eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌قولِ‌حاج‌مهدی‌رسولی: ماروکسی گردن‌نگرفت ولی‌توماروگردن‌بگیر!»'‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌ ❤️‍🩹
شهید محمدرضا تورجی زاده
دل اگر یار نبیند، جگرش می‌سوزد 😢🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز قدم گذاشتن بر بال فرشتگان است ، نماز جنگ با نفس است نماز انتظار عاشق است ،✿⊱ ،نماز تسبیح خداوند بلند مرتبه است ، نماز آرامش بخش جان است نماز یعنی خشوع در برابر زیبایی مطلق ،✿⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🕊 ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسئولیم! حق نداریم با آن ها برخورد تند کنیم از کجا معلوم که ما در انحراف آنها نقش نداشته باشیم.. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آری! تفاوت نمے ڪند که تو دانشجو هستے یا ڪارمند، ڪارگر هستے یا ڪشاورز، طلبہ هستے یا ڪاسب بازار... آنچہ از همہ این ها فراتر مے رود توست و انسان، اگر انسان باشد و بہ وجدان خویش رجوع ڪند، ندای «هل من ناصر» سیدالشهدا را خواهد شنید ڪہ را بہ او گوشزد مے ڪند.... 🌷 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت312 از خوش شانسی من یکی از خانم ها غُر زد. –سرو صدای این بچه ها، اصلا نذاشت بفهمیم چی خوندیم. مهدی و مریم را به طرف خودم کشیدم و زیر گوششان گفتم: –بچه‌ها برید اون طرف پرده بازی کنید این جا این خانمه عصبانی شده. بچه ها از خدا خواسته پرده را کنار زدند و با سرو صدا به طرف قسمت مردانه دویدند. بلند شدم تا سر سجاده‌ام بنشینم که صدای پیرمردی از قسمت آقایون بلند شد. –خانما این بچه‌ها رو پیش خودتون نگه دارید، خیلی شلوغ می کنن. از خدا خواسته رو به مادر گفتم: –من برم بچه ها رو بیارم. بعد بدون این که منتظر حرفی از طرف مادر باشم به طرف کنار در مسجد رفتم و پرده را بالا زدم. به جز پنج الی شش پیرمرد و سه الی چهار مرد مسن کسی را ندیدم. بچه‌ها با دیدن من به طرفم دویدند و از من رد شدند. ولی من همان جا ایستاده بودم و مدام چشم می‌چرخاندم و با خودم می‌گفتم پس علی کجاس؟ باید همین جا باشه. با شنیدن صدای مادر پرده را رها کردم و به طرفش رفتم. –تلما، بیا این بچه رو ببر دستشویی. مهدی بالا و پایین می‌پرید. –خاله دستشویی دارم. صدای مکبر برای شروع نماز شنیده شد. قید نماز جماعت را زدم. بی حرف سر به زیر دست مهدی را گرفتم و از راهروی باریک مسجد که آشپزخانه هم همان جا بود رد شدیم و به پشت مسجد رفتیم. سرویس بهداشتی در حیاط پشتی مسجد بود. دو پله حیاط را از ساختمان مسجد جدا می‌کرد. همان جا روی پله نشستم و در حالی که نمی‌توانستم بغضم را کنترل کنم گفتم: –مهدی جان من این جا نشستم تو برو دستشویی و بیا. مهدی با بازیگوشی به این طرف و آن طرف می‌رفت و به همه جا سرک می‌کشید. فکر این که علی کجا رفته و اصلا چرا به این مسجد آمده طاقتم را طاق کرده بود. دیگر صبرم تمام شد. شماره‌‌ی علی را گرفتم. آن قدر بوق خورد که قطع شد. مهدی با حوض آب کوچکی که داخل حیاط بود سرگرم بود. انگار نه انگار که چند لحظه ی پیش برای دستشویی رفتن بی‌تابی می‌کرد. دلم می‌خواست بغضم را خالی کنم. بد جوری دلتنگ بودم. شاید هم دلخور. صدای مکبر را شنیدم که سلام نماز را گفت. سر مهدی داد زدم. –بیا بریم، فقط می‌خواستی من رو از نماز جماعت خوندن بندازی. تو اصلا دستشویی نداشتی. مهدی به طرف دستشویی دوید. –دارم، دارم، الان می رم. با باز شدن در حیاط خودم را کمی کنار کشیدم. کفش مردانه‌ای را دیدم که از کنارم تکانم نمی‌خورد. بوی عطری که مشامم را نوازش داد برایم آشناترین رایحه بود. طنین صدایش در گوشم بهترین آهنگ دنیا را نواخت. –می‌خواستی تحریما رو دور بزنی خانم خانما؟ در جا از جایم بلند شدم و سرم را بالا گرفتم. خودش بود. با همان چشم‌های مهربان که دلم را زیر و رو می‌کرد. در را بست و دو پله را پایین آمد و روبرویم ایستاد. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت313 با چشم هایی گرد شده و هیجانی که احساساتم را درهم آمیخته بود نگاهم را روی صورتش چرخاندم. با دیدنش بغضم دوباره گلوگیر شد. مگر چند روز بود ندیده بودمش، آن قدر دلم هوایش را کرده بود که دیگر هوایی جز هوای او برای نفس کشیدن نداشتم. خیلی غمگین به نظر می رسید. نگاهش دلتنگی‌اش را فریاد می زد. –علی آقا؟ کجا بودی؟ من قسمت مردونه رو با چشم‌هام شخم زدم ولی تو رو ندیدم. نگاهش را بی هدف چرخاند. سعی می‌کرد نگاهم نکند، شاید نمی‌خواست غم چشم‌هایش بر ملا شود. با صدای رگ به رگ شده‌ای، مثل کسی که بعد از گریه می‌خواهد حرف بزند گفت: –شاید زمانی بوده که بین نماز مغرب و عشاء به سجده رفته بودم، برای همین متوجه نشدی، انتهای صف بودم از این طرف دید نداره. بعد، وقتی که از راهرو با مهدی رد شدی دیدمت. دلخور نگاهش کردم و با همان حالت بغض گفتم: –تو که تحریم نبودی، لازمم نبود دورشون بزنی، حتی زحمت جواب دادن به پیامامم رو به خودت ندادی. چطوری دلت اومد من رو چشم به راه بذاری؟ یک قدم جلو آمد. نجوا کرد: –حق داری ناراحت باشی. ناگهان دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به طرف خودش کشید و در آغوشش جا داد، در گوشم زمزمه کرد: –از کجا می‌دونی تحریم نبودم؟ اگه الان این جام به خاطر خوندن پیامای توئه. سرم را به سینه‌اش چسباندم و بغضم را آزاد کردم. –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ کی تحریمت کرده؟ –ماسکش را پایین آورد و سرم را بوسید و صورتم را با دست هایش قاب کرد. –پدرت قسمم داد که نه بهت زنگ بزنم نه جواب پیامات رو بدم. با تعجب پرسیدم: –کِی؟! –همون روز که با هم خداحافظی کردیم. اشک هایم را با گوشه‌ی شالم پاک کرد و نگاهش کرد، بعد روی لب هایش گذاشت و بوسید و قربان صدقه‌ام رفت. ناله زدم. –ببین هلما با ما چی کار کرده که حتی می‌ترسیم با هم حرف بزنیم. با لحن جدی گفت: –خانمم! از هلما و کارا و حرفاش نترس. اون تصمیمش رو گرفته که هر طور شده ما رو از هم جدا کنه. نه به خاطر این که از من عقده داره و می خواد تلافی کنه نه، اون می خواد ما به هم نرسیم که نسلی از ما نمونه. اون نمی خواد ما یه خونواده بشیم. با دهان باز نگاهش می‌کردم. –آخه چرا؟! نفس عمیقی کشید و اکسیژن زیادی را وارد ریه‌اش کرد. –چون در آینده بچه‌های ما می شن دشمن اونا. دختر پاک و باحیایی مثل تو معلومه که یه نسل پاکی خواهد داشت. صورتم را با دست هایم پوشاندم. –این حرفات بیشتر من رو می‌ترسونه. دست هایم را گرفت و از روی صورتم کنار کشید. نگاهش را به چشم‌هایم دوخت، طوری که انگار می‌خواست تاثیر حرف هایش را چند برابر کند. –هر وقت ترسیدی به خدا پناه ببر، بعد اشاره به مسجد کرد. به این جا پناه بیار. بهترین پناهگاهه، اونا از این جا می‌ترسن. اصلا واردش نمی شن. شاید بیرون از این جا باشن و مثل سگ هی پارس کنن و بخوان پاچت رو بگیرن ولی داخل این جا که بشی دیگه می رن. –مگه سگن؟ –آره، سگای نامرئی، وقتی می خوای وارد یه خونه بشی و سگ اون خونه به طرفت حمله کنه کی رو صدا می زنی؟ سرم را کج کردم. –خب صاحب خونه رو. –درسته، این جام خواستی بیای صاحب خونه رو صدا بزن، خودش سگا رو دور می کنه، خود خدا سگا رو اون بیرون گذاشته که تو صداش بزنی. نمازت رو که خوندی نرو، حداقل یک ساعت همین جا بشین. همراه خونواده ت بمونی بهتره. از شنیدن حرف هایش ماتم برده بود و نگاهم در نگاهش قفل شده بود. لبخند نازکی زد. –حرفام یادت می مونه؟ مثل خودش چشم‌هایم را باز و بسته کردم. لبخندی روی صورتش پهن شد. –تلما، هر روز بهم پیام بده، از خودت برام بگو، از کارایی که می‌کنی، درسته من جوابت رو نمی دم چون نمی‌خوام زیر قولی که به پدرت دادم بزنم، ولی با دل و جون پیامات رو چند باره می‌خونم. بعد نفس عمیقی کشید. –خیلی دلتنگت بودم و پیامات دلتنگ ترم می‌کرد. دوباره بغضم گرفت. دستش را گرفتم و روی گونه‌ام گذاشتم. –من بدون تو چی کار کنم؟ چطوری روزام رو به شب برسونم؟ لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت314 –دستم را گرفت و به طرف خودش کشید و کف دستم را روی قلبش گذاشت. –این به خاطر تو می زنه، به خاطر تو این جاست، این جا اومدن رو خدا خودش به دلم انداخت منم تو رو از خودش خواستم. مسجد جای بزرگ و مهمیه پیش خدا، پس از خودش بخواه. دعا که واقعی باشه حتما اثر داره. اگر خدا ما دوتا رو واسه هم کنار گذاشته باشه هیچ کس نمی‌تونه جلوش رو بگیره، فقط این وسط خود خدا موانعی رو گذاشته که رد شدن ازشون شاید برامون سخت باشه. حتی گاهی ممکنه بخوریم زمین و زخمی بشیم ولی باید ادامه بدیم. نگاهش تعارف را کنار گذاشته بود و مهربانی‌اش را بی وقفه در چشم‌هایم تزریق می‌کرد. تازه با حرف هایش آرام شده بودم که، مهدی از دستشویی بیرون آمد و گفت: –تموم شد خاله. علی با اضطراب گفت: –من رو نبینه. یه جوری سرش رو گرم کن تا من برم. از همان جا داد زدم. –مهدی برگرد دستات رو بشور. مهدی کلافه گفت: –شستم. دوباره گفتم: –دوبار باید مایع بزنی، کرونا هست. باید زیاد بشوری. بدو برو الان منم میام. علی لبخند زنان ماسکش را بالا کشید و نجوا کرد. –خداحافظ خانم خانوما. التماس آمیز نگاهش کردم. از دو پله بالا رفت و قبل از باز کردن در به طرفم برگشت. با لحن جدی گفت: –مواظب خودت باش. من بازم میام این جا. " مگر من می‌توانم دیگر از این جا دل بکنم." با هیجان گفتم: –هر روز بعد از نماز میام تو حیاط. چشم‌هایش را باز و بسته کرد. چقدر این عادتش را دوست داشتم. هنوز درست ندیده بودمش که رفت. نگاه من روی در، جا ماند و عطر او روی شالم هنوز از خودش رایحه پخش می‌کرد. نگاهی به کف دستم انداختم هنوز گرمای قلبش را حس می‌کردم. گوشه‌ی شالم را گرفتم و بوسیدم. مهدی دستش را از دستم رها کرد و رو به نادیا گفت: –خاله بریم خونه جوجه بازی کنیم. نگاهی به اطراف انداختم. مادر بزرگ و مادر با خانمی که به خاطر شلوغی بچه‌ها غر زده بود صحبت می‌کردند و می‌خواستند قانعش کنند که تمرکز گرفتن او سر نماز به ناراحت کردن بچه‌ها نمی‌ارزد. حتی شنیدم که مادربزرگ گفت: –ثریا خانم جان ما باید کاری کنیم که بچه‌هایی که میان این جا اون قدر بهشون خوش بگذره که وقت اذان با خوشحالی، مادرشون رو زور کنن که پاشو بریم مسجد، نه این که از این جا فراری شون بدیم. شیطون ما مسجدیا این جوریه دیگه، اصرار ویژه‌ای به نظم و سکوت مسجد داره؛ هیچ کس نباشه قشنگ تمرکز بگیریم که نمازمون تا عرش اعلی بره. همه جا آروم باشه تا خدا فقط ما رو ببینه. اینا وسوسه‌ی شیطانه. وقتی دیدم مادر سرش گرم