eitaa logo
شمیم افق
1.1هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.5هزار ویدیو
2.5هزار فایل
﷽ ارتباط با ما @mahdiar_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸 🔷ژ گم شده ژ گم شده بود! نشانه‌ها، تمام شهر الفبا را گشتند؛ امّا او را پیدا نکردند. کم کم غروب شد و اوّلین ستاره توی آسمان آمد؛ امّا باز خبری از ژ شد. ز که صمیمی‌ترین دوست ژ بود، به ر گفت: «بیا از شهر بیرون برویم، شاید آنجا باشد!» ✍🏻سید محمد مهاجرانی 🎨بهناز لاهوتی 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 ماه بود و مهتاب بود. گل پری خواب خواب بود. اسپند کجا بود؟ تو صحرا. باد کجا بود؟ پشت درخت ها. درد و بلا، همین جا بود. پشت در خانه ی گل پری بود. یواشکی پنجره ای را وا کرد. رفت تو اتاق گل پری رو نگاه کرد. با دادز پشت درخت ها درد و بلا را دید.دلش لرزید. دوید و دوید با خبر بد، به صحرا رسید. اسپند دونه دونه خبر را شنید. از جا پرید. داد کشید: باید برم تو آتش دود بکنم فش و فش. تا گل پری کرده لا لا دور بشه درد و بلا. بعد هم رو پشت باد پرید رفت و به آتش رسید. پرید تو آتش جرق و جروق جرقه زد. دود کرد. دودش تو اتاق پیچید. درد و بلا بالای سر گل پری بود. دود را که دید لرزید و ترسید از پنجره فرار کرد و رفت. ماه بود و مهتاب بود. گل پری خواب خواب بود. درد و بلا دور بود. ✍🏻سوسن طاقدیس 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 بابا یک جعبه دارد. هر وقت حقوقش را می گیرد کمی از آن را توی این جعبه می گذارد. یک روز از مادرم پرسیدم: مامان چرا بابا توی آن جعبه پول می گذارد؟ مادر گفت: برای این که به آدم های فقیر کمک کند. اسم این کار صدقه دادن است. هر کس که پولش را صدقه بدهد آن را به خدا قرض داده است. پرسیدم: مامان خدا قرضش را پس می دهد؟ مادرم خندید و گفت: آره دخترم پس می دهد خدا در قرآن گفته است هر کس به من قرض بدهد من چند برابر به او برمی گردانم. فکری کردم و گفتم: مامان اصلا چرا خدا از ما قرض می گیرد؟ مگر خودش نمی تواند به فقیرها کمک کند؟ مادرم گفت: معلوم است که می تواند اما خدا می خواهد بداند ما چه قدر دوستش داریم. فهیمدم که بابا خدا را خیلی دوست دارد. ✍🏻علیرضا متولی 🎨عاطفه ملکی جو 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 عروسکم کثیف بود. سر و صورتش چرب بود. چند دانه ماکارونی لای موهایش گیر کرده بود. او را به حمام بردم. موهایش را شامپو زدم. دست و صورتش را شستم. عروسکم تمیز شد. صدا زدم: مامان، حوله را بده. بابا حوله را آورد و گفت: مامان دارد ماکارونی هایی را که ریخته ای جمع می کند. حوله را دور عروسک پیچیدم به او گفتم: ببین مامان چه قدر زحمت می کشد. دیگر موقع غذا خوردن حواست را جمع کن. ✍🏻لاله جعفری 🎨ملیکا سعیدا 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 راستش را بگویم! من چهارشنبه سوری را خیلی دوست دارم. دوست دارم از روی بوته های کوچک آتش بپرم و بخوانم: زردی من از تو، سرخی تو از من. دلم می خواهد چهارشنبه آخر سال را شاد و بی خطر بگذارانم. تو چه طور؟ تو هم چهارشنبه سوری بی خطر را دوست داری؟ پس بیا به هم قول بدهیم که دست به کارهای خطرناک نزنیم تا سال نو را با شادی آغاز کنیم. قبول؟ این حرف بین خودم و خودت بماند😉 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 روزهای تعطیل می رفتیم به خانه پدربزرگ. پدربزرگ را می بوسیدیم. از او بادام و پسته می گرفتیم. خیلی خوش می گذشت. اما حالا دیگر پدربزرگ نیست. بادام و پسته هم نیست. بوس و صورت تیغ تیغی اش هم نیست. گریه ام گرفت. مادر گفت: چرا گریه می کنی؟ گفتم: وقتی دلم برای پدربزرگ تنگ می شود گریه ام می گیرد. مادر گفت: یادت هست که چند روز پیش باران بارید؟ گفتم: بله، اول نم نم و آرام بود بعد تند و شدید شد. مادر گفت: وقتی باران تند شد چندتا از گل های نیلوفر از شاخه جدا شدند. گفتم: آخر نیلوفر من باران تند را دوست نداشت. مادر گفت: گریه کردن برای کسی که از پیش ما رفته ما را آرام می کند. اما نباید زیاد گریه کنیم. چون ممکن است او از گریه کردن ما ناراحت شود. مثل گل های نیلوفر تو که از باران تند ناراحت شدند. ✍🏻علیرضا متولی 🎨مجتبی عصیانی 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 خوررر پوف... خورررر قایق سفید کنار رودخانه خوابیده بود یک ماهی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: چه خبر است؟چه قدر خور و پف می کنی؟ قایق یک چشمش را باز کرد و گفت: ساکت، دارم خواب دریا را می بینم. ماهی گفت: به آن جا نگاه کن ببین چقدر قشنگ است. قایق آن یکی چشمش را هم باز کرد و گفت: چی قشنگ است؟ ماهی گفت: عکس آن کوه توی آب. من هر روز سرم را از آب بیرون می آورم تا به این منظره نگاه کنم. قایق نگاه کرد. رودخانه مثل آینه بود. عکس کوه توی رودخانه افتاده بود. قشنگ بود. انگار اولین بار بود که قایق عکس کوه را در آب می دید. خواب از سر قایق پرید. قایق جلو رفت. جلو... جلوتر و به کوه نزدیک شد. کوه گفت: به چقدر خوب است قایق گفت: چی خوب است؟ کوه گفت: آواز آن مرغ دریایی. گوش کن ببین چه قشنگ می خواند. قایق نگاه کرد. یک مرغ دریایی کنار پل آواز می خواند. آوازش زیبا بود. قایق جلو رفت. آواز پرنده تمام شد. پرنده گفت: به... به .... چه زیباست قایق گفت: قایق سفیدی که به دریا می رود. قایق نفس عمیقی کشید بوی دریا می آمد. دریا نزدیک بود. ✍🏻سرور کتبی 🎨عاطفه شفیعی راد 🆔 @ShamimeOfoq
قصه کودکانه ویژه انتخابات ‌خط های طلایی لیسَک و صَدفی دو بچه حلزون تُپُلی، زیر سایه درختهای موز بازی می کردند که صدای لاکی رو شنیدن: _ هی بچه ها اینجا رو ببینید! صَدفی: وااااااای! این جعبه رو از کجا پیداش کردی! چه قشنگه لاکی: البته من این جعبهِ تَق تَقی رو پیدا نکردم، اون منو پیدا کرد! زیر برگِ موز خوابیده بودم تا دوش قطره ای بگیرم، که یهو این تَق تَقی افتاد رو لاکم. لیسَک: لاکی این تو لَق میزنه، یالا بازش کن ببینیم توش چیه؟! بچه حلزونا در جعبه رو باز کردن و یک تکه اسفنجِ خیسِ طلایی پیدا کردن. با بدنِ نرم و شفاف، رو اسفنج راه رفتند و از طلایی شدن کلی ذوق کردن. صدفی