eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
بگرد نگاه کن پارت443 از وقتی از خواب بیدار شده بودم احساس خستگی و بی حالی داشتم. نوعی کلافگی، برای همین به جای زنگ زدن به علی برایش پیام فرستادم و نوشتم. —جون آدما برام مهمه، نمی خوام خودخواه باشم. برو بیمارستان و به هلما کمک کن. پیامم فوری تیک خورد ولی جوابی نداد. کتاب هایم را باز کردم و نگاهشان کردم. دیگر تمرکز درس خواندن نداشتم. با هر مشقتی بود کلاس مجازی را گذراندم. برای ناهار از غذای دیشب کمی گرم کردم ولی میلی برای خوردن نداشتم. خودم را روی تخت انداختم و سعی کردم بخوابم. وقتی بلند شدم چیزی به غروب نمانده بود، من چطور تمام بعد از ظهر را خوابیده بودم. خیلی دلم می خواست به ساره زنگ بزنم و از اوضاع بیمارستان بپرسم. ولی نزدم و فقط به دادن یک پیام اکتفا کردم. دلم برای مادرم تنگ شده بود. باید حال و هوایم عوض می شد. بلند شدم و حاضر شدم و به خانه ی مادر رفتم. از در که وارد شدم مادر سوالی نگاهم کرد. سعی کردم لبخند بزنم. —مهمون نمی خوای مامان؟ اخم ریزی کرد. —خوش اومدی، پس شوهرت کو؟ نوچی کردم. —رستا که اکثرا تنها میاد، چرا این سوال رو ازش نمی پرسید؟ —رستا هم تا وقتی بچه دار نشده بود همیشه با شوهرش میومد. بعدشم اون همیشه این موقع دیگه می ره خونه ش که واسه شوهرش شام درست کنه، ولی تو چرا... فوری گفتم: —خب چون ما شام این جا تلپیم. —آهان، پس بگو! حالا که اومدی برو از فریزر یه بسته لوبیا سبز بردار بذار بیرون. برنجم خیس کن. یه زنگم بزن به محمد امین بگو داره میاد یک کیلو هم ترشی بخره. با چشم های گرد شده گفتم: —خوب شد من اومدم وگرنه کی می خواست واسه شما شام درست کنه. نادیا با لبخند به طرفم آمد و دستش را دور کمرم حلقه کرد. —اوف، مامان داره چی کار میکنه براتون! تلما، یعنی یه سفره می خواهیم براتون بندازیم هفت رنگ. خندیدم. حالا یه ترشی شد هفت رنگ؟ یه قدم عقب رفت. —إ...!! خود ترشی می دونی چند رنگه؟ حالا هی ناشکری کن. می دونی ما از کی ترشی نخوردیم؟ البته مامان می خواد با این ترشی خیلی ریز نبود گوشت چرخ کرده رو توی لوبیا سبز استتار کنه، ولی از اون جایی که من خیلی باهوشم... مادر وسایل دوخت و دوزش را روی زمین گذاشت و بلند شد. —اتفاقا با هویج و سیب زمینی خوشمزه تر می شه. نادیا سرش را تکان داد. —آره، نه که ما داریم گیاه خواری می کنیم به نظرمون خوشمزه تره. دستش را بالا آورد و خیلی جدی گفت: —نه به گوشت خواری! زندگی سالم. یاد میز شام دیشب خودمان افتادم و برای این همه ناشکری ام شرمنده به نادیا نگاه کردم. چرا یادم نبود موقع آمدن برای مادر کمی خرید کنم؟ علی درست می گفت من خودخواه شده بودم. دلم می خواست دست نادیا را بگیرم و با هم برویم چند قلم خرید کنیم ولی می دانستم در این شرایط مادر ناراحت می شود. برای همین رو به نادیا گفتم: —تو هنوزم غر می زنی؟ مامان هر چی درست کنه خوشمزه س. به علی پیام دادم که برای شام به این جا بیاید و بعد همراه نادیا به طبقه ی بالا پیش مادربزرگ رفتیم. وقتی کنار مادر بزرگ نشستم. خیره به چشم هایم نگاه کرد و پرسید: —مریضی مادر؟! با تعجب دستی به صورتم کشیدم. —نه، چطور؟! به زور نگاهش را از صورتم گرفت و همان طور که سعی می کرد لبخندش را پنهان کند گفت: —آخه چشمات یه جوریه. چیزی از حرف های مادر بزرگ سر در نیاوردم و فقط گفتم: —نه خوبم. بعدازظهر زیادی خوابیدم، شاید چشمام پف کرده. نادیا نگاهم کرد. —نه پف نداری، انگار خوشگل ترم شدی. پوستتم خوب شده نه مامان بزرگ؟ مادر بزرگ سرش را تکان داد. —آره ماشاءالله! البته بچه م از اولشم پوستش عین آینه بود. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگرد نگاه کن پارت444 علی که وارد شد انگار نه انگار که اتفاقی بینمان افتاده از همان اول شروع به شوخی و خنده با محمد امین و نادیا کرد. ترسیدم جلو بروم و سلام کنم و او سرد جوابم را بدهد. خودش از همان جا دستش را برایم بالا آورد و سلام کرد و با لحن شوخی گفت: —خانم یه هماهنگی بکن بیا این جا، غافلگیرم کردی! برای فرار از نگاه عتاب آمیز مادر با من و من گفتم: —یهو... دلم... تنگ شد. علی مثل اکثر روزها که دست خالی به این جا نمی آمد یک جعبه شیرینی تَر خریده بود. جعبه را طرف نادیا گرفت و با لبخند گفت: —بیا نصفش رو به خاطر تو نون خامه ای خریدم. حالا ببینم در عوض تو می تونی یه چایی بریزی بیاری یا نه. نادیا ذوق زده جعبه را گرفت. —آخ جون! نه دیگه چایی رو تلما بریزه. من دوباره مثل اون دفعه می ریزم رو لباستا. علی لب هایش را روی هم فشار داد. —توام خوب زهرچشم از ما گرفتیا. پس دیگه کی می خوای این دست وپا چلفتی بازیات رو بذاری کنار؟ نادیا خندید. —باشه میارم، ولی هر چی شد پای خودت. فوری به اتاق رفتم و گوشی ام را چک کردم. ساره جواب پیامم را داده بود. –نه، شوهرت امروز نیومده این جا. پس چی شد؟! مگه نگفتی امروز میاد؟ با خواندن پیام ساره با خودم فکر کردم شاید علی منصرف شده. روز به روز این حالت کسلی ام بیشتر می شد. دلیلش را نمی دانستم. وقتی رستا زنگ زده بود و حالم را بپرسد. پیشنهاد داد که یک آزمایش بدهم. بعد از آن به ساره زنگ زدم. دو روز بود به بیمارستان نرفته بودم. قبل از این که من حرفی بزنم ساره گفت: —تلما جان من بعدا بهت زنگ می زنم. الان دستم بنده، عجله دارم. —مگه داری چی کار می کنی؟ —اومدم خونه ی هلما رو یه کم تمیز کردم. یه روسری هم می خوام براش ببرم. تاکسی اینترنتی گرفتم الان میاد باید زودتر برم پایین. اگر بدونی دیوارهای سالن خونه ش تو چه وضعیه؟! شده زغال. باید یکی بیاد به این جا رسیدگی کنه و یه رنگ بزنه. مبلاش دیگه به درد نمی خورن، بیشتر جاهاشون سوخته. من که نمی تونم یه مرد می خواد دنبال این کارا باشه. حالا می فهمم، شوهر نداشتن چقدر سخته. حتی یه شوهر نصفه و کج و کوله هم بودنش بهتر از نبودنشه. نفسم را بیرون دادم. —روسری برای چی می خوای؟ —واسه هلما، آخه گفت علی آقا می خواد بیاد یه روسری درست و حسابی می خوام. دیدم راست می گه کلاه بیمارستان خیلی زشته. اصلا همین که گفته می خوام روسری خوب بندازم سرم، خودش نشونه ی خوبیه. دیروز من بهش گفتم علی آقا می خواد بیاد و نیومد هلما خیلی ناراحت شد. برای همین واسه اطمینان، خودم به علی آقا زنگ زدم، گفت حتما میاد. انگار کسی چنگ به دلم انداخت و سستی پاهایم بیشتر شد. —تو زنگ زدی؟! آرام گفت: —آره، اشکالی داره؟ —نه، اتفاقا، منم می خوام آزمایش بدم شاید بیام همون جا یه دکتر عمومی برم. —إ...! کاش حالا فردا بری آزمایش، معلومم نیست اصلا علی آقا بیاد یا نه. –نه من که با اون کاری ندارم. می خوام بیام برم دکتر. اصلا میخوام ندونه. باز می خواست اصرار کند که گفتم: –مگه تو عجله نداشتی؟ یک ساعته داری حرف میزنی برو دیگه. با استرس گفت: –اره بابا، راننده هی میاد پشت خطم، خداحافظ. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن پارت445 دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. بلند شدم تا آماده شوم. حرف ساره برایم مهم نبود باید خودم هم به آن جا می رفتم حداقل به بهانه ی آزمایش دادن. در طول مسیر ترافیک زیاد بود به خصوص نزدیک بیمارستان. برای همین خیلی طول کشید تا به بیمارستان برسم. بعد از معاینه ی دکتر به آزمایشگاه رفتم بعد هم به طبقه ای که هلما آن جا بستری بود. ساره روی صندلی روبروی اتاق هلما نشسته بود. با دیدن من بلند شد و با تعجب گفت: —إ...! اومدی؟ علی آقا خیلی وقته رفته. همان جا ایستادم. —کی اومده بود که... —من اومدم نبود. هلما می گفت تازه رفته. کلا بیست دقیقه بیشتر نمونده. نگاهی به در اتاق انداختم و آرام آرام جلو رفتم. —باهاش حرف زده؟ بهش چی گفته؟ ساره هم جلو آمد و پچ پچ کرد. —این پرستاره دوباره قاطی کرده نمی ذاره برم پیشش، الانم داخله. روسری را از کیفش بیرون آورد. —اینم مثلا آورده بودم سرش کنم، نشد؛ یعنی دیر رسیدم. همان لحظه پرستار از اتاق بیرون آمد و با دیدن من اخم کرد و با لحن عصبانی گفت: —خانم این جا بیمارستانه ها نه کاروان سرا. الان وقت ملاقاته؟ ساره گفت: —خانم! خود دکتر گفتن که نباید زیاد تنها باشه. نمی بینید حال روحیش تو چه وضعیه؟ پرستار اخمی کرد و با تشر گفت: —وقتی مشاورش هست دیگه نیازی به شماها نیست. خیالتون راحت، از وقتی با مشاور جدیدش حرف زده هم حال جسمیش بهتره هم حال روحیش. ساره با تعجب گفت: —به این سرعت؟! —آره، چون داره همکاری می کنه، اجازه ی شستشوی جای سوختگی هاش رو قبلا با دعوا و تنش می داد ولی الان خیلی بهتر شده. پرستار به من نگاه کرد و گفت: —باید استراحت کنه، شما هم برید. اگه خواستید، فردا ساعت ملاقات بیاید. زیر گوش ساره زمزمه کردم: –منظورش از مشاور، علیه؟ ساره نجوا کرد: –لابُد! به جز اون که کسی نبوده. بعد هم اشاره کرد که برگردم. ولی من مبهوت همان جا ایستاده بودم. پرستار رفت و ساره کنارم ایستاد. —تلما جان می خوای تو برو... نگاهم را به چشم های ساره دادم. —اونا به هم محرم شدن؟ ساره لب هایش را بیرون داد. —حتما دیگه، حالا تو چرا هول کردی بابا؟ چند روز که بیشتر نیست. ان شاءالله تا هفته ی دیگه هلما مرخص می شه و همه چی تموم می شه. نگران نباش! نمی دانستم ساره واقعا نمی تواند مرا درک کند یا خودش را به آن راه زده بود. با بلند شدن صدای گوشی اش سرگرم صحبت شد و من هم بدون خداحافظی به طرف خانه راه افتادم. علی دیر کرده و هنوز به خانه نیامده بود. به گوشی اش که زنگ زدم فوری جواب داد و با خوشحالی گفت: —تو راهم عزیزم، شامم گرفتم. اگه شام درست کردی بذارش برای فردا. هنوز از حیرت حرف های پرستار بیرون نیامده بودم. حالا این خوشحالی بی دلیل علی را نمی توانستم هضم کنم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
‍ ‍ دعای امروز خدایا 🙏 صبحمان رابا یاد تو آغاز میڪنیم به همه ما لذت بندگی خالصانہ عطاڪن پناهمان باش و قلبمان رامهمان آرامشت گردان. آمیـــن یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🙏 ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مولای من دلمان تنگ است و جانمان بیقرار ... دلخوشیم به اینکه شما از حجم تنهایی ما آگاهید ... روزگار فراق به درازا کشیده ... به اندازه ی یک عمر ... یک عمر چشم براهی ، ای کاش می آمدید، ای کاش خدا فرج شما را برساند .. صبحتون ‌مهدوی 💚 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دریاب روح خسته‌ی مارا که مثل اشک دیگر امید ما ز دو عالم شکسته است
این بی‌قراری دل‌ها در مصداق همان آرام نگرفتن خون علیه‌السلام تا ظهور است و هرچه به ظهور نزدیک‌تر میشویم این التهاب بیشتر میشود..! •استادپناهیان• ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله‌الرحـمن‌الرحیـم 💫🍃 قرائت و صد صلوات به نیابت از 🥀 🏴 هدیه به شهدا و اسرای و 🏴 به نیت ظهور 💚 سلامتی امام زمان، رفع هم و غم‌شان و خوشنودی و رضایت‌شان از ما سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایت‌شون رفع مشکلات کشور شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز رفع گرفتاری‌های خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمی‌دونیم در عالم بالا چه غوغایی می‌کنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما ان‌شاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌹 نهم شهريور 1335، در روستای تنكمان از توابع شهرستان ساوجبلاغ به دنيا آمد. تا سوم متوسطه در رشته تجربی درس خواند. سال 1359 ازدواج كرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان استوار یکم ارتش در جبهه حضور یافت. 