حرف است آرام آرام کنار دیوار رفتم و پرده را کمی بالا زدم. به جز علی و یک آقای دیگر که در حال نماز خواندن بود بقیه رفته بودند. علی سرش پایین بود و پشت به من نشسته بود و قرآن می‌خواند. غرق تماشایش بودم که مریم کوچولو غافلگیرم کرد، داد زد: –خاله نگاه نکن بیا بریم. فوری پرده را انداختم و انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم و پچ پچ کردم: –هیس، خیل خب اومدم، داد نزن. موقع خواب من و ساره وضو گرفتیم و مسواک زدیم. بعد از این که وارد رختخواب شدیم به همراه ساره آن قدر ذکر‌های مختلف را طبق سفارش مادربزرگ تکرار کردیم که بالاخره ساره خوابش برد. ولی من خوابم نمی‌برد تمام فکرم پیش علی بود از وقتی دیده بودمش دلتنگ تر هم شده بودم. مگر نمی‌گویند دیدارها که تازه شود دلتنگی را آرام می‌کند پس چرا برای من این طور نشد. به تقلید از علی بلند شدم و سجده‌ی شبانه‌ام را انجام دادم. بعد گوشی‌ام را برداشتم و برای علی تایپ کردم. –خدا کند این شب ها زودتر به سر برسد. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت315 پیامم در عرض چند ثانیه خوانده شد. ولی بدون جواب فقط خوانده شد. تصویر پروفایلش عکس همان گلدانی بود که من یک پروانه رویش نقاشی کرده بودم. زیرش هم شعری نوشته بود. همان شعری که من برایش هدیه برده بودم. تابلویی که خودم برایش دوخته بودم. "در بلا هم می‌چشم لذات او مات اویم، مات اویم، مات او" برایش نوشتم. –چقدر عکس پروفایلت قشنگه، کاش الان پیشت بودم و میدیدمت. به چند دقیقه نکشید که عکس خودش هم کنار عکس قبلی پروفایلش مونتاژ شد. معلوم بود که همین حالا از خودش عکس گرفته چون چهره‌اش بهم ریخته و غمگین بود. تشکر کردم و نوشتم: –کاش حداقل یه لبخند میزدی با دیدن این عکست که دلم بدتر خون شد. دوباره عکسش را عوض کرد. این بار سعی کرده بود لبخند بزند. ولی غم چشم‌هایش را من بهتر از خودش تشخیص می‌دادم. شکلک قلب برایش فرستادم. با آمدن نادیا گوشی‌ام را کناری گذاشتم. –چرا نخوابیدی نادی؟ آرام کنارم دراز کشید و پچ پچ کرد. –میشه اینجا بخوابم؟ لبخند زدم. –تنهایی می‌ترسی؟ –نه، فقط عادت ندارم. چشم‌هایم را بستم. –باید عادت کنی. چند وقت دیگه من میرم سر خونه و زندگیم اونوقت تو میخوای چیکار کنی؟ به پهلو چرخید. –با این اوضاع فکر نکنم بری. نوچی کردم. –بالاخره دیگه، دیر و زود داره سوخت و سوز نداره. پچ پچ کنان گفت: –من که اصلا حوصله‌ی سوخت و سوز رو ندارم، من جای تو بودم دست شوهرم رو میگرفتم می‌رفتم سر خونه و زندگیم. سرم را به طرفش چرخاندم. –واقعا؟ –آره بابا، بشینم ببینم هر روز کی میخواد به ننه بابام زنگ بزنه و تهدید... ناگهان سکوت کرد و حرفش را ادامه نداد. نیم‌خیز شدم. –مگه کی زنگ زده؟ پشتش را به من کرد. –هیچی بابا، همینجوری گفتم. بلند شدم و نشستم و ضربه‌ایی به شانه‌اش زدم. –پاشو جوابم رو بده، هلما به خونه زنگ زده بود؟ چشم‌هایش را بست. –ول کن تلما، خوابم میاد. تو خواب و بیداری اصلا نفهمیدم چی گفتم. با دستم صورتش را به طرف خودم چرخاندم. –باشه بگیر بخواب، منم میرم از مامان می‌پرسم، مثل این که اینجا خیلی خبراس و فقط من بی‌خبرم. همین که از جایم بلند شدم دستم را کشید. –کجا؟ مامان اینا خوابن، با حرص گفتم: –بیدارشون می‌کنم. من باید بفهمم دور و برم چه خبره. نادیا دستم را محکمتر کشید و نجوا کرد. –باشه بابا، بیا بهت میگم قبل از این که همه رو بیدار کنی ولی به شرطی که به کسی نگی من بهت گفتما. فوری کنارش دراز کشیدم. –نادی اگر هلما زنگ زده چیزی گفته ما باید حتی به پلیس هم بگیم نه این که از همدیگه قایمش کنیم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت316 نادیا در حالی که دهانش را به گوشم چسبانده بود پچ پچ کرد. –من باهات موافقم ولی مامان کلی تهدیدم کرد که اگر به تو بگم پوستم رو میکنه. یعنی به هیچ کس نگفتم. اگه میخوای من رو لو بدی از الان بگو. نوچی کردم. –نه بابا چیکار دارم. حالا زود بگو قضیه چیه؟ هلما زنگ زد چی گفت؟ –چی گفتنش رو درست نفهمیدم چون مامان گوشی رو برداشت، اون چیزی که مامان بهم گفت این بود که ازش خواسته این وصلت سر نگیره وگرنه توام مثل ساره میشی. پوز خند زدم. –واسه خودش گفته بابا، مگه اون کیه آخه. به جز تو و مامان دیگه کی موضوع رو می‌دونه؟ –بابا. –یعنی رستا نمی‌دونه؟ –اولش نمی‌دونست ولی بعد که اون عکس رو واسه رستا فرستاد، عکس بی‌حجابی تو رو تو اون خونه رو میگم، مامان واسش همه چیز رو تعریف کرد. بعدش رستا هم حرف مامان رو قبول کرد. گفت از آدمی که آبرو سرش نمیشه باید دوری کرد. در جا بلند شدم نشستم. –یعنی اونم رفته طرف مامان؟ نادیا هم بلند شد چهار زانو نشست و سرش را پایین انداخت. –تلما، منم با اونا موافقم. با اخم نگاهش کردم. –پس آبجی آبجی گفتنات الکیه؟ توام رفتی تو تیم اونا؟ تو که همین الان گفتی اگر جای من بودی... لحنش رنگ التماس گرفت. –آبجی تو رو خدا علی آقا رو ول کن. نزار همه چی به هم بریزه. تو خودتم رفتی دیدی اونا چه بلاهایی میتونن سر آدمها بیارن. من الان رو نگفتم همون اوایل نامزدیت منظورم بود. بغض کردم. –چه بلاهایی؟ اون هیچ کاری نمی‌تونه بکنه، یادته خود مامان همیشه می‌گفت تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته؟ پس چی شد؟ همش شعار بود؟ زمان عمل کردن به اون حرفها الانه. حالا که پای بچش وسطه خدا یادش رفت؟ اعتراض آمیز نگاهم کرد. –یعنی علی آقا از خانوادت هم برات مهم‌تره؟ از خواهرات؟ از مادرت که این همه برات زحمت کشیده؟ یعنی از ماها بیشتر دوسش داری؟ از جایم بلند شدم و از ساره که خواب بود فاصله گرفتم. پرده‌ی ساده‌ی پارچه‌ایی مادربزرگ را آرام کنار زدم و پنجره‌ی پذیرایی را باز کردم و همانجا ایستادم و به سیاهی شب زل زدم. نادیا هم به دنبالم آمد و کنارم ایستاد. دستم را دور گردنش انداختم. –الان دیگه مسئله‌ی دوست داشتن من نیست. نگاه کن، چراغ همه‌ی خونه‌ها خاموشه به جز یکی دوتا. همه جا تاریکه، اون یکی دوتا چراغم کم‌کم خاموش میشه و سیاهی همه جا رو می‌گیره. من نمی‌خوام اینطور بشه، نمی‌خوام منم مثل شما کوتاه بیام. شماها از هلما می‌ترسید چون فکر می‌کنید اون آدمه، ولی من و علی نمی‌ترسیم چون می‌دونیم اون آدم نیست فقط شبیه آدمهاست. یعنی علی بهم گفت که نترسم من به حرفهاش ایمان دارم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸پروردگار من!! ای خودت همه عشق!! با من باش.. با من بمان.. که نیاز بی نهایتی!! 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