شادی کنان گفت: _ بچه ها اینجا رو! پشت سرمون خط های طلاییه! لیسَک: نابغه! خب خودمون اون رَدها رو جا گذاشتیم دیگه! لاکی: بچه ها یک فکر بِکر! یک بازی جدید! فقط باید بریم و بقیه بچه حلزونا رو خبر کنیم. لاکی، صدفی، لیسَک و بچه حلزون های دیگر با تَق تَقی رفتند بالای تخته سنگ بزرگه. بازی اول با لاکی شروع شد. لاکی وسط نشست و بچه حلزون های دیگه ک خودشونو طلایی کرده بودن، یک طرف نشستند. لیسَک بلند گفت: بچه ها اون هایی که لاکی رو بیشتر از بقیه دوست هاشون قبول دارند و وقتی مشکلی داشته باشن ازش کمک میگیرن از جای خودشون راه برن تا به لاکی برسن. اینطوری یک خط طلایی برای لاکی درست میشه. تمامِ بچه حلزونا لیز خوردند طرف لاکی و اونو روی لاکشون گذاشتند و براش شعر خوندند و بلند بلند خندیدند. لیسک خط های طلایی لاکی رو شمرد و یک گوشه نوشت. بعد یکی یکی نوبت بقیه بچه حلزونا شد ک وسط بشینن و بقیه براشون خط طلایی بکشن. وقتی دور دهم بازی تموم شد، لیسک ی سوت بلند زد و گفت: بازی تموم! من خطهای طلایی همه رو شمردم و حالا با افتخار اعلام میکنم که لاکی عزیزمون، با ده تا خط طلایی برنده ی جایزه رئیسِ بچه حلزونا شد. بعد از کلی شادی و خنده، بچه حلزونا به خونه هاشون رفتن و فقط لاکی و لیسک و صدفی پیش هم موندن. صدفی: خوش به حالت لاکی تو رئیس شدی! لیسک: تو حقته که رئیس بشی لاکی! آخه همیشه حواست به همه هست و خیلی هم مهربونی! لاکی: خب این که کاری نداره؛ از این به بعد من از شما کمک میگیرم تا دفعه بعد شما رئیس بشید. بچه حلزونا به حرف لاکی میخندیدن که یکهو سر و صدایی به گوش شون رسید. لیسَک جعبه تَق تَقی رو قایم کرد و گفت: _ بچه ها! میگم جعبه مونو قایم کنیم، یک وقت.... _ عه این بابامه! بابای لاکی از دور چشمای شاخکی شو برای بچه ها درشت کرد و لبخند زد. _ سلام بابا چرا انقدر عرق کردین!؟ _ سلام پسرم سلام بچه ها! اخه خیلی خسته شدم، از صبح تا حالا داریم دنبال استامپِ رای ها میگردیم. صدفی: دنبال چی چی عمو؟ باباحلزون: استامپ ی جعبه اس که جوهر رنگی توشه برای مُهر کردنِ برگِ رای ها! امروز قراره رئیسِ حلزونا انتخاب بشه. صبح که داشتیم همه چیزو برا رای دادنِ حلزونا آماده می کردیم، استامپ از روی لاکِ حِلی حلزون لیز خورد و دیگه هم پیدا نشد. لاکی: میگم بابا ما هم یک جعبه تق تقی داریم، شاید ب دردتون بخوره، لیسک برو بیارش! لیسک: ایناها اینجاس عمو! اینم خدایی کارش خوبه ها، ده دور باهاش خط بازی کردیم! باباحلزون: بچه ها این که استامپ رای هاس! پیشِ شما بود پس! ای ناقلاها! صدفی: عموجون! چطوری میخواین رئیس حلزونا رو انتخاب کنین!؟ بذارین ما بازی مونو به شما یاد بدیم! خیلی خوبه! شاید بازم لاکی رئیس حلزونا بشه! باباحلزون از بازی خطهای طلایی خیلی خوشش اومد و به لاکی و دوستاش، چند تیکه شیرینی برگی جایزه داد. باباحلزون: بچه ها البته ما بزرگترها رئیس مونو یک جورِ دیگه انتخاب میکنیم. ما اسم حلزونی رو ک به نظر خودمون، قوی تر و مهربون تر و عاقل تر از بقیه س، رو برگ های ریز می نویسیم و بعد هم مهر طلایی روش میزنیم و تو صندوق رای میندازیم، بعدم رای ها رو می‌شماریم و بهترین رئیس رو انتخاب میکنیم. صدفی: عمو! پس ما ک همه حلزونا رو نمی‌شناسیم و نوشتن هم بلد نیستیم نمیتونیم رای بدیم؟! باباحلزون: _ خب، الان نه اما بعدا چرا! ولی یک کار خیلی خوب میتونید انجام بدید! اون شب بچه حلزونا با هم قرار گذاشتن، فردا صبح، مامان و باباهاشون رو از خواب بیدار کنن تا برای رای دادن خواب نمونن. اما همه شون به یک چیز خوب فکر میکردن به این که کی قراره رئیس حلزونا بشه! 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 برای دسترسی به محتواهای ویژه انتخابات عضو کانال شمیم افق شوید 👇👇👇 ┏━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┓ 🆔 @ShamimeOfoq ┗━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┛
قصه کودکانه ویژه انتخابات انتخاب قورررئیس! قورباغه ها تو خونه هاشون خواب بودن که یکهو صدای غُرغُرِ قوربابا، بلند شد. _قوررررر! افتضاحه! داغونه! از این بدتر نمیشه! قورباغه های برکه به غرغرهای قوربابا عادت داشتند، اما غوکا کوچولو از خواب پرید و با چند تا پَرش بلند، خودش رو به قوربابا رسوند. _ قورباباجونم چی شده!؟ _ بچه جوووون، برو و قوربابا رو به حال خودش بگذار! وای پاهام! ااااای زانوام! چه دردی میکنه! دیگه نمیتونم بپرم! وقتی میپرم زانوم از ده جا در میره بابا! غوکا کوچولو به دور و برشون نگاه کرد تا شاید بفهمه چرا قوربابا انقدر ناراحته و غُر میزنه! _عه قوربابا میخواستین از رو اين تپه بپرین؟!وای چقدرم بوی بدی میده! _ تپه نیست ک باباجان! قُلُمبه ی دِقِّه! مایه ی دردسره! کوهِ آشغاله، یکی نیست بگه آخه کی این همه آشغالو اینجا ریخته! قوربابا کلی غرغر دیگه هم کرد اما غوکا کوچولو فقط گوش داد و هیچ چی نگفت. به قوربابا کمک کرد تا از تپه رد بشه. خودشم به خونه برگشت تا صبحانه بخوره.‌ _ ابجی قوووررررناز! صدای قوربابا رو شنیدی!؟ خیلی شاکی بود! بیچاره پشتِ یک تپه آشغال گیر کرده بود و راهش بسته شده بود.‌ _ داداش قوووری! تو بار اوله که این‌ حرفها رو میشنوی! اما من خیلی وقته میدونم که قوربابا اصلا از تمیزی برکه راضی نیس. _ خب کی اون همه اشغالو اونجا ریخته؟ _ داداش قوووورجون، خب معلومه همه این برکه نشین ها دیگه، پس کی؟! پروانه ها، سنجاقک ها، پرنده ها، قورباغه ها و اوووه، خیلی های دیگه... _ وااای خب حالا کی باید اونا رو جمع کنه؟! _ قوربابا هم از همین ناراحته، اونی که رییس برکه اس باید یک فکری بکنه! _ قووور قووور، رییس برکه! اولین باره میشنوم! کلی سوال درباره رییس برکه دُورِ سر غوکاکوچولو می چرخید. رفت پیش مامان و باباش که روی برگ های نیلوفر نشسته بودن و برای ناهار، پشه ریزه می گرفتن. پرسید: _ باباقورقور! مامان قورقور! میگم رئیس برکه کیه!؟ _ قووور پسرم، رئیس این برکه، بوفو بوفوه. یه وزغِ خیلی گُنده و پرزور! _ بوفو بوفو کجاست!؟ چکار میکنه!؟