🍃بيست و دوم فروردين 1366، با سمت پدافند هوايی در شلمچه براثر اصابت تركش به سر و سينه، شهيد شد. پیكر وی را درگلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🎤مفتخر هستیم در کانال در خدمت خانواده محترم هستیم. ✍️ همسر شهید در مورد فرمودند: ایشون از پرنسل نیروی هوایی ارتش بودن و در حفاظت اطلاعات ارتش فعالیت می‌کردند. اجازه اعزام به جبهه برای رزمی نمی‌دادن مرخصی سه ماهه بدون حقوق گرفتن... چون خیلی مقید به حقوق بیت المال بودن و رعایت می‌کردند پول شبهه‌ناک در زندگی‌شون وارد نشه. از طریق بسیج پایگاه مالک اشتر داوطلبانه اعزام شدند. و سفارش کردن روی سنگ قبرم بنویسید: 🌷بسیجی شهید محمد علی اخلاقی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابی عبدالله، به حق خانوم سه ساله ! که همه زندگیه نوکراته ، بذار ماهم تو اوج ناباوری بیایم و زمزمه کنیم : الوعده وفا ، دیدی گفتم می‌رسم به کربلا :)💔 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلا اینطوری از ما دور میشه... « وَ عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّكُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ» (سوره بقره آیه 216) ؛ شاید چیزی را، ناخوش بدارید و در آن خیر شما باشد و شاید چیزی را دوست داشته باشید و برای... ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
حاج آقا شما هم اینجایی بین زوار اباعبدالله 🥺
: 🌀 اگر میخواهیم عظمت مقام سیدالشهداء (ع) را درک کنیم بهترین راه، معرفت پیدا کردن به است. اگر بتوانیم قیمت و قداست شهیدان را بفهمیم، راحت تر به سیدالشهداء (ع) معرفت پیدا خواهیم کرد. نباید به شهیدان بی اعتنا باشیم،آنگاه قدر اباعبدالله الحسین (ع) را نیز نخواهیم دانست. امام حسین (ع) ،آقا و سید شهیدان است، نمیشود با مفهوم شهید و شهادت آشنا نباشیم و به (ع) ارادت بورزیم. 👈 خصوصا این شهدا که در راه دفاع از حرم سیدالشهداء (ع) به رسیده اند. 👌🏻شما اگر بدانید چه قدرتی دارند و بلکه چه ابرقدرتهایی هستند، چون خدا فرموده است احیاء هستند و نزد پروردگارشان روزی دریافت میکنند، این اشاره به عظمتِ شان آنها دارد، آنگاه متوجه قدرت فوق العاده سیدالشهداء (ع) خواهید شد و ارادتتان به حضرت بیشتر میشود. 👈شاید در آینده این رسم بیشتر جا بیفتد که زائران حرم سیدالشهداء (ع) در ابتدای پیاده روی بیایند و در مزار شهدا رخصت بطلبند و از آنان بخاطر گشودن این راه و ایجاد امنیت برای زیارت تشکر کنند و سپس پیاده روی خود را آغاز کنند. 🌹من یقین دارم اگر شهدا ما را نزد امام حسین (ع) شفاعت کنند، حضرت ما را بیشتر تحویل خواهند گرفت. 🤲🏻 آرزوی شهادت در کنار مزار شهدا یک رسم معنوی و تاثیر پذیریِ طبیعی، برای آدمهای باصفاست. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر داغی به پا دارند تاول نیست میدانم زمین بوسیده در هر گـام پای زائرانت را
✍️روزی شخصی خدمت حضرت (ع) میرود و میگوید یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟ حضرت علی(ع) فرمودند:خلاصه تمام ادعیه را به تو میگویم،هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی. 1 ✅الحمدلله علی کل نعمه 2 ✅و اسئل لله من کل خیر 3 ✅واعوذ بالله من کل شر 4 ✅ و استغفر الله من کل ذنب 1 خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است. 2 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را 3 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها. 4 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم. بحارالانوار:ج۹۱ ص۲۴۲ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨عارفۍ‌به‌شاگردانش‌گفت؛‌بر‌سر‌دنیاه‌ڪلاه بگذارید؛پرسیدند:چگونه؟فرمود:نان‌‌‌دنیا را‌بخورید‌ولۍ‌براۍ‌آخرت‌ڪار‌ڪنید‌‌‌...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا