🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
سلام به همگی✋😊
من👨عباس بابایی هستم.
در سال 1329، در شهرستان قزوین متولد شدم.
دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداختم و در سال 1348، به دانشكده خلبانی نیروی هوایی راه یافتم و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تكمیل دوره به آمریكا اعزام شدم.
سال 1349، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریكا رفتم، طبق مقررات دانشكده می بایست به مدت دو ماه با یكی از دانشجویان آمریكایی هم اتاق می شدم.
آمریكایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می كردند، اما واقعیت چیز دیگری بود.
چون در همان شرایط تمام واجبات دینی خودم رو انجام می دادم، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریكا بیزار بودم. هم اتاقیم در گزارشی كه از ویژگی ها و روحیات من نوشته، یادآور می شه كه منو بعنوان فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت نشون داده بود كه نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی ام و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای بند هستم. و همچنین اشاره كرده كه به گوشه ای می رم و با خودم حرف می زنم، كه منظور او نماز و دعا خواندن من بوده است.
«دوره خلبانی ما در آمریكا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی كه در پرونده خدمتم درج شده بود، تكلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا این كه روزی به دفتر مسئول دانشكده، كه یك ژنرال آمریكایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست كه بنشینم.
پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود كه می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می كرد.
او پرسش هایی كرد كه من پاسخش را دادم .از سوال های ژنرال بر می آمد كه نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می كردم كه رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی كه برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یك لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم.
در همین فكر بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای كار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، كاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم.
انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم كه هیچ كار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را كه همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشكنم؟ بالاخره گفتم،
نمازم را ادامه می دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و در حالی كه بر روی صندلی می نشستم از ژنرال معذرت خواهی كردم.
ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معناداری به من كرد و گفت: چه می كردی؟ گفتم: عبادت می كردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است كه در ساعت های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و این واجب دینی را انجام دادم.
ژنرال با توضیحات من سری تكان داد و گفت: همه این مطالبی كه در پرونده تو آمده مثل این كه راجع به همین كارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم:
آری همین طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود كه از صداقت و پای بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریكا خوشش آمده است.
با چهره ای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده ام را امضا كرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز كرد و گفت: به شما تبریك می گویم.
شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.
من هم متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی رسیدم به پاس این نعمت بزرگی كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.
با ورود هواپیماهای پیشرفته اف – 14 به نیروی هوایی، من كه جزء خلبان های ماهر در پرواز با هواپیمای شكاری اف – 5 بودم، به همراه تعداد دیگری از همكاران برای پرواز با هواپیمای اف–14 انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شدم.
با اوج گیری مبارزات علیه نظام ستم شاهی، به عنوان یكی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شدیم.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، گذشته از انجام وظایف روزمره، بعنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشكوه انقلاب اسلامی پرداختم.
با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی کارم رو دنبال کردم تا به سمت فرماندهی پایگاه هشتم در تاریخ 1360/5/7 رسیدم به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امكانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهراصفهان پرداختم و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی كردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدماتی انجام دادم.
در تاریخ 1362/9/9 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل شدم.
با روحیه شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری كه در طول سال ها، در جبهه های نور و شرف به نمایش گذاشتم، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس ونیروهای هوایی ارتش نگاشتم و با بیش از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقتم رو در پرواز های عملیاتی یا قرارگاه ها و جبهه های جنگ در غرب و جنوب كشور سپری كردم و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاه های عملیاتی بودم و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بیش از 60 مأموریت جنگی رو با موفقیت كامل به انجام رساندم.
برای پیشرفت سریع عملیات ها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اكتفا نمکردم و شخصاً پیشگام می شد و در جمیع مأموریت های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشكلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بودم كه شركت می كردم.
در تاریخ 1366/2/8، به درجه سرتیپی مفتخر شدم.
صبح روز پانزدهم مرداد ماه روز عید قربان همراه یكی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه كار اجرای عملیات، با یك فروند هواپیمای آموزشی اف–5 از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمدیم و وارد آسمان عراق شدیم. پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله های تیربار ضد هوایی قرار گرفتم و از ناحیه سر مجروح و بلافاصله شهید شدم.