‌ _ ما که خیلی وقته اونو این طرف ها ندیدیم! از وقتی رییس شد، چند تا قورباغه درختی رو مامور کرد که از بالای درخت ها حواسشونو به برکه بدن! ولی اونها هم صبح تا شب به فکر خودشونن. با برکه کاری ندارن. غوکا کوچولو خیلی دلش می‌خواست رییس رو ببینه. پُرسون پُرسون رفت تا خونه بوفو بوفو؛ اما هر چی صدا کرد جوابی نشنید. یکهو صدای بامزه ای از زیرِ یک لاکِ گنبدی بیرون اومد: _ سلام فسقلی! بوفو بوفو رو میخوای!؟ چکارش داری؟! _ سلام عمو لاک پشت! ارررره اره! آخه اون رئیس ماست! میخوام باهاش حرف بزنم! _ اون سَفَره!‌ حالا حالاها هم بر نمیگرده! اخرین باری که یادم میاد، کُلی کوفته کِرمی از سنجاقک ها گرفت و به ماهی ها داد تا راضی شون کنه قایقِ نیلوفریشو دور تا دورِ برکه بچرخونن! الانم معلوم نیست کدوم طرف، پیِ خوشگذرونیِ خودشه! غوکا کوچولو با ناراحتی به خونه شون برگشت. خیلی فکر کرد و تصمیمِ خوبی گرفت. فردا صبح، صدای قوووورِ گنده ای توی برکه پیچید. چیزی نگذشت تا لاک پشت ها، سنجاقک ها، پروانه ها، قورباغه ها و همه برکه نشین ها با ترس و نگرانی دورِ هم جمع شدند. اخه فکر کردند بوفو بوفو اومده. غوکا کوچولو از توی شیپورِ خَطَر فریاد زد: مامان ها! بابا ها! بوفو بوفو از این جا رفته تا گردش کنه و قوربابا نمیتونه از روی تپه های آشغال بپره! همه اش تقصیرِ بوفو بوفوه! قور و قور اهالی برکه بلند شد. _ وا! این حرف ها به یک قورباغه کوچولو نیومده! خانم قورقور، اقاقورقور! نمیخواین به بچه تون چیزی بگین؟! چرا این وقتِ صبح، ما رو از خواب پرونده و مزاحم مون شده؟! قوربابا لرزون لرزون از راه رسید و گفت‌: _ به نوه کوچولوی من کاری نداشته باشین! خب راست میگه. همه اش تقصیرِ شماست که از هیکلِ گنده اون بوفو بوفو ترسیدین و هیچ چی بهش نگفتین. اخه رییسِ بیکار به چه درد می‌خوره!؟ تازه الان کجاس؟! _ قوربابا راست میگه! اگه بوفو بوفو هیچ کاری نکنه و فقط چون گُنده اس، ازش بترسیم، تپه آشغالی روز بروز بزرگتر میشه. بهتره به فکر انتخاب یه رییس دلسوز و زرنگ باشیم که اهالی برکه هم به حرفش گوش بدن! غوکا کوچولو از خوشحالی چند بار بالا و پایین پرید و گفت: _ اخ جووون! پس قراره یک قووووررئیسِ خوب داشته باشیم. 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 برای دسترسی به محتواهای ویژه انتخابات عضو کانال شمیم افق شوید 👇👇👇 ┏━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┓ 🆔 @ShamimeOfoq ┗━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┛ https://eitaa.com/joinchat/3976659619Cf8c5113b71
قصه کودکانه ویژه انتخابات بگین کدوم بهتره؟ تو مدرسه ی جُلبکِ آبی، بچه اره ماهی ها و بچه دلقک ماهی ها تو یک کلاس، درس میخوندن. بچه دلقک ماهی ها زیاد حرف میزدن و همه جا پر شده بود از حُباب‌. بچه اره ماهی ها هم آروم و قرار نداشتن و با اره ی تیزشون، همه حباب‌ها رو میترکوندن. معلمِ کلاس، ‌ماهی اُسکار از لای صخره ها بیرون اومد و ی داد حسابی زد: معلم ماهی: بچه ماهی‌ها ساکت باشید! بچه دلقک ماهی: آقا تقصیر ما نبود که! این اره ماهی ها خیلی میتِرکونن! معلم ماهی: اینجوری نمیشه! کلاس تون باید ی مُبصِر داشته باشه تا وقتی نیستم، مزاحم کلاس های دیگه نشید. بعد فکری کرد و گفت: بچه ها کی دوست داره مُبصر کلاس بشه؟ کسی که بتونه وقتی من نیستم بچه ها رو ساکت و سرگرم نگه داره! تمامِ بچه ماهی ها سر و ته شدن و دُمشونو بردن بالا! یعنی اینکه ما می‌خواهیم مبصر باشیم. معلم ماهی: اما بچه ها همه که نمیتونن مبصر باشن! فقط یک مبصر می‌خواهیم! اینجوری نمیشه! الان اسماتونو رو جلبک ها می‌نويسم و قرعه کشی میکنم. اسم دو تا بچه ماهی در اومد. نازدِلی بچه دلقک ماهی خیلی زرنگ و درسخونی بود و تیزَک هم ی بچه اره ماهی ساکت و کم حرف بود . معلم ماهی گفت: خب! حالا یک روز بهتون وقت میدم تا خوب با هم مشورت کنین و از بین این دو تا، اونی رو که به نظرتون مبصر بهتریه انتخاب کنین! کمی بعد، کلاس پر از حُبابِ حرفی شد؛ آخه هرکی دوست داشت بدونه بقیه کیو انتخاب میکنن. دوست های تیزک و نازدلی هم دور اونا رو گرفته بودن و بلند بلند ازشون تعریف میکردن. فردا که شد، معلم ماهی جلبک ها رو جمع کرد و شمرد: ده تا رای برای نازدلی ده تا رای برای تیزک حسابی گیج شد. بلند گفت: بچه ماهی ها! ما فقط یک مبصر می‌خواهیم، پس سعی کنین اونی رو که بهتره انتحاب کنین. ریزماهی گفت: آقا! ما از کجا بدونیم کدوم بهتر از اون یکیه؟! ماهک گفت: اره اقا، به نظر ما هر دو شون میتونن خوب باشن‌! حالا شما بگین ما چیکار کنیم؟! معلم ماهی گفت: خب حالا نازدلی و تیزک بیان اینجا بایستن. بقیه هم دو گروه بشن، گروهی که میخواستن نازدلی مبصر باشه یک طرف بایستن و گروهی که میخواستن تیزک مبصر بشه یک طرف دیگه بایستن. وقتی طرفدارای نازدلی و تیزک جدا شدن، معلم ماهی مدتی سکوت کرد و آنها را تماشا کرد. طرفدارای نازدلی میگفتن: نازدلی اگه تو مبصر بشی، ما بهت کمک میکنیم! قول میدیم حرف تو گوش بدیم و مشقامونو زود آماده کنیم. در عوض، تو هم بعدِ کلاس باید مثل همیشه باهامون بازی کنی. اما چند تا از طرفدارای تیزک، بچه اره ماهی های خیلی بازیگوشی بودن. اونا دور تیزک میچرخیدن و در گوشی به هم میگفتن: تیزک از خودمونه! وقتی اون مبصر بشه میتونیم تا معلم ماهی نیس لای صخره ها بازی کنیم و یواشکی جلبک های کلاسو بخوریم. تازه، اگه سر کلاس نیایم، اون به معلم ماهی نمیگه. معلم ماهی تصمیم خودشو گرفت و گفت: بچه ماهی ها همه برین سر جاهاتون! من فهمیدم کی باید مبصر کلاس باشه. بچه ها به نظر شما معلم ماهی چه تصمیمی گرفت و کی مبصر کلاس شد؟ میتونین بگین چرا؟؟؟ 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 برای دسترسی به محتواهای ویژه انتخابات عضو کانال شمیم افق شوید 👇👇👇 ┏━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┓ 🆔 @ShamimeOfoq ┗━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┛
قصه کودکانه فقط خودم انتخاب میکنم! بچه کلاغ ها برای خریدن کلاهِ فرمِ مدرسه حاضر شدند و به ترتیبِ قد، جلوی مادرشان ایستادند؛ مادر، آنها را از کوتاه به بلند شمرد: زاغی و زاغو و زاغا و زاغه..... عه پس زاغک کو؟؟؟ صدای گرفته زاغک از زیر پتو بیرون اومد: مامان ! من حال ندارم بیام خرید، فکر کنم سرما خوردم. مادