°{🙂🪴}°
کاش میان این جنگ ها
ناگهان صدایی بیاید
"الا اهل العالم انا المهدی..."🌱
#امام_زمان
#اربعین 🏴
#ثوابیھويے°{😍📿}°
#اربعین 🏴
لطفا انجام بدید
✨ به نیابت از ✨
#شهید_تورجی_زاده 🌹
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
سلام امام زمانم✋🌸
السلام علیک یابقیة الله یا مهدی فاطمه(س)
منتقم حسین نمیآیی؟
پدر هر کارے کند، پسر یاد میگیرد. مثلاً اگر در رکوع، انگشتر ببخشد. و «او» هم در گودال قتلگاه، انگشتر را با انگشت بخشید. نخواست او دستِ خالی از گودال برگردد.
مولاجان اربعین نزدیک است، ما را برسان به کربلاے حسین.
صل الله علیک یا اباعبدالله
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️۲ شهریور، سالروز شهادت شهید سیدعلی اندرزگو
🌷مقام معظم رهبری:
◽️شهید عزیز ما، سید بزرگوار عالی مقام ما در هالهای از خموشی از گمنامی از ناشناسی مانند شهیدان تشیع در روزگار اختناق عباسی و اموی به دست گرگان خونخواره دستگاه جبار طاغوتی شهید شد.
🗓️۲ شهریور، سالروز شهادت روحانی انقلابی و چریک مبارز مسلمان سید علی اندرزگو توسط عوامل ساواک
#سرباز_انقلاب
#شهید_اندرزگو🕊
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬دیدی کمکم مقدمات ظهور آقا با اربعین داره آماده میشه؟!
🔹ظهور همینقدر طبیعی خواهد بود!
🎙️حجت الاسلام #پناهیان
#اربعین #کربلا
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بسماللهالرحـمنالرحیـم
💫🍃 قرائت #زیارت_عاشورا و صد صلوات
به نیابت از
دکتر#شهید_احمد_هجرتی 🥀
🏴 هدیه به شهدا و اسرای #کربلا
و #امام_زمان 🏴
به نیت ظهور 💚
سلامتی امام زمان، رفع هم و غمشان و خوشنودی و رضایتشان از ما
سلامتی رهبر عزیزمون، حفظ عزت و درایتشون
رفع مشکلات کشور
شفای بیماران و سلامتی جانبازان عزیز
رفع گرفتاریهای خودمون، اعضای کانال، عزیزانشون و ملتمسین دعا
خدایا ما دنيايي هستیم😞 و نمیدونیم در عالم بالا چه غوغایی میکنه خواندن زیارت عاشورا، ما را از تمامی برکات زیارت عاشورا مستفیض بفرما
انشاءالله بحق شهدای دشت کربلا عاقبت بخیر باشید 🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🌸🩺 پزشک اردبیلی که تا پای جان در دوران #دفاع_مقدس خدمت کرد
شهید دکتر«#احمد_هجرتی» با تیم پرستاری جانشان را در دفاع مقدس فدا کردند و بر اثر عوارض شیمیایی به #شهادت رسیدند.
شهید سرگرد، دکتر احمد هجرتی در سی و یکم اردیبهشت سال ۱۳۳۴ در شهر قهرمان پرور اردبیل چشم به جهان هستی گشود.
و سرانجام در حین مداوای یکی از مجروحان در اثر بمباران شیمیایی دشمن خیانت کار در دوازدهم دی ماه ۱۳۶۵ به مقام شهادت رسید و پیکر پاکش در بهشت فاطمه اردبیل به آغوش خاک سپرده شد.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
📥روایت پدر شهید
🌹 #احمد_هجرتی
یک سال بود که احمد به مرخصی نیامده بود. تمام وقت و انرژی خود را صرف خدمت به مجروحان کرده بود و همیشه به تقاضای خود داوطلبانه به خط مقدم رفته، در بیمارستان صحرایی ارتش در خدمت بود.
📞 یک بار که تلفن کرده بود با ناراحتی گله کردم که تو مدتهاست که به مرخصی نیامدهای. اگر برای من که پدرت هستم، دلت نمیسوزد حداقل به فکر مادرت باش.
