در خانه که راه میرفت با خودش میخواند و میگفت: «سرم فدای رهبر، جانم فدای رهبر» ✌🏻
این حرف فقط ورد زبانش نبود، بلکه از عمق وجود این حرف را میزد. با تمام وجود میگفت: «#رهبر»
مادر شهید «#مهدی_نوروزی» با بیان این که مهدی بیش از حد به من احترام میگذاشت، میگوید:
«هر زمان که به آشپزخانه میرفتم و برمیگشتم، مهدی اگر نشسته بود، جلوی پایم میایستاد، با اینکه خسته بود. احترام گذاشتنش خیلی عجیب بود که من تا به حال ندیدهام. خیلی از بچهها پدر و مادرشان را دوست دارند، ولی واقعا مثل مهدی ندیدهام.»
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅امیدوار باشید...
🔺حساب اشخاص رو از دین جدا کنید
↩️ تامل و انتشار
🎙#استاد_انصاریان
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
آیت الله بهجت ره:
با تمام وجود گنـــاه کردیم؛
نه نعمت هایش را از مـــا گرفت
و نه گناهانمان را فاش کرد.
اگـــر بندگی اش را میکـــــردیم
چــه میکـــرد...⁉️
#اللهمارْزُقْناتَوفیقَالطّاعَة
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
افسوس ڪہ
خونین ڪفنان ایران
جـــــان دادن و
ڪـــــربلا ندیدند حسین...😭
#اللهم_الرزقنا_شهادت
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🔻فلسفه داشتن رفیق شهید🤍
اینجوریہدیگہ
کِہمیگَـن:
'الرّفیق،ثُمّالطّریق'
حواسِتـونبـٰاشِہ
چِہڪَسۍرو
بَراۍرِفـٰاقتاِنتخـٰابمۍڪنید..
بہنظرمخیلیمیتونہ
مؤثّرباشہتو رسوندنت
بہخدا
یا نرسوندنتبہخدا
#شهیدانہ‴🕊
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مداحی_آنلاین_حسین_و_لا_غیر_میرداماد.mp3
3.5M
مسیر پر نور مسیر پر خیر
فقط یه راهه حسین و لا غیر🏴🏴
#27_روز تا #اربعین🏴
#سید_مهدی_میرداماد
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
27.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر کسی رزقش بهم ریخته...
این کلیپ رو ببینه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّه❤️
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن
پارت387
خانمی که با حرف هایش به بقیه استرس داده بود بعد از رفتن هلما پوزخندی زد و گفت:
–چطوری شیطان رو این قدر خوب می شناخت؟!
کنار تختیاش گفت:
–اگر نشناسه که نمی دونه چطوری باید جلوش دربیاد. اونم مثل ما استرس می گرفت.
دیگری گفت:
–خوب جلوش در اومده که الان پا شده اومده این جا کمک کنه دیگه، وگرنه من اگه جای اون بودم عمرا میومدم این جا خودم رو مریض کنم. که چی بشه؟ مگه خُلم.
–آره بابا، یه خورده هم انگار خُل و چل می زد.
دختری که تختش در انتهای اتاق بود نالید.
–بگیرید بخوابید بابا، شانس آوردیم مریضید نصف شبی این قدر حرف می زنید. بعد زمزمه کرد:
–این زنا رو به مرگم باشن اون قدر حرف می زنن که روی مرگ رو هم کم می کنن.
صدای اذان که از گوشیام بلند شد هم زمان هلما وارد اتاق شد، یکی از بیمارها اعتراض کرد.
–صدای اون اذان رو قطع کن خوابمون میاد.
هلما رو به من پچ پچ کرد.
–صداش رو کم کن ولی قطع نکن، تو بیمارستانا واجبه که صدای اذان و قرآن پخش بشه. به شوخی گفتم:
–مگه مراسم ختمه؟ اینجوری که بیشتر آدم استرس میگیره.
–واسه اینه که ما فقط تو مراسم ختمهامون قرآن میزاریم. برای همین شرطی شدیم و با شنیدنش اخساس حزن میکنیم.
بعد نایلونی روی زمین پهن کرد برای این که نماز بخواند و رو به من گفت:
–عزیزم اگه کاری داری یا چیزی می خوای بهم بگوها یه وقت تعارف نکنی. من به خاطر تو اومدم این جا نماز بخونم که پیش تو باشم.
قدر شناسانه نگاهش کردم.
–ممنون. میخواستم وضو بگیرم، وقتی بلند می شم چشمام سیاهی می ره، می تونی کمکم کنی؟
ماسک اکسیژن را از روی صورتم برداشت.
–اگر سختته بطری آب بیارم همین جا وضو بگیری؟
با خجالت گفتم:
–آخه دستشویی هم میخواستم برم.
–پس یه دقیقه صبر کن.
با عجله از اتاق بیرون رفت و با یک ویلچر وارد شد.
–بیا بشین رو ویلچر ببرمت، این جوری راحت تری.
روی تخت به طور نشسته نمازم را خواندم و برای تعقیبات دراز کشیدم، همین دو رکعت نماز خیلی خستهام کرد که نتوانستم بیشتر از آن بنشینم.
هلما بعد از نمازش به سجده رفت و خیلی طولانی به همان حال ماند درست مثل علی.
وقتی نایلون را جمع کرد پرسیدم:
–تو واقعا دیگه شاگرد نداری؟ یعنی کلا همه چی رو رها کردی؟
نگاهش را پایین انداخت.
–رها که نکردم. هنوزم صفحهی مجازیم برقراره، به همهی شاگردام یا همهی کسایی که حالا دیگه خودشون استاد شدن دارم روشنگری می کنم. نمی خوام اونا اشتباه من رو تکرار کنن.
با تامل پرسیدم:
–یعنی اونا هم حرفات رو قبول میکنن؟!
سرش را تکان داد.
–نه، تعداد خیلی کمی قبول می کنن، بعضیا توهین می کنن و تهمت می زنن که باهاشون دعوات شده داری انتقام می گیری و حرفات دروغه، بعضیا هم می گن ما موندیم این وسط کی راست میگه.
مخصوصا کسایی که با این کارا مشکلاتشون برطرف شده نمی خوان برگردن. ولی من تلاشم رو می کنم و بقیهش رو هم می سپرم دست خدا. به اونام حق می دم، چون خودم قبلا جای اونا بودم درکشون می کنم.
لبخند زدم.
–پس الان بر علیه اونا کار می کنی؟ اون وقت چه پُستایی می ذاری؟ ازشون فیلم و عکسی چیزی داری؟
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت388
ماسکش را روی بینیاش جابهجا کرد.
–ولش کن، الان شرایط تو طوری نیست که حال و حوصلهی شنیدن داشته باشی. بذار بعدا که ان شاءالله خوب شدی برات توضیح می دم.
با اصرار گفتم:
–می خوام همین الان بگی. آخه اگه ازشون مدرک و فیلم نداشته باشی، معلومه کسی حرفت رو قبول نمی کنه.
نفسش را بیرون داد.
–چندتایی فیلم دارم. ولی فعلا متن براشون می نویسم. اولش براشون چند تا متن گذاشتم و نوشتم؛ این راهیه که خود منم متوجه شده بودم اشتباهه و دوست نداشتم ادامه بدم ولی مثل کسی که یه راهی رو رفته و می خواد کم نیاره و تا آخرش بره شده بودم. نمیخواستم دیگران بهم بگن دیدی ما میگفتیم ولی تو گوش نمیکردی. خلاصه از این فکرای بچهگونه دیگه. شما این طور نباشید. چون این راه ته نداره، تهش پرتگاهه.
چند نفری این حرفا رو لایک کردند ولی وقتی نوشتم که: من خودم اولش چادری بودم اینا باعث شدن از حجاب بدم بیاد اکثرا توهین نوشتن.
برای تایید حرفش گفتم:
–علی همیشه می گه پوشش باید توی فکر آدما باشه، فکر و اندیشه که درست باشه پوشش خود به خود میاد. احتمالا برای اونا هم اول افکار آدما مهم بوده. افکارت که تغییر کرده خودت خیلی راحت حجابت رو کنار گذاشتی.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–درسته، هر چی باهاشون بیشتر قاطی می شدم از خونواده م بیشتر دور می شدم.
اون اوایل که سختم بود باهاشون ارتباط بگیرم، یعنی بعضی کاراشون برام قابل قبول نبود و گاهی حرفا و استدلالاشون رو نمیتونستم قبول کنم یا انجامشون بدم بهم گفتن اگه یه سگ بیاری و ازش نگهداری کنی حس بهتری پیدا می کنی، باهاش هر روز حرف بزن و خودت رو تخلیه کن، اولش حرفشون برام احمقانه اومد ولی بعد دیدم بیتاثیرم نیست. اونا می گفتن غروبا که یک ساعتی می بریش پارک که بچرخونیش حتما با پوشش چادر برو، اگرم خودت وقت نکردی بده مادرت یا یه آدم سن و سال دار ببردش بیرون. یه آدمی که چهرهی موجهی داشته باشه.
منم کاری که گفتن رو انجام می دادم.
پرسیدم:
–خب این جوری حس بهتری پیدا کردی؟
سرش را کج کرد.
–آره اون موقع داشتم، از این که بقیه با تعجب نگام میکردن لذت می بردم. ولی الان که بهش فکر میکنم حس بدی بهم دست می ده.
