eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 از هر جا که دارد مشت و مال مےبیند دلم💔 و لـھ مےشود انگار باید جبران کند... انگار مےخواهد یڪ تنہ همہ کاستےها و ڪمبودهای ناخواسته زندگےام را پـُر کند... شنیده بودم از مردونگےاش اما جواد دیگه ... خیلی مَـردی رو دست نداری..... ... ⛔️
شهید شو 🌷
💔 من اگــــہ جای #تو بودم کمی به
💔 یه روز جواد به من گفت: رفاقت یه اتوبان دوبانده ست باید دوباندش پر باشه تا بشه بهش گفت رفاقت دلیه💕 دلت که با کسی صاف شد اون رفیقته اگه رفاقتت طوری شد که جیبت با رفیقت یکی شد غمت غم اونم شد جونت جون اونم شد 👌 همه اینام وقتی پیش میاد که رفاقتت باشه و برای نه برای شهوت نه برای پول نه برای استفاده راوی: ... 💕 @Aah3noghte💕 فقط با ذکر لینک کانال‼️
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 🌹 ۱ پاییز سال۹۳، ساعت هفت و نیم صبح، بوی نان بربری داغ و تازه بهترین چیزی است که همه فکر ها را از سرش بیرون می کند😌 هنوز تا نانوایی پنجاه قدمی🚶مانده است. در کوچه تقریبا همه ی خانه ها یا دیوارهای سیمانی دارند یا آجر سه سانتی. اصلا وارد کوچه که می شوی انگار به بیست، سی سال پیش بر می گردی!😍 جا دارد بو می کشد، به اندازه ی خوردن یک نان بربری کامل😋 سیر سیر می شود.😅 جای یک تکه پنیر تبریزی 🧀 کم است و یک لیوان چای☕️ که وقتی همش می زنی کف آن یک بند انگشت شکر باقی می ماند. یک جوان ۱۹ساله👱 آن هم توی این دوره زمونه که هنوز تا دست های بابا را نگیرد، بعید است بتواند روی دوتا پاهایش هم بایستد. مثل خیلی از جوان ها یک دستش در دست باباست و دست دیگرش در جیب او،😕 از نانوایی که دور می شود دلشوره امتحان دوباره به جانش می افتد😰😰 دور و بر آموزشگاه پر است از جوان های امروزی ، دختر و پسر ، معلوم نیست چرا اینقدر برای ماشین سواری🏃🚘عجله دارند. یک سری از آن ها که به نظر می رسید تازه چند دقیقه ای نیست هجده سالشان شده است🤔 شاید مسن ترین آن ها سعید باشد😪 .......... 📚 ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده:هانیه ناصری انتشارات : تهران انتشارات تقدیر۱۳۹۵
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_۱ پاییز سال۹۳، ساعت هفت و نیم صبح، بوی نان بربری داغ
💔 بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 🌹 -سلام آقا سعید!بفرمائید😊 -سلام اقا میرزایی! صبح بخیر، میخواین من آخر سر امتحان بدم؟😅😊 لرزش ته صدای سعید لبخند موزیانه ای را روی لب های آقای میرزایی می نشاند😏 -برو جوون، برو جناب سرهنگ رو معطل نکن.😄 با همه احترامی که برای آقای میرزایی قائل است، اما دلش می خواهد یک بد و بیراهی بگوید😕 یا حداقل یک چشم غره ای😒 چیزی.. بلکه دلش خنک شود😞 -عیبی نداره! بالا خره که چی ؟یا رُومیِ رُوم یا زنگیِ زنگ. مرگ یه بار شیون یه بار😪 همینطور که تند و تند حرف می زند و سعی می کند خودش را متقاعد کند در ماشین🚘 را باز می کند و می نشیند. غر غر کردن هایش که تمام می شود، فرصت می کند تا در سکوت ماشین صدای نفس های آهسته سرهنگ را بشنود👮 زیر چشمی صندلی بغل را نگاه می کند👀 انقدر هُل می شود که بی اختیار ماشین را روشن می کند 🚘 زنگ صدای سرهنگ دلش را می لرزاند😰😰 -بزن دنده یک😊 ادامه دارد......... 📚 ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده:هانیه ناصری انتشارات:تهران انتشارات تقدیر ۱۳۹۵
شهید شو 🌷
💔 بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_2 -سلام آقا سعید!بفرمائید😊 -سلام اقا میرزایی! صبح
💔 بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 🌹 -سـَ ... سَـ... سلام.😰 -علیک سلام! گفتم راه بیفت😒 -چَـ .. چَـ .. چشم.😰😰 نوبتی هم که باشد نوبت غرولند سرهنگ است👮 با پاهایش چنان گارد گرفته که ترمز و کلاچ هم حساب کار دستشان آمده است😥 چه برسد به سعید😪 عینک ذره بینی را روی قوز بینی اش گیر می دهد. با دست راست دکمه خودکار را فشار داده🖊 و با دست دیگر سه تا کاغذ روی پایش را زیر و رو می کند📑 صدای تق تق خودکار و خش خش کاغذ ها ذهن در هم و برهم سعید را بیشتر هم می زند😣😖 انقدر که از نچ گفتنش برای لحظه ای دست های سرهنگ از حرکت می ایستد👮 -ای بابا ، جوون ! مگه قیامت شده می خوای حساب و کتابتو پس بدی که انقدر دستپاچه ای😒 یا قبول میشی یا دوباره امتحان می دی، دنیا که به اخر نمی رسه😕 الحمد لله بیشتر تونم که گواهینامه رو می گیرین که گرفته باشین🙄 والا معطل این یه تیکه کاغذ نموندین😒 ماشین زیر پاتونه و این تهران درندشت و روزی چند بار متر می کنین. عینک را روی بینی اش کمی پایین می اورد و نگاه معنی داری به سعید می کند😏 ادامه دارد...... 📚 ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده:هانیه ناصری انتشارات :تهران انتشارات تقدیر ۱۳۹۵