیخ صدوق،
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
آیت الله حاج آقا رحیم ارباب:
مرحوم آسید جمال گلپایگانی درنامه ای بمن نوشتندوسفارش کردند :
هرعمل مستحبی را در طول هفته یادت رفت
این که ۱۰۰مرتبه سوره قدر را درعصرجمعه بخوانی را فراموش نکن.
رفیق
کجا یه #گناه رو به خاطر
روی گلِ
#یوسفِ_زهرا(سلام الله علیها)
ترک کردی و ضرر کردی؟
رفیق
دارن برا #ظهور_امامِ_عصر_عجل الله تعالی فرجه الشریف
یارگیـرے میڪنن...
حواست باشه...!
#جانمونیرفیق...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
حاج قاسم، جانباز ۷۰ درصد بود و بهلحاظ قانونی، حق پرستاری به او تعلق میگرفت.
اما وقتی کارت حق پرستاری برایش صادر شد، آن کارت را به همراه رمزش به من داد و گفت: یک ریال از موجودی این کارت، حق من نیست؛ ببرید بنیاد شهید، هرکس از خانواده شهدا آمد آنجا و معطل کرایه راه یا گرفتار پول دارو و درمان بود، از موجودی این کارت به او بدهید...
راوی: مدیر کل سابق بنیاد شهید استان کرمان 💚
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
خونِ خود را بر زمین میریزم تا شاید کسی به هوش بیاید، تا مگر وجدانی بیدار شود؛ ولی افسوس که منافعِ مادی و حبِ حیات، همه را به زنجیر کشیده است!
#سالروز_شهادت
#شهید_مصطفی_چمران🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🦋 شهید محمد بلباسی گفت:
اونقدر خودمونو درگیرِ
القاب و عناوین کردیم
کهیادمونرفتههمهباهمبرادریم
و بایدکنارِهم، باری از روی
دوشِ مردم برداریم
حواسمون کجاست؟؟؟
🔹 تا بود برای مردم کار جهادی کرد و بعد هم بچه هاشو گذاشت و رفت و سینه شو سپر بلای دفاع از حرم کرد تا با تفکر جهاد و مقاومتش نذاره آب توی دل بچه های سرزمینش تکون بخوره...
📌 در دنیایی که میشود حنجره ی شیطان شد و حق الناس گرفتارهای ملت گردنت بیفتد
تو با لباس خدمت با خدا معامله کن تا
عاقبت بخیر بشوی حتی اگر چند تکه استخوانت برگردد...
#محمد_بلباسی
#انتخابات
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🦋جلب هزار رحمت در #عصر_جمعه
🌼 روایتی از موسی بن جعفر صلوات الله و سلامه علیه است که:
نسیم هایی در عصر جمعه می وزد؛ نسیم هایی از رحمت الهی که هزار رحمت است. هزار نسیم رحمت است.
❓️ کی؟
✅️ در عصر جمعه.
🔆 #خدا از این هزار نسیم رحمت، هر مقدار که بخواهد به بندگان خودش می دهد. به یکی کم می دهد، به یکی زیادتر می دهد.
پس هر کس سوره قدر را عصر جمعه صد مرتبه بخواند،
خدا این هزار رحمت را به بنده خود می دهد و همین طور مثل این را.
🟨 یعنی با صد تا سوره "انا انزلناه" انسان می تواند هزار رحمت الهی را جذب کند.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🎊امشب که دل قرین شادیست
🎉مـیلاد تو ای امام هادی است
🎊مـیلاد تو بر همه مبارک
🎉بر مـهدی فاطمه مبارک
#ولادتامامهادی_ع_مبارکباد.💐
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت279
–وای خدایا، ساره این جا چی کار میکنه؟! یعنی چه بلایی سرش اومده؟! اگر شوهرش بفهمه، خیلی عصبانی می شه.
کامی زیر بغل ساره را گرفته و تقریبا او رابه طرف آپارتمان میکشید. اجازه نمیداد ساره با پای خودش آرام آرام قدم بردارد.
نسرین مرا عقب کشید.
–ببینم تو میشناسیش؟
اشک در چشمهایم حلقه زد.
–اون دوستمه. میبینید داره مثل وحشیها با خودش میکِشدش.
نسرین گفت:
–آره، انگار از روی اجبار داره این کار رو انجام می ده. حالا بگو جریان این دوستت چیه؟
همهی داستان ساره را برای نسرین تعریف کردم. چیزی نمانده بود که از تعجب چشمهایش از حدقه بیرون بزند.
