eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
8.2هزار ویدیو
53 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 ایشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟ گفت: از پلاک ما
۱📚 باتعجب نگاه كرد وگفــت: اين كه آقا ابراهيم اســت!! من و پدرم نيروي شهيد هادي بوديم. توي عمليات‌ها، توي شناسايي‌ها با هم بوديم. در سال اول جنگ! مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نميدانستم چه بگويم، بغض گلويم را گرفت. ديشــب تا حاال به بهترين نحو از ما پذيرايي شــد. ميزبان ما هم كه از دوستان اوست! آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم... . ••••••••••• وقتی تصميم گرفتيم کاري در مورد آقا ابراهيــم انجام دهيم، تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترين کار انجام گيرد. هرچند ميدانيم اين مجموعه قطرهاي از درياي كمالات و بزرگواري‌هاي آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده. اما در ابتدا از خدا تشــكر كردم. چون مرا با اين بنده پاك وخالص خودش آشنا نمود. همچنين خدا را شكر كردم كه براي اين كار انتخابم نمود. من در اين مدت تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس كردم!
۱۲ دی ۱۴۰۰
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم‌۱📚 باتعجب نگاه كرد وگفــت: اين كه آقا ابراهيم اســت!! من و پدرم نيروي شهيد هادي
۱📚 نزدیک به دو ســال تلاش، شــصت مصاحبه، چندين سفر كاري وچندين بار تنظيم متن و... انجام شــد. دوست داشتم نام مناسبي كه با روحيات ابراهيم هماهنگ باشد براي کتاب پيدا کنم. حاج حسين را ديدم. پرســيدم: چه نامي براي اين كتاب پيشنهاد ميكنيد؟ ايشان گفتند: اذان. چون بســياري از بچه‌هاي جنگ، ابراهيم را به اذانهايش ميشناختند، به آن اذان‌هاي عجيبش! يكي ديگر از بچه‌ها جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به ابراهيم ميگفت: عارف پهلوان. اما در ذهن خودم نام مجموعه را »معجزه اذان« انتخاب كردم. شب بود كه به اين موضوعات فكر ميكردم. قرآني كنار ميز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم. در دلم گفتم: خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده، ميخواهم در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم! بعــد به خدای خود گفتــم: تا اينجاي كار همه‌اش لطف شــما بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم، نه ســن وسالم ميخورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد .
۱۴ دی ۱۴۰۰
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم‌۱📚 نزدیک به دو ســال تلاش، شــصت مصاحبه، چندين سفر كاري وچندين بار تنظيم متن و...
۱ خدایا من نه استخاره بلد هستم نه ميتوانم مفهوم آيات را درست برداشت كنم. بعد بســم الله گفتم. ســوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي ميز گذاشتم. صفحه‌اي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالای صفحه رنگ از چهرهام پريد! سرم داغ شــده بود، بياختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه آيات 109 به بعد سوره صافات جلوه.گري ميكرد كه ميفرمايد: سلام بر ابراهيم اينگونه نيكوكاران را جزا ميدهيم به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود ••••••••• این حرف ما نيست. قرآن ميگويد شهدا زندهاند. شهدا شاهدان اين عالمند و بهتر از زمان حيات ظاهري خود، از پس پرده خبر دارند! در دوران جمــع آوري خاطرات براي اين کتاب، بارها دســت عنايت خدا و حمايت‌هاي آقا ابراهيم را مشاهده کرديم!