🌹
https://www.aparat.com/v/LgfsE
🌹فیلم لحظه شهادت عباس بابایی
🍃شوق پرواز
یاهلدلےمیگف:
هر وقت خاستی گݩاه ڪݩۍ
همیݩ ڪه احساس ڪردے داری گݩاه میڪݩۍ
رو به قبله بایست☝
دستتو بزار رو سینه و ³بار بگو : ←↓
صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهم_الرزقنا_شفاعت_الحسین
#به_نیابت_از_جمیع_شهدا
🕊اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ ، وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِکَ ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهٰارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیٰارَتِکُمْ ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ، وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ، وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ، وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَیْن✨🌸
🆔 @Shahid_Alamdar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مولا_جانم♥️
غایبی از نظر اما شدہای ساکن دل نما رخ به من ای غایب مشهود بیا
نیست خوشتر ز شمیمت نفس باغ بهشت
گل خوشبوی من ای جنت موعود بیا
#امام_زمانم
هرکجا هستی
با هزاران #عشق_سلام
از داغ غمـت کمـر خمیدهست بیا
ای بـا خبـر از راز دل بیمـارم
تا عمر به آخر نرسیدهست ،بیا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) صلوات اَللّهُمَ صَلَّ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم وَ اَهلِک عَدُوَّهُم... اَللّهُــــمَّ عَجـِّل لِوَلیِّکَ
الفَـرَج
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
👈 اگر گوشمان به کلام رهبری بود، منحرف نمیشویم، راه را گم نمیکنیم.
«"شهید میثمی":
برادران عزیزم...نکند خدای ناکرده در دستهبندیها و جبههبندیهای مذهبی بیفتید که معنویت روحانیت از شما گرفته میشود، که ناگهان میبینید از روحانیت به جز لباسش برایتان نمانده است
به این طرف و آن طرف ننگرید
فقط نگاه کنید به نائب امام زمانتان تا فریب نخورید۰
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
صلوات_خاصه_امام_رضا_ع_با_صدای_حاج.mp3
1.5M
❣️ساعت🕗به وقت امام هشتم❣️
دستم به روی سینه برای ارادت است
این بارگاه قدس امام کرامت است
فرقی نمیکند زکجامیدهی سلام
اومیدهدجواب تورا، اصل نیت است
صلوات امام رضا(ع)💫
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
شخصیت عجيبي داشت. در مواقع شوخي و خنده😂سنگ تمام ميگذاشت.
اما از حد خارج نميشد🙂
فراموش نميكنم. در قرارگاه كه بوديم سربازهابيشتر در كنار سيد بودند. او
هم سعي ميكرد از اين موقعيت استفاده كند😁
يك شب در كنار سيد و سربازها نشسته بوديم. شروع كرد خاطرات خنده دار
دوران جنگ و رزمنده ها را تعريف كرد.
همه ميخنديدند. در پايان رو به من كرد و گفت:خب حالا،مجيدجان حمدوسوره ات را بخوان!
شروع كردم به خواندن. بعد به سرباز بغل دستی اش گفت:حالا شما هم
بخوان و همين طور بقيه😐
سيد كاغذي در دست داشت و مطالبي روي آن مينوشت. روز بعد هر جا
كه يكي از سربازها را تنها گير ميآورد باخوشرويي ایرادات حمد و سورهاش
را يادآور ميشد😃
به كارهاي سيد دقت ميكردم. كارهايش هميشه بي عيب و نقص بود. كاري
نميكرد كه كسي ضايع شود. حرمت همه را داشت، حتی سربازان بی سواد😍
🆔 @Shahid_Alamdar
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
درايامي كه جهت دوره تكميلي تداوم آموزش به تهران آمده بوديم هميشه
با هم بوديم🙂
يك روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتيم. تا جايي كه من به ياد دارم
هيچ گاه غسل جمعه سيدترك نشده بو😃
ميگفت: اگه آب دبه اي هزار تومن هم بشه😐حاضرم پول بدم، اما غسل
جمعه من ترك نشه😍
حمام عمومي بود.دركنارحوض نشستيم و مشغول شستن شديم. سيد دوباره سر شوخي را بازكرد. يك بار آب سرد به طرف ما ميپاشيد. يك بار آب داغ😂
خلاصه بساط خنده به راه بود. ما هم بيكار نبوديم! یک بار وقتي سيد مشغول
ُشستن خودش بود يك لگن آب يخ به طرف سيد پاشيدم. سيد متوجه شد و جا
خالي داد اما اتفاق بدي افتاد!
