eitaa logo
کانال روشنگری شهید ایوب رمضانی
136 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
20.1هزار ویدیو
30 فایل
این کانال پاسخگوی سوالات سیاسی و روشنگری مبانی دینی و بصیرت افزایی و مشاوره می باشد. جهت ارسال سوالات و ارتباط با اساتید به آیدی زیر مراجعه شود :👇 @ramezani_46
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰کلیپی دردناک از زنان و 🎙آیت الله ناصری: ▫️از این ناراحت و نگران هستیم ▫️وقت حمایت از است 🔻با ما در کانال سوژه ها و اخبار فرهنگی همراه باشید https://eitaa.com/joinchat/2565799952C67a3cc6834
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | اوصاف زیبای شهید آل هاشم امام جمعه محبوب تبریز از زبان امیر دریادار حبیب‌الله سیاری معاون هماهنگ کننده ارتش ج.ا.ا به کانال خبری در ایتا بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/4073259207Ce587f9582c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | وصف شهدای کادر پرواز آشیانه جمهوری اسلامی ایران از زبان امیر دریادار حبیب‌الله سیاری معاون هماهنگ کننده ارتش ج.ا.ا به کانال خبری در ایتا بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/4073259207Ce587f9582c
🕌 نذر درحرم حضرت عبدالعظیم(ع) فرزندم را در راه امام حسین(ع) تقدیم کنم! 🌹مادرشهید : ....خیلی زود لایق مادری شدم. اما احساس می کردم، بعداز۵۰ سال نذر و نیازخداداردبه من فرزندمیدهد. قبل از تولد بچه ام،یم روز رفتم زیارت حرم حضرت عبدالعظیم (ع) به ضریح که رسیدم،دستهایم را کره زدن وهمانجا«نذرکردم»: اگر خدا به من پسری داد،اورا در«دستگاه امام حسین(ع)»تربیت ودرراه او تقدیم کنم. آن زمان خبری ازجنگ نبود.بعدهابه خودم گفتم: «چرا این راکردم؟ مگر دوباره واقعه اتفاق می افتد؟» بخاطر همین اسم پسرم را «مسلم» گذاشتم. مسلم مادر! مسلم مظلوم من! مسلم باحیای من! 🌹 سنی نداشتم و کم تجربه بودم،اما می خواستم از همان ابتدا مسلم را جوری خاص کنم. در دوران بارداری وشیردهی، بجز غذای خانه وغذاهای ،غذای دیگری نمی خوردم. خیلی به «لقمه » حساس بودم. فقط برای «کارهای ضروری» ازخانه بیرون می رفتم. 🌹بعداز «مسلم» صاحب پنج فرزند دیگر هم شدم،اما حساسیتم برای مسلم،چندبرابر بقیه بود.اوهم بابقیه فرق داشت. بالیدنش ورشدش همه خاص بود.به قدوبالایش که نگاه می کردم،حظ می کردم. این مسلم من است. مسلم زیبای من! پسررشیدمن! 🌹مسلم پنج سالش بود که دیدم اسب زیبایی جلوی خانه ما آمدومسلم سوار آن شد.یک دفعه اسب تاخت و مسلم روی زمین افتاد. را دورکمرم پیچیدم ودرحالی که فریاد می زدم،خودم را به مسلم رساندم.دیدم دستهایش سوخته.جیغ کشیدم.محمدآقا همسرم، ازخواب بیدارم کرد ولیوانی آب به دستم داد.رفتم بالای سرمسلم،خواب بود.دستهای کوچکش رابوسیدم وروی چشمهایم گذاشتم. 🌹گاهی از مدرسه که به خانه برمی گشت،«کفش و لباس» نداشت.یکباررفتم مدرسه وگفتم: «چرابچه من اینطوری به خانه برمی گردد؟» وقتی آمدداخل دفتر مدرسه ومرا دید،رنگش پریدوگفت: «مامان! توکه آبروی منو بردی! من خودم وسایلم رابه بقیه که ندارند،می بخشم.» حتی مدیرمدرسه هم اشک در چشمانش جمع شد،چه برسد به من که مادر بودم. مادرمسلم! 🌹روز اعزام ازمن خواست که در خانه بااوخداحافظی کنم،تامبادارزمنده هایی که «مادرندارند» دلشان بشکند.قبول کردم،اما دلم طاقت نیاورد. را سرم کردم ودنبالش راه افتادم. مرتب برمی گشت وبه در ودیوارمحله نگاه می کرد.انگاری که بخواهد برای آخرین بار خداحافظی کند.به دیوارتکیه دادم و را روی چشمهایم گرفتن. یک دفعه دلم برایش تنگ شد.خیلی دلم برایش تنگ شد. 🌹پیکرش را که آوردند،صورتش قابل شناسایی نبود!پدرش گفت: «این پسرمانیست.» گفتند:«مادرش بیاید ،اوحتما می شناسدش.» سه خال روی گردنش داشت ومهمترآنکه «دستهایش سوخته بود!» خوابم همانجا تعبیرشد.رو به پدرش گفتم: «این شهید،مسلم ماست!» و را روی چشمهایم گرفتم. 📚 کوچه باران- امیراسماعیلی-انتشارات پرنده- ص۳۳،۳۵ با خانواده های معظم شهدا