_ احمد که ناراحتی زیاد ما را فهمیده بود ، گفت: «باور کنید پدرجان! من هم دوست دارم هر چه زودتر به دیدار شما بیایم و اصلاً همیشه با شما باشم، اما باور کنید در این جا آن قدر به من نیاز هست که وجدانم قبول نمی کند این همه مجروح محتاج کمک را بگذارم و به مرخصی بیایم.
مدتی بعد احمد به مرخصی آمد. با خودم گفتم حتماً تحت تأثیر حرفهای من به دیدارمان آمده است . اما او یکی- دو روز بیش تر نماند.
در طول این مدت از همه آشنایان و اقوام، طلب حلالیت کرد. فهمیدم که این که مرخصی او نه برای استراحت و نه برای دید و بازدید بلکه برای گرفتن حلالیت بوده است. احمد خودش را برای شهادت آماده کرده بود. او رفت و مدتی بعد به شهادت رسید و دیگر هرگز بازنگشت.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
🔴 راه گشایش در زندگی از نظر امام جواد عليه السلام
🔵 امام جواد علیه السّلام #انتظار_فرج را بافضیلت ترین و راه گشاترین امور می داند:
🔹 برترین عمل شیعیان ما انتظار فرج است. هرکس این امر را بداند و آن را بشناسد، با همین انتظار در کارش گشایش و #فرج می شود.
🌕 تمام گره های کور زندگی فردی و اجتماعی ما شیعیان بخاطر این است که آب حیات را رها کرده و دل خوش به سرابیم، از این رو تمام عمر، لب تشنه و حیران به سمت هر صدا و ندایی روانیم.
🟢 تنها نسخه ی طبیب عالم و راه نجات از هلاکت دنیا و آخرت، انتظار فرج است.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
message-1722229755-20.mp3
8.66M
🏴 مارو دورمون نکن
🎙#حسین_سیب_سرخی
#اربعین
#مداحی
#ملت_امام_حسین
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
تو دنیایی ک برای جذب و عدم ریزش فالوئر اعتقاداتشون رو مخفی میکنن
تو اسم امام زمانت رو فریاد بزن!
#امام_زمان
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مشق هایش را نوشت و رفت
در #والفجر_هشت شیمیایی شد
در #کربلای_چهار مجروح شد
در #کربلای_پنج جلوی چندتانک فریادمیزد:
"یا #اباعبدالله!شاهدباش جلوی دشمنانت ایستادم"
درحالی که پانزده سال بیشترنداشت
پر کشید
پ.ن: گفتم بهانهای نیست
تاپر زنم به سویت
گفتاتو #بال بگشا
راه بهانه بامن
#شیدا_و_مجنون_حضرت_اباعبدالله
#شهید_هادی_ثنایی_مقدم🌷
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
مداحی آنلاین - از کجا بفهمیم خدا از ما چه انتظاری داره؟ - استاد پناهیان.mp3
1.53M
🔷از کجا بفهمیم خدا از ما چه انتظاری داره؟
🎙#استاد_پناهیان
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
قسمت461
همین که با نرگس وارد ساختمان شدیم مادر شوهرم در آپارتمانش را باز کرد و با لبخند گفت:
—بیاید اینجا! می خوام براتون اسفند دود کنم.
هدیه خودش را در آغوش مادرش پرت کرد و من نگاه متعجبم را به نرگس دادم.
—چی شده مامان این قدر مهربون شده؟!
نرگس بوسه ای بر گونه ی دخترش زد.
—بنده ی خدا مامان که همیشه مهربونه.
—إ...! پس چرا من این طور فکر نمی کردم.
خندید.
—مشکل دقیقا همین جاس، چون این طور فکر نمی کردی. اگه فکر کنی اتفاق میفته.
آن شب یک دورهمی لذت بخش داشتیم. آخر شب علی زیر گوشم گفت:
—دیگه بریم بالا، برات یه غافلگیری دارم.
فوری از جایم بلند شدم و از همه خداحافظی کردم.
علی شگفت زده دنبالم آمد.