اون روزا بیچاره مادرم رو خیلی اذیت کردم.
آه کشیدم.
–خدا مادرت رو بیامرزه، بنده ی خدا جوون بود.
با بغض گفت:
–آره، من اون روزا کلا مرگ رو فراموش کرده بودم.
انگار یادم رفته بود آدما می میرن،
یا فکر میکردم مرگ برای من یا مادرم نیست. ماها وقتی خیلی پیر شدیم می میریم.
من قبل از مرگ مادرم بهش قول داده بودم که دیگه دنبال این چیزا نرم، با مِن و مِن دنبالهی حرفش را گرفت.
–یعنی...توبه کرده بودم. با این حال مرگ مادرم باعث شد متلاشی بشم.
سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم.
–می فهمم خیلی سخته. واقعا آدم داغون می شه.
نم اشکش را گرفت.
–اهوم. درست مثل یه خونهی کلنگی که خرابش می کنن و دوباره از نو می سازنش. رنج ویران شدن خیلی تلخ و سخت بود، ولی حالا که می خوام ساخته بشم در کنار رنجی که دارم خدا بهم امید داده. همین امید بهم قدرت می ده که بتونم تحمل کنم. اون موقعها با تموم هیجانات اون گروه ها این قدر امید نداشتم. تنها چیزی که نمی شه باهاش کنار اومد دلتنگیه.
نفسم را بیرون دادم.
–درسته، اصلا نمی شه با دلتنگی کنار اومد.
به روبرو خیره شد.
–دلتنگی مثل یه منگنه روی قلبته که هر اتفاق خوبی هم که برات بیفته، بازم فشار اون، قلبت رو رها نمی کنه که بتونی شاد باشی.
ماسک اکسیژن را روی صورتم گذاشتم.
–اونا، منظورم استادت و بقیه افراد گروه چرا میخواستن که تو بازم باهاشون همکاری کنی؟
ساره میگفت اونا ازش میخواستن که هر کس باید با خودش دونفر رو وارد این گروه ها کنه.
ماسک را روی صورتم فیکس کرد.
–آره، اون موقع یه جوری رفتار میکردن که فکر میکردم نیتشون خیره، دارن به مردم کمک می کنن. ولی این اواخر فهمیدم اوضاع خیلی با اون چیزی که توی ظاهر نشون می دن فرق داره.
سرش را نزدیک گوشم آورد و پچ پچ کرد:
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
پارت389
–خب چون من دیگه از همه چیزشون خبر داشتم، نمیخواستن بر علیه اونا کار کنم. حتی گفتن می تونم جزء تیمشون باشم ولی بی طرف باشم و سکوت کنم.
ولی وقتی فهمیدم اونا بهایی هستن و در باطن فکرای دیگه ای دارن و نقشه های عجیب غریبی واسه بقیه ریختن، نتونستم ساکت باشم.
ابروهایم را به هم نزدیک کردم.
–چه نقشههایی؟!
نوچی کرد؛
– آخه همهی این کاراشون تبلیغ و جذب فرقهی خودشونه. البته نه با اسم اصلی، چون ممکنه خیلیها تا اسم فرقه شون رو بشنون پا پس بکشن. ولی بعد که حسابی نمک گیر شدن دروغاشون رو باور می کنن. اونا از همون اول یه جوری باهات حرف می زنن که فکر می کنی خیلی داره بهت ظلم می شه؛ توی خانواده، توی جامعه، بعد در حالی که به روبرو خیره شده بود زمزمه کرد:
–فقط باید دعای مادر پشت سرت باشه که بتونی خودت رو از منجلابشون نجات بدی. دستش را جلوی صورتش تکان داد.
–ولش کن، الان وقت مناسبی نیست واسه بیشتر حرف زدن، فقط اینو بهت بگم که روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که تونستم از دستشون نجات پیدا کنم. با خودم می گم اصلا شاید کار خدا بوده من وارد این گروه ها بشم و از کارشون سر دربیارم تا بتونم دیگران رو آگاه کنم.
اگر من نمیشناختم شون که الان نمیتونستم پتههاشون رو بریزم رو آب. چون خود منم بعد از دو سه سال تازه فهمیدم چی به چیه. اون قدر اینا زیر پوستی کار می کنن که تا باهاشون قاطی نشی متوجهی هیچی نمی شی.
سرزنش آمیز نگاهش کردم.
–ولی چند سال از وقتت بیخودی هدر رفت.
آهی کشید.
–اهوم، همین طور خودم و خونواده م خیلی آسیب دیدیم. خود من آسیبای روحی و جسمی دیدم که برای جبرانش شاید باید سال ها تلاش کنم.
با نگرانی نگاهش کردم.