مدام کف دستش را روی صورتش میکشید و لبش را دندان میگرفت و در آخر هم گفت:
–این بیژن بدبخت هی می گفت اینا فقط دنبال پول گرفتن هستنا ولی من قبول نمیکردم، می گفتم تو خیلی بدبینی، پول خوب می گیرن درسته! ولی کارشونم بد نیست. واقعا هم به جز یکی دو مورد چیز بدی نگفتن، اصلا یه وقتایی برامون قرآن هم میخوندن.
سرم را تکان دادم و دوباره شمارهی امیرزاده را گرفتم ولی باز هم گوشیاش را جواب نداد.
رو به نسرین گفتم:
–باید به پلیس زنگ بزنیم. نامزدم جواب نمی ده، میترسم بلایی سرش اومده باشه.
نسرین مرا به طرف سالن کشید.
–بیا این جا روی مبل بشین، داری می لرزی.
شهلا همون موقع که به شوهرش زنگ زد گفت که شوهرش گفته به پلیس زنگ می زنه. احتمالا تا چند دقیقهی دیگه برسن.
فوری گفتم:
–من میتونم به خونواده م زنگ بزنم؟
گوشی خانه را آورد.
– چرا زودتر نگفتی، دختر! بیا این جا آنتن درست و حسابی نداره، با تلفن خونه تماس بگیر. حتما تا حالا از نگرانی مردن و زنده شدن.
–اصلا وقت نشد.
نسرین خانم جلوی پای من روی زمین نشست و چشم به من دوخت.
شمارهی خانه را گرفتم هنوز اولین بوق به آخر نرسیده بود که صدای مادرم را از آن طرف خط شنیدم.
صدایش آنقدر گرفته و شکسته بود که بغض به گلویم چنگ زد.
–سلام مامان.
مادر بعد از مکث کوتاهی صدایش تغییر کرد.
–تلما مادر تویی؟! خودتی؟! بعد بدون این که منتظر جواب من باشد به جمعی که اطرافش بود گفت:
–تلماست، تلماست.
باز از من پرسید:
دخترم خودتی؟
–آره مامان خودمم. حالم خوبه نگران...
گریههای بیامان مادر شروع شد با همان حال قربان صدقهام می رفت.
–الهی من دورت بگردم، تو که ما رو کُشتی، کجایی؟ از آن طرف صدای هیاهو بلند شد، هر کس سوالی میپرسید.
نادیا با فریاد میپرسید:
–تلماست مامان؟ مامان تو رو خدا خودشه؟ بپرس کجاس؟ بقیههم همین سوالها را تکرار میکردند.
صدای آنها و صدای گریهی مادر در هم آمیخته بود و غوغایی به پا شده بود. بالاخره مادر گفت:
–تلما، مادر کجایی؟ چه بلایی سرت اومده؟ الهی مادرت بمیره.
–مامان چیزی نیست، من حالم خوبه باور کنید. الان پیش یه خانمی هستم که آدرس خونه شون رو نمیدونم. این خانم از دست هلما من رو نجات داد.
مادر بعد از این که برای نسرین دعا کرد گفت:
–آدرس اون جا رو بپرس تا بیایم دنبالت. مادر، زود آدرس رو بپرس.
نگاهم را به نسرین دادم. او هم چشمهایش اشک آلود شده بود.
با شتاب گفتم:
–آدرس، میشه آدرس این جا رو بدید؟
صدای فریاد مادر را میشنیدم که میگفت:
–زودباشید کاغذ قلم بیارید، میخواد آدرس بگه. بعد رو به محمد امین گفت:
–پاشو محمد، پاشو برو جلو در به بابات خبر بده، بدو، بگو باید بریم دنبال تلما...
نسرین آدرس را گفت و من هم برای مادر تکرار کردم. هنوز هم صدای گریه از آن طرف خط میآمد و این به من میفهماند که چقدر در عرض این یک روز و نیم به خاطر نبود من حالشان بد شده.
چند دقیقهای با مادر و بعد هم با نادیا صحبت کردم.
نادیا گفت که رستا از استرس صبح زود درد زایمانش گرفته و به بیمارستان رفته. ولی مادر نتوانسته همراهش برود و پای تلفن نشسته تا شاید خبری از من بگیرد.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت280
در حال صحبت کردن با نادیا بودم که صدای ضربههای مشتی که به در خانه میخورد من و نسرین را از جا پراند.