در را که باز کردم وارد خانه شد و گفت:
—از وقتی فهمیدی داری مادر می شی چقدر حرف گوش کن شدی؟!
در را بستم و با خنده گفتم:
—زهر چشمی گرفته ای که مپرس.
علی خنده کنان به اتاق رفت و بسته ی کادو شده ای را آورد و به طرفم گرفت
—به خاطر مادر شدنت، ناز بانو!
روی مبل نشستم و باشوق هدیه را گرفتم و باز کردم. یک پیراهن بارداری زیبا همراه کتابی در مورد چگونگی گذراندن این دوران بود.
عاشقانه نگاهش کردم.
—تو همیشه یه قدم از من جلوتری، ممنونم.
کنارم نشست.
—امروز خیلی اذیت شدی. البته ناخواسته بود.
دلم می خواد این دوران رو با آرامش بگذرونی. چند روزی که گذشت رو فراموش کن.
با گوشه ی چشمم نگاهش کردم.
—اصلا فکر نمی کردم این قدر بلا باشی و همچین نقشه ای برام بریزی!
لبخند زد.
—چاره ای برام نذاشتی.
—چطوری دلت اومد؟ من که هیچ وقت نمی تونم با کسی که دوسش دارم همچین کاری بکنم.
آه سوزناکی کشید.
—من فقط خواستم واقعیت رو بهت نشون بدم.
—ولی توی این مدت به خاطر نقشی که بازی کردی بهم دروغ گفتی.
—مگه این همه فیلم می بینی دروغ نیست؟
وسایل را روی میز گذاشتم و سرم را به بازویش تکیه دادم.
—ولی زندگی ما فیلم نیست. خیلی به من سخت گذشت. فکر کردم دیگه دوسم نداری.
دستش را دور کمرم حلقه کرد.
—تجربه ی زندگی خیلی چیزا بهم یاد داده. دلم می خواد توام یاد بگیری و از تجربه های من استفاده کنی. نه این که خودت تجربه کنی.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
با دستش سرم را دوباره روی بازویش جا داد.
— این فکر دوست داشته شدن یا دوست داشتن یه وابستگی در انسان به وجود میاره که آرامش رو از آدم میگیره.
وقتی وابسته بشی همراهش استرس و اضطراب میاد.
همراهش ترس از دست دادن میاد.
ترس از دست دادن زندگیت، ترس از دست دادن همسرت، ترس از دادن هر چیزی که دوسش داری.
بیا به هم قول بدیم، از این جور ترسا نداشته باشیم.
با تعجب نگاهش کردم.
—یعنی کسی رو دوست نداشته باشیم؟!
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
قسمت462
به چشم هایم خیره شد.
—نه طوری که اگه فکر از دست دادن بکنیم اضطراب و استرس بیاد سراغمون.
شانه ای بالا انداختم.
—ولی عشق و علاقه وابستگی میاره.
نگاهش را به روبه رو داد.
—اون که دیگه عشق نیست. اصلا عشق با وابستگی اتفاق نمیفته.
وابستگی فقط توقع و باور از دست دادن رو به وجود میاره.
نباید اجازه بدیم این باورهای اشتباه در ما رشد کنه.
دستش را گرفتم.
—این که خیلی سخته. چطوری می شه این طوری بود؟
دستم را فشار داد.
—لازمه ش اینه که باور کنیم همه چیز تو این دنیا از بین رفتنیه و ما با ترسیدن و استرس گرفتن نمی تونیم چیزی رو به زور برای خودمون نگه داریم.
اتفاقا وقتی ترس از دست دادن نباشه اون شخص برامون می مونه. تو این یک هفته خیلی فکر کردم. شبی که اون پیشنهاد رو بهم دادی یه لحظه برای از دست دادنت ترسیدم. برای همین پیشنهاد محرم شدن رو دادم.
وقتی قبول کردی باورش برام سخت بود. توی این چند روز دنبال دلیل کارت می گشتم.
فهمیدم دلیل کار تو اینه که اون قدر به من وابسته نیستی. فقط تا جایی که احساس خطر کنی صدات در میاد که اونم خوبه.
حالا من تو این مسئله از تو عقب ترم.
