@salmanerey🇮🇷
۱۹۹۳
💰 #پرداخت_خمس
از مالی که خمس به آن تعلق گرفته، همانند
🔻نماز و
🔻روزه و
🔻زکات و
🔻حج
🔻#حجاب
#از_واجبات_میباشد،
و موجب
◻️ تطهیر و پاک کردن انسان ها و
◻️رساندن آنان به کمال و قرب به خداوند می شود.
🟣 البته پرداخت خمس در صورتی واجب است که به مال، خمس تعلق گرفته باشد.در غیر این دو صورت پرداخت خمس واجب نیست .
🟡 تصرف در مالی که خمس به آن تعلق گرفته ،
بر اساس حکم الهی تنها زمانی بر صاحب آن #حلال می شود که خمس مال را پرداخت نماید و حکم مال حلال را دارد .
⚪️ به خصوص وقتی خمس آن مال پرداخت شد، آثار مادی و معنوی فراوانی که برای پرداخت خمس در روایات آمده، شامل حال وی می شود .
🟢 امام (ع) در پاسخ نامه فردی که از خمس پرسیده بود ، نوشت:
«لَا یَحِلُّ مَالٌ إِلَّا مِنْ وَجْهٍ أَحَلَّهُ اللَّهُ ؛تصرف در مال، حلال نیست ،مگر از راهی باشد که خدا حلال کرده باشد .»
📚تبیان
منبع : مرکزملی پاسخگویی به سئوالات دینی
🍃🌺🍃🌼🍃🌸
🕌 نذر درحرم حضرت عبدالعظیم(ع)
فرزندم را در راه امام حسین(ع) تقدیم کنم!
🌹مادرشهید #مسلم:
....خیلی زود لایق مادری شدم. اما احساس می کردم،
بعداز۵۰ سال نذر و نیازخداداردبه من فرزندمیدهد.
قبل از تولد بچه ام،یم روز رفتم زیارت حرم حضرت عبدالعظیم (ع)
به ضریح که رسیدم،دستهایم را کره زدن وهمانجا«نذرکردم»:
اگر خدا به من پسری داد،اورا در«دستگاه امام حسین(ع)»تربیت ودرراه او تقدیم کنم.
آن زمان خبری ازجنگ نبود.بعدهابه خودم گفتم:
«چرا این #نذر راکردم؟ مگر دوباره واقعه #کربلا اتفاق می افتد؟»
بخاطر همین اسم پسرم را «مسلم» گذاشتم.
مسلم مادر! مسلم مظلوم من! مسلم باحیای من!
🌹 سنی نداشتم و کم تجربه بودم،اما می خواستم از همان ابتدا مسلم را جوری خاص #تربیت کنم. در دوران بارداری وشیردهی،
بجز غذای خانه وغذاهای #نذری،غذای دیگری نمی خوردم.
خیلی به «لقمه #حلال» حساس بودم.
فقط برای «کارهای ضروری» ازخانه بیرون می رفتم.
🌹بعداز «مسلم» صاحب پنج فرزند دیگر هم شدم،اما حساسیتم برای #تربیت مسلم،چندبرابر بقیه بود.اوهم بابقیه فرق داشت.
بالیدنش ورشدش همه خاص بود.به قدوبالایش که نگاه می کردم،حظ می کردم.
این مسلم من است. مسلم زیبای من! پسررشیدمن!
🌹مسلم پنج سالش بود که #خواب دیدم اسب زیبایی جلوی خانه ما آمدومسلم سوار آن شد.یک دفعه اسب تاخت و مسلم روی زمین افتاد. #چادرم را دورکمرم پیچیدم ودرحالی که فریاد می زدم،خودم را به مسلم رساندم.دیدم دستهایش سوخته.جیغ کشیدم.محمدآقا همسرم، ازخواب بیدارم کرد ولیوانی آب به دستم داد.رفتم بالای سرمسلم،خواب بود.دستهای کوچکش رابوسیدم وروی چشمهایم گذاشتم.
🌹گاهی از مدرسه که به خانه برمی گشت،«کفش و لباس» نداشت.یکباررفتم مدرسه وگفتم: «چرابچه من اینطوری به خانه برمی گردد؟»
وقتی آمدداخل دفتر مدرسه ومرا دید،رنگش پریدوگفت:
«مامان! توکه آبروی منو بردی! من خودم وسایلم رابه بقیه که ندارند،می بخشم.»
حتی مدیرمدرسه هم اشک در چشمانش جمع شد،چه برسد به من که مادر بودم. مادرمسلم!
🌹روز اعزام ازمن خواست که در خانه بااوخداحافظی کنم،تامبادارزمنده هایی که «مادرندارند» دلشان بشکند.قبول کردم،اما دلم طاقت نیاورد. #چادرم را سرم کردم ودنبالش راه افتادم.
مرتب برمی گشت وبه در ودیوارمحله نگاه می کرد.انگاری که بخواهد برای آخرین بار خداحافظی کند.به دیوارتکیه دادم و #چادرم را روی چشمهایم گرفتن.
یک دفعه دلم برایش تنگ شد.خیلی دلم برایش تنگ شد.
🌹پیکرش را که آوردند،صورتش قابل شناسایی نبود!پدرش گفت:
«این پسرمانیست.» گفتند:«مادرش بیاید ،اوحتما می شناسدش.»
سه خال روی گردنش داشت ومهمترآنکه «دستهایش سوخته بود!» خوابم همانجا تعبیرشد.رو به پدرش گفتم: «این شهید،مسلم ماست!»
و #چادرم را روی چشمهایم گرفتم.
📚 کوچه باران- امیراسماعیلی-انتشارات پرنده- ص۳۳،۳۵
#مصاحبه با خانواده های معظم شهدا