۱۵ دی ۱۴۰۰
۱📚 اما بيشــترين حضور آقا ابراهيم و ديگر شهدا را در حوادث سخت روزگار شاهد بوديم. اين حضور، در حوادث و فتنه‌هائي که در سال‌هاي پس از جنگ پيش آمد به خوبي حس ميشد. در تيرماه سال 1378 فتنه اي رخ داد که دشمنان نظام بسيار به آن دل خوش کردند! اما خدا خواست که سرانجامي شوم، نصيب فتنه گران شود. در شــب اولي کــه اين فتنه به راه افتاد و زماني که هنوز کســي از شــروع درگيري‌ها خبر نداشت، در عالم رويا سردار شهيد محمد بروجردي را ديدم! ايشــان همــه بچه‌هاي مســجد را جمع کرده بــود و آنها را ســر يکي از چهارراه‌هاي تهران برد! درســت مثل زماني که حضرت امام وارد ايران شــد. در روز 12 بهمن هم مسئوليت انتظامات با ايشان بود. من هم با بچه‌هاي مســجد در كنار برادر بروجردي حضور داشتم. يکدفعه ديدم که ابراهيم هادي و جواد افراسيابي و رضا و بقيه دوستان شهيد ما به کنار برادر بروجردي آمدند!
۱۷ دی ۱۴۰۰
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم‌۱📚 اما بيشــترين حضور آقا ابراهيم و ديگر شهدا را در حوادث سخت روزگار شاهد بوديم.
۱📚 خیلی خوشحال شدم. ميخواستم به ســمت آنها بروم، اما ديدم که برادر بروجردي، برگه اي در دست دارد و مثل زمان عمليات، مشغول تقسيم نيروها در مناطق مختلف تهران است! او همه نيروهايــش از جمله ابراهيم را در مناطق مختلف اطراف دانشــگاه تهران پخش کرد! صبح روز بعد خيلي به اين رويا فکر کردم. يعني چه تعبيري داشت؟! تا اينکه رفقاي ما تماس گرفتند و خبر درگيري در اطراف دانشگاه تهران و حادثه کوي دانشگاه را اعالم کردند! تا اين خبر را شنيدم، بلافاصله به ياد روياي شب قبل خودم افتادم. فتنه 78 خيلي سريع به پايان رسيد. مردم با يک تجمع مردمي در 23 تيرماه، خط بطالني بر همه فتنه‌گرها کشيدند. در آن روز بــود کــه علي نصراهلل را ديدم. با آن حــال خراب آمده بود در راهپيمائي شركت كند. گفتم: حاج علي، تمام اين فتنه را شهدا جمع کردند.حاج علي برگشــت و گفت: مگه غير از اينه؟! مطمئن باش کار خود شهدا بوده.
۱۸ دی ۱۴۰۰
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم۱ 📚 أین تذهَبون ! در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد ا
۱ 📚 تا اينکه در سال ۱۳۸۸ و در ايام ماجراي فتنه، يک شب اتفاق عجيبي افتاد. در عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه سر سبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت. بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ايشان که آنها را هم ميشناختم، در پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتالق هستند! آنها ميخواســتند به جائي بروند، اما هرچه دســت و پا ميزدند بيشتر در باتالق فرو ميرفتنــد! ابراهيم رو به آنها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند: اَينَ تَذهَبون به کجا ميرويد ؟! اما آنها اعتنائي نکردند!روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين خواب چه تعبيري داشت؟! پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالي به سمت من آمد و گفت: مادر، يک هديه برايت گرفته‌ام!
۲۰ دی ۱۴۰۰
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم‌۱ 📚 تا اينکه در سال ۱۳۸۸ و در ايام ماجراي فتنه، يک شب اتفاق عجيبي افتاد. در عالم
۱📚 بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد ابراهيم هادي چاپ شده ... به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد!پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر ميکردم خوشحال ميشي؟! جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو... من دقيقًا همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در همين حالت ديدم! بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتي که فهميدم خواب من روياي صادقه بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سالها زنگ زديم. از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟خالصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي سابقه جبهه و مجاهدت، از حاميان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقالب موضع گيــري دارند!هرچند خواب ديدن حجت شــرعي نيســت، اما وظيفه دانستم که با آنها تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم. خدا را شــکر، همين رويا اثربخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد و ...