لبخند زدم.
—پس بالاخره من یه کار درست انجام دادم.
اخم کرد.
—کارت که اشتباه بود. منظورم اون حس و علاقته، می فهمی چی می گم؟
سرم را تکان دادم.
—فکر کنم همه ی این حرفا رو زدی تا جواب اون سوالم رو ندی که پایین ازت پرسیدم؟
خندید.
—آهان! همون که پرسیدی بچه که به دنیا بیاد کدوممون رو بیشتر دوست داری؟
—اهوم، آخه از بس ذوق می کردی یه لحظه حسودیم شد.
—اولا که جنس دوست داشتنا با هم فرق داره، بعدشم به نظرم این جور مواقع عشق از بین نمی ره اتفاقا تکثیر می شه و اون وابستگی که ازش حرف زدم کمتر می شه و عشق واقعی باقی می مونه.
—پس واسه همینه که زن و شوهرا این قدر اوایل ازدواجشون براشون شیرینه و می گن اون موقع بیشتر همدیگه رو دوست داشتیم؟
یعنی اونا وابسته ی هم بودن؟
—ممکنه!
شاید برای همین به مرور زمان دیگه از اون به اصطلاح عشق چیزی باقی نمی مونه، چون اصلا عشقی نبوده، یه وابستگی عاطفی بوده که به مرور کمرنگ شده.
چند روزی از آن ما جرا گذشت. نرگس حتی بعد از مرخص شدن هلما به خانه اش می رفت و با او صحبت می کرد.
از روی کنجکاوی گاهی از نرگس در مورد هلما سوالاتی می کردم.
یک روز بعد از انجام دادن کارهای روزانه، به طبقه ی پایین رفتم تا برای نرگس کمی از ترشی که مادرم فرستاده بود ببرم.
با دیدن قیافه ی ناراحت نرگس پرسیدم:
—چیزی شده؟!
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
بگرد نگاه کن
قسمت463
پچ پچ کنان گفت:
—بیا تو! هدیه خوابیده.
رو مبل تک نفره نشستم و نگاهی به اطراف انداختم.
روی میز چند کتاب روی هم چیده شده بود و یک دفترچه و خودکار و لپ تاپی که روشن بود.
نگاهم را به طرف آشپزخانه چرخاندم.
—نرگس جون مگه هنوز درس می خونی؟!
از آشپزخانه بیرون آمد و بشقاب میوه ای که در دستش بود را روی میز گذاشت و آرام گفت:
—درس نیست، مقاله های جدید و به روز رو می خونم و نکته هاش رو یادداشت می کنم.
—مقاله هایی که به رشته ت مربوط می شه؟
—آره، به نظر من علم اگر به روز نشه مثل آبی که یه جا بمونه، می گنده.
لب هایم را بیرون دادم.
—ولی همیشه هم این طور نیست. مثلا همین کتابای دانشگاهی که می خونیم چند ساله همینه.
—خب پایه های علم که همونه، به خصوص تو رشته ی شما. ولی ما چون با انسانا در ارتباطیم، مدام باید به روز بشیم.
پرتقالی از بشقاب برداشتم و شروع به پوست کندن کردم.
—واسه این موضوع ناراحتی؟!
صاف نشست.
—نه، راستش تو کار هلما موندم!
پرتقال را نیمه پوست کنده داخل بشقاب گذاشتم.
—مگه چی کار کرده؟
نوچی کرد.
—از وقتی از بیمارستان مرخص شده، دوباره کاراش رو از سر گرفته.
—چطور؟!
—اول که خاله ش برده بود خونه ی خودش چون خونه ی هلما مناسب زندگی نبود و خیلی کار داشت. ولی بعد با اصرار خود هلما برگشت خونه ی خودش. خاله شم هر روز بهش سر می زنه.
–همون خونه ی سوخته و داغون؟
لبش را کج کرد.
–آره، الآنم چون ساره گذاشته رفته، دیگه...
با تعجب پرسیدم:
—مگه ساره کجا رفته؟!
شانه ای بالا انداخت.
—معلوم نیست. فکر کنم شهرستان. به خاطر تهدیدایی که می شد ترسیده. هلما هم خیلی ناراحت شده. می گفت چرا من رو تو این وضع ول کرده رفته؟ خیلی به کمکش احتیاج داشتم.
دست هایم را در هم گره زدم.
—ساره قبلا بهم گفته بود که هلما حرفش رو سر قضیه ی پیام نذاشتن تو صفحه ی مجازیش گوش نمی کنه.
نرگس سرش را تکان داد.
—آره، سر همونم اختلاف پیدا کرده بودن ولی وقتی هلما بهش می گه که اصلا علی آقا نرفته بیمارستان و توی این مدت من بهش مشاوره می دادم و یه جورایی اون رو دنبال نخود سیاه می فرستادیم، دیگه بیشتر ناراحت شده. گفته من به خاطر تو جونم به خطر افتاده اون وقت تو من رو قابل ندونستی حرف به این مهمی رو بهم بگی.
نفس عمیقی کشیدم.
—پیش تو بحثشون شد؟
—آره، پیش پای تو هلما زنگ زد گفت ساره دیشب کلید خونه رو آورده داده و گفته دوباره میثم تهدیدش کرده واسه همین یه مدت می خواد بره شهرستان زندگی کنه.
نوچ نوچی کردم.
—پس چرا با من خداحافظی نکرد؟ نکنه فکر می کنه منم همه چی رو می دونستم و بهش نگفتم؟!
نرگس سرش را تکان داد.
—به هلما گفته دیگه نمی خوام تلما رو درگیر کنم. اون به اندازه ی کافی اذیت شده واسه همین کلا سیم کارتم رو عوض می کنم. گفته از طرفش از تو خداحافظی کنه.
الان مشکل این جاست که نمی دونم با هلما چی کار کنم؟ برداشته از خودش، از خونه ش عکس گرفته گذاشته تو صفحه ش و بر علیه استاد و گروهی که توش بوده صحبت کرده. اون جا حرفایی زده که به مذاق اونا خوش نیومده. گفته اونا من رو سوزوندن و این بلاها رو سرم آوردن.
مثل این که گروه اونا کلی ریزش داشته، چند نفرم به اعتراض باهاشون درگیر شدن. خلاصه مشکلات زیادی به وجود اومده.
هر چی بهش می گم دست از سر اونا بردار! بذار پلیس کار خودش رو بکنه، گوش نمی کنه. می گه من فقط می خوام همه بفهمن اونا چه بلایی سر شاگرداشون میارن.
پوفی کردم.
—توام درگیر شدیا؟!
–چاره ای نداشتم. می دونی الان هزینه ی مشاوره چنده؟ هلما تمام حقوقش رو هزینه ی درمانش می کنه.
–البته هلما هم حق داره نرگس، باید ذات اونا رو به همه نشون بده. بیچاره هلما رو از زندگی ساقط کردن. دیگه اون چه امیدی داره آخه؟
نوچی کرد.
–درسته، ولی هلما خودش اونا رو انتخاب کرد. زوری که نبود.
ابروهایم بالا رفت.
–ولی اونا فریبش دادن.
نرگس اخم ریزی کرد.
–نمی تونم حرفت رو قبول کنم چون علی آقا اون روزا خیلی باهاش صحبت می کرد، حتی بنده خدا چقدر وقت گذاشت، با مدرک دستشون رو برای هلما رو کرد.
ولی هلما قبول نمی کرد. یه بار خود من بهش گفتم شوهرت که باهات دشمنی نداره چرا حرفش رو قبول نمی کنی؟ گفت چون شوهرم می خواد مغز من رو شستشو بده، همون طور که آقا میثاق، تو رو شستشوی مغزی داده.
لبم را گاز گرفتم.
–وا؟!...به تو گفت؟
صاف نشست.
–آره، اون با اعتقادات ما مشکل داشت. اون موقع نمی شد باهاش راحت حرف زد،
البته الان پشیمونه و راه درست رو داره می ره اما تو این مورد به خصوص بازم حرف گوش نمی ده.
نمی دونم، شایدم واقعا دلش برای جوونای درگیر می سوزه!
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