سيد انگشترهايش را درآورده و كنار حوض حمام گذاشته بود. بعد از اينكه
آب را پاشيدم با تعجب ديدم رنگ از چهره سيدپريد😱اوبه دنبالانگشترهايش
ميگشت
سيد چند تا انگشتر💍 داشت. يكي از آنها از بقيه زيباتر بود. بعد از مدتي
فهميدم که ظاهرًا این انگشتر هدیه ازدواج سيد است😍
آن انگشتركه سيد خيلي به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را به
داخل چاه برده بود. ديگر كاري نميشد كرد. حتي با مسئول حمام هم صحبت
كرديم اما بيفايده بود.
به شوخي گفتم. اين به دليل دلبستگي تو بود. تو نبايد به مال دنيا دل ببندي.😁
🆔 @Shahid_Alamdar
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
گفت: راست ميگي ولي اين هديه همسرم بود؛خانمي كه ذريه حضرت زهرا است. اگر بفهمد كه همين اوايل زندگي هديه اش را گم كردم بد ميشود😑
خلاصه روز بعد به همراه او براي مرخصي راهي مازندران شديم. درحاليكه
جاي خالي انگشتر در دست سيد كاملًا مشخص بود😔
هنوز ناراحتی را در چهرهاش حس ميکردم. او به منزلشان رفت و من هم
راهي بابلسر شدم🚶
دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروي سپاه راهي تهران شديم. خيلي
خسته بودم. سرم را گذاشتم روي شانه سيد. خواب چشمانم را گرفته بود😵
چشمانم در حال بسته شدن بود كه يكباره نگاهم به دست سيد افتاد. خواب
از سرم پريد! سرم را یکباره بلند کردم. دستش را در دستانم گرفتم. با چشماني
گرد شده از تعجب گفتم😳اين همون انگشتره!
خیلی آهسته گفت: آروم باش.
دوباره به انگشتر خيره شدم. خود خودش بود. من ديده بودم كه يك بار سيدبه زمين خورد و گوشة نگين اين انگشتر پريد.
بعد هم ديده بودم كه همان انگشتر💍 به داخل فاضلاب حمام افتاد. هيچ راهي
هم براي پيدا كردن مجدد آن نبود.
حالا همان انگشتر در دستان سيد قرار داشت!! با تعجب گفتم:تو رو خدا
بگو چي شده؟!
هرچه اصرار كردم بيفايده بود. سيد حرف نميزد. مرتب ميخواست
موضوع بحث را عوض كند اما اي موضوعي نبود كه به سادگي بتوان از
كنارش گذشت😱
🆔 @Shahid_Alamdar
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
راهش را بلد بودم. وقتي رسيديم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او
خیره شدم🙂بعد سيد را به حق مادرش قسم دادم!
كمي مكث كرد. به من نگاه کرد و گفت: چيزي كه ميگويم تا زنده هستم
جايي نقل نكن،حتي اگر توانستي، بعد از من هم به كسي نگو؛ چون تو را به
خرافهگويي و ... متهم ميكنند😐
وقتي آن شب از هم جدا شديم. من با ناراحتي به خانه رفتم. مراقب بودم
همسرم دستم را نبيند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم😭
گفتم:مادر جان، بيا و آبروي مرا بخر!
بعد هم طبق معمول سورة واقعه را خواندم وخوابيدم.نيمه شب بود كه براي
نماز شب بيدار شدم. مفاتيح من بالای سرم بود. مسواك و تنها انگشترم را روي
آن گذاشته بودم.
موقع برخواستن مفاتيح را برداشتم و به بيرون اتاق رفتم. وضو گرفتم و آماده
نماز شب شدم. قبل از نماز به سمت مفاتيح رفتم تا انگشترم را در دست كنم.
يكباره و با تعجب ديدم كه دو انگشتر روي مفاتيح است😳
وقتي با تعجب ديدم انگشتري كه در حمام دانشکده تهران گم شده بود
روي مفاتيح قرار داشت! با همان نگيني كه گوشهاش پريده بود، نميداني چه
حالي داشتم 😭😭😭
↙️⇚ کانال عَݪَمـــدآرِــعِـشق⇛
🆔 @Shahid_Alamdar
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