–می گم یه وقت بدتر از اینایی که می گی نشه، منظورم اینه بلایی چیزی سرت نیارن.
شانهای بالا انداخت.
–دیگه می خوان چیکار کنن؟ توی صفحهی مجازیم هر چی ازشون می دونستم گذاشتم حتی اسم و آدرس همه شون رو نوشتم که اگه بلایی سر من بیاد تقصیر ایناست. نوشتم به پلیس هم همه ی نشونه هاشون رو دادم.
خندیدم.
–واقعا؟!
خندید.
–آره بابا، منم کم بلا سرشون نیاوردم. نمی خوام بلایی که سر زندگی من اومده سر یه زندگی دیگه بیاد، اونا خیلی راحت می تونن عشقی که به زندگیت داری رو به نفرت تبدیل کنن و وقتی متوجهی این موضوع می شی که همه چی تموم شده و زندگیت بر باد رفته.
جملات آخرش را با بغض گفت بعد نگاهی به در اتاق انداخت.
–من دیگه برم، توام استراحت کن. شیفتم تموم شده، می رم خونه که یه کم بخوابم دوباره بعد از ظهر میام.
با تعجب پرسیدم:
–از وقتی اومدی نخوابیدی؟!
دوباره پچ پچ کرد.
–اصلا وقت نمی شه. حالا باز خوبه من می خوام برم خونه یه دوشی بگیرم و یه استراحتی کنم. بیچاره این طلبهها که داوطلبانه اومدن کمک، زن و بچه دارن، به خاطر این که خانواده هاشون مبتلا نشن نمی رن خونه و همین جا می خوابن. من روز اولمه تازه نفسم، اینا مدت زیادیه که این جان.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
امروز سهشنبه برای سلامتی و تعجیل
در فرج آقا امام زمان عج
صلواتی عنایت فرمایید.
✨🌹الّلهُمَّ
✨🌹صَلِّ عَلَی
✨🌹مُحَمَّدٍ
✨🌹وَآلِ مُحَمَّدٍ
✨🌹وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
هرصبح
بہفالآمدنت
قرآنمےگشاییم
الیسالصبحبقریب ...؟؟
[💗] #اللهمعجللوليكالفرج
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
سهشنبه تون پُر از عطـر خـدا 🌼
در این روز تابستانی🌼🍃
بهترینها و خیرترینها را
از خدای عزیز ومهربان💚
برای شما خواستارم
امروزتون
پراز نعمـت 🌼🍃
پراز خبرهای خوب
پراز اتفاقات قشنگ🌼
پراز موفقیت و
پراز خیر و برکت باشه 🌼
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🔸امام علی علیه السلام:
بدان که ریز و درشت کارهایت
تابع #نماز توست.
📜نهج البلاغه
#قرآن #احادیث #حدیث
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
🥀 #شهید_محسن_رضایی🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌹شهید پاسدار «#محسن_رضایی» از #شهدای_امنیت اصفهان
که در سمیرم به دست اغتشاشگران کوردل به شهادت رسید.
بدنبال اغتشاشهای شامگاه شنبه دهم دی سال 1401 در شهر سمیرم استان اصفهان مدافع امنیت بسیجی پاسدار «محسن رضایی» توسط اشرار مسلح ضد انقلاب به ضرب گلوله به شهادت رسید.
🔹 شهید محسن رضایی در ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ به دنیا آمد و سرانجام اذن شهادت را از حضرت زهرا سلام الله علیها دریافت کرد. شهید دارای دو فرزند 5 و 7 ساله است.
🇮🇷#شهید_امنیت
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خواندن این سوره ها برای #اموات فوق العاده ست👌🏻
🎁 سوره های سفارش شده در روایت برای اموات:
۱_ سوره یس
۲_سوره ملک
۳_ سوره حمد و ۱۱ مرتبه سوره توحید
۴_ سوره حمد و ۷ مرتبه سوره قدر
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آشوبم آرامشم تویی🤍
.
✋🏻 و سلام بر او که می گفت:
«خدایا گناهانی را که مرا از
امام حسین(؏) محروم می کنند،
ببخــش»
🌱• #شهید_محمود_کاوه•
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💞 امام زمان کجای زندگی ما قرار داره؟
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
#استاد_شجاعی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝میزند آتش به قلبم ماجرای نیزهها
🎙مداحی دلنشین حاج #محمود_کریمی بمناسب شهادت امام زین العابدین علیه السلام
🏴 #شهادت_امام_سجاد_ع
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مداحی_آنلاین_شخصیت_امام_سجاد_حجت_الاسلام_قرائتی.mp3
4.49M
🏴 #شهادت_امام_سجاد(ع)
♨️اهل بیت مظلومند!
🎙حجت الاسلام #قرائتی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