سلام امام زمانم💚 وَالعَصْر إنَّ الاِنْسانَ لَفی خُسْر ... به تک تک ثانیه‌های نبودنت قسم دارند ضرر می کنند ؛ مردم این دنیا بدون تو .... 💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌺 💫نامه امام على عليه السلام به مردم مصر رسول خدا صلى الله عليه و اله فرمود : من نسبت به امتم چه مومن باشند و چه مشرک نگران نیستم ؛ چون که خداوند مومن را در سایه ایمانش حفظ می کند و مشرک را به خاطر شرکش خوار و ریشه کن می سازد ؛ ولی من بر شما از منافق شیرین زبان نگرانم‌ که هر جه مورد قبول شماست از آن دم می زند در حالی که کارهایی که از نظر شما ناپسند است انجام می دهد 📗 : تحف العقول : ص : ۲۹۸ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برادر‌شهید‌ڪه‌داشته‌باشی موقع‌گناه🔥 یادش‌میوفتی قید‌هر چی گناهه‌رو‌میزنی✋ پس به عشق همه شهدا و داداشی گلمون شهید محمدرضا تورجی زاده گناه 🚫🚫🚫⛔️⛔️⛔️❌❌❌ بِه سنـگر مجازے شَهید 🕊 🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتـ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـ را می‌گیرد‌ 🤝 https://eitaa.com/joinchat/2352021504Cf6222ffcd8 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
برادر‌شهید‌ڪه‌داشته‌باشی موقع‌گناه🔥 یادش‌میوفتی قید‌هر چی گناهه‌رو‌میزنی✋ پس به عشق همه شهدا و دادا
👆 انتشار و دعوت از رفقا با شما دوست عزیزی که را به عنوان رفیق شهیدت برگزیدی 😊 همراه‌مون هستی 🤝 و از برکات بی‌نظیر دوستی با شهید بهره‌مند شدی 👌🏻 📩 و حالا وقتشه که دوستان‌ت را هم به این جمع و تجربه حال خوشِ معنوی دعوت کنی
32.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلاوت آرام بخش آیة الکرسی👌 📚 سوره مبارکه بقره آیه ۲۵۵ 🔸اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ مَن ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِندَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِمَا شَاءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَلَا يَئُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ 🔹اللّه که جز او معبودی نیست، زنده و پاینده است. نه خواب سبک او را فرامی گیرد و نه خواب سنگین. [و لحظه ای از تدبیر جهان هستی، غافل نمی ماند.] آنچه در آسمان ها و آنچه در زمین است، از آنِ اوست. کیست آن که جز به اذن او در پیشگاهش شفاعت کند؟ گذشته و آینده ی همگان را می داند. و به چیزی از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمی یابند. تخت (حکومت) او، آسمانها و زمین را دربرگرفته؛ و نگاهداری آن دو [آسمان و زمین]، او را خسته نمی کند. و او والا و بزرگ است. هدیه به روح مطهر همه شهدا❤️ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
میدونی داستان شهادت چیه؟! هرکه خدا را بیش از خود دوست دارد، بی شک شهید خواهد شد....! ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
با سلام و درود خدمت شما؛ دوستداران شهید محمدرضا تورجی زاده عزیز💚 امام علی‏ علیه السلام: " طوبی لِم
سلام و درود بر اعضا محترم کانال ان شاء الله با کمک و یاری شما عزیزان بتونیم سهمی در کمک رسانی خلق الله داشته باشیم. در حد توان حتی با کمترین مبلغ هم میشود مشارکت داشت. یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 بايد انسان در راه الله رنج ببرد تا او را ملاقات كند. اين سرنوشت انسان است. بزرگي هر روح به اندازه رنجي است كه در راه ا... مي برد . روح هاي بزرگ همواره به هاي بزرگي مبتلايند. 🏴 مگر نه اينكه اين روح بزرگ آفرينش بايد بزرگترين رنجها را ببرد و در بزرگترين امتحانات شركت جويد . ما كه شيعه هستيم بايد از او پيروي كنيم . بايد همچون او گوشه اي ساخت و از اينجا كوچيد. 📎فرماندهٔ واحدمهندسی‌رزمی جهاد سازندگی خوزستان 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۷ ارومیه ، آذربایجان غربی ●شهادت : ۱۳۶۱/۲/۲۱ دارخوین ، شلمچه ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