فوری خداحافظی کردم و تلفن را قطع کردم.
نسرین از جا جهید و پشت در ایستاد و از چشمی نگاه کرد.
بعد با رنگ پریده به طرفم برگشت و به صورتش زد.
–بدبخت شدیم اون پسر غولتشنگه داره به در میکوبه. حتما شهلا بهشون گفته تو این جایی.
کف دستم را به سرم کوبیدم.
–مطمئنی اون گفته؟
مانتواش را از روی مبل برداشت و به تن کشید.
–مطمئن که نیستم، شاید هلما باهاش حرف زده شک کرده.
–حالا می خوای در رو باز کنی؟
شالش را شلخته روی سرش انداخت.
–می گی چی کار کنم؟ تو برو تو اتاق ببینم چی می گه، شاید بتونم ردش کنم بره.
ضعفی به پاهایم افتاده بود که توان حرکت نداشتم، از فکر این که با کامی چند قدم بیشتر فاصله ندارم رعشهای به جانم انداخته بود که حتی نمیتوانستم خودم را پنهان کنم.
در دوباره کوبیده شد.
نسرین بلند گفت:
–اومدم بابا، چه خبرته؟
بعد به طرف من آمد و پچ پچ کرد.
–پس چرا نمی ری؟
دستم را گرفت و تقریبا به داخل اتاق پرتم کرد و در را بست.
صدای باز شدن در را شنیدم و بعد صدای نسرین را که طلبکارانه حرف می زد.
–چته آقا؟ زورت رو به در میرسونی؟ چرا این جوری در می زنی؟
صدای کامی را شنیدم که گفت:
–مگه می خوای در کاروانسرای شاه قلی رو باز کنی؟ یه ساعته پشت درم.
نسرین هم زبان تیزی داشت.
–این چه طرز حرف زدنه؟ اختیار خونهی خودمم ندارم؟ تو چرا مثل طلبکارا در می زنی؟
همان لحظه صدای هلما که کمی آرام تر بود، آمد. برای بهتر شنیدن گوشم را به در چسباندم.
–کامی بیا برو کنار. ببین عزیزم، ما اومدیم اون دختره رو ببریم با توام هیچ کاری نداریم.
نسرین صدایش را بلند کرد.
–کدوم دختره؟ شما امروز همه ش مزاحم من می شید. هر دفعه هم یه چیزی می گید. برید خدا روزی تون رو جای دیگه حواله کنه.
احساس کردم خواست در را ببندد که یکی از آن دو نفر اجازه نداد.
نسرین فریاد زد.
–پات رو از لای در بردار. ولی انگار زور آن ها بیشتر بود و وارد شدند.
چون صدای هلما را شنیدم که گفت:
–اتاقا رو بگرد.
عقب عقب رفتم تا به تخت رسیدم همان جا زانوهایم خم شد و روی تخت نشستم. به چند ثانیه نکشید که در باز شد و کامی با آن هیکل نحسش در حالی که دندان هایش را نشانم میداد جلوی در ظاهر شد.
یک آن احساس کردم قلبی برای تپیدن ندارم و از کار افتاده.
صدای جیغهای نسرین را می شنیدم که میگفت:
–ازتون شکایت میکنم، مگه شهر هرته سرتون رو انداختین پایین و همین جوری میاید تو خونهی مردم.
کامی همان طور که نگاهم میکرد گفت:
–من که شکایتی زیاد دارم اینم روش.
هلما هم در ادامهی حرف کامی گفت:
–من از تو شکایت می کنم که اومدی قفل خونه م رو باز کردی و سرقت کردی.
نسرین گفت:
–من سرقت کردم؟! دزد خودتی.
–آره، سرقت کردی، حالا برو ثابت کن که جعبهی طلاهام رو نبردی. یه کیلو طلا داشتم.
انگار نسرین با شنیدن این حرف دهانش بسته شد و دیگر نتوانست چیزی بگوید.
هلما کنار کامی ایستاد و با عصبانیت گفت:
–این جا چه غلطی میکنی؟ کلی از من انرژی رفت تا بفهمم کجایی. پاشو بریم.
بعد به طرفم آمد و بازویم را گرفت و بلندم کرد.
از اتاق که بیرون آمدم شهلا را، بچه بغل کنار در ورودی دیدم که به نسرین می گفت:
–به جون بچه م من نگفتم. حتما بهت یه دستی زدن، من که چیزی بروز ندادم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