۲۱ دی ۱۴۰۰
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم‌۱📚 بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد ابراهيم هادي چاپ شده ... به محض ا
۱📚 بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نميفهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود. خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود. بارهــا با من در مورد حجــاب صحبت ميکرد و ميگفــت: چادر يادگار حضرت زهرا(س) اســت، ايمان يک زن، وقتي کامل ميشود که حجاب را کامل رعايت کند و... وقتي ميخواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهماني دعوت داشتيم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه ميکرد و... اما هيچگاه امر و نهي نميکرد! ابراهيم اصول تربيتي را در نصيحت کردن رعايت مينمود. در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخي و خنده، ما را براي نمازصبح صدا ميزد و ميگفت: »نماز، فقط اول وقت و جماعت« هميشــه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصيحت ميکرد. ميگفت: هرجا هستيد تا صداي اذان را شنيديد، حتي اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با صداي بلند، پروردگار را صدا کنيد و اذان بگوئيد.زماني که ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناداحت بودیم و از یک طرف خوشحال!
۲۲ دی ۱۴۰۰
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم‌۱📚 بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نميفهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود. خيلي به ا
۱📚 ناراحت براي زخمي شدن و خوشحال که بيشتر ميتوانستيم او را ببينيم. خوب به ياد دارم که دوســتانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شــروع به خواندن اشعاري کرد که فکر کنم خودش سروده بود: اگر عالم همه با ما ســتيزند اگر با تيغ، خونم را بريزند اگر شــويند با خون پيکرم را اگر گيرند از پيکر سرم را اگر با آتش و خون خو بگيرم ز خط سرخ رهبر بر نگردم بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخي ميگفتند: فقط ميريم جبهه براي شهيد شدن و... اصلا خوشش نمي‌آمد! به دوستانش ميگفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائي که نفس داريم براي اسالم و انقالب خدمت ميکنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد آن وقت شهيد شويم. ولي تا اون لحظهاي که نيرو داريم بايد براي اسالم مبارزه کنيم.
۲۳ دی ۱۴۰۰
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم‌۱📚 ناراحت براي زخمي شدن و خوشحال که بيشتر ميتوانستيم او را ببينيم. خوب به ياد دارم
۱📚 به دوستانش ميگفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائي که نفس داريم براي اسالم و انقالب خدمت ميکنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد آن وقت شهيد شويم. ولي تا اون لحظه‌اي که نيرو داريم بايد براي اسالم مبارزه کنيم. ميگفــت بايد اينقدر با اين بدن کار کنيم، اينقدر در راه خدا فعاليت کنيم که وقتي خودش صالح ديد، پاي کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم. اما ممکن هم هســت که لياقت شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته شود. ٭٭٭ ســالها از شهادت ابراهيم گذشــت. هيچکس نميتوانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانوادهي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و... تا اينکه در ســال 1390 شــنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم، روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهرا(س) ساخته شود. ابراهيم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي گمنام ساخته ميشد .
۲۴ دی ۱۴۰۰
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم‌۱📚 به دوستانش ميگفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائي که نفس داريم براي اسالم و
۱📚 ابراهیم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي گمنام ساخته ميشد. در واقع يکي از شــهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم ميشد. اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم. روزی که براي اولين بار در مقابل ســنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره بدنم لرزيد! رنگم پريد و باتعجب به اطراف نگاه کردم! چند نفر از بســتگان ما هم همين حال را داشتند! ما به ياد يک ماجرا افتاديم که سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود! درســت بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پســرعموي مادرم، شهيد حسن سراجيان به شهادت رسيد. آن زمــان ابراهيــم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شــهادت ايشان به بهشت زهرا(س) آمد.
۲۶ دی ۱۴۰۰
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم‌۱📚 ابراهیم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي گمنام ساخت
۱📚 وقتی حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جاي خوبي هستي! قطعه26 و كنار خيابان اصلي. هرکي از اينجا رد بشه يه فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد ميکنه. بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همينجا، بعد هم با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد!چند ســال بعد، درست همان جائي که ابراهيم نشــان داده بود، يک شهيد گمنام دفن شد. و بعد به طرز عجيبي ســنگ يادبــود ابراهيم در همان مــکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!!
۲۶ دی ۱۴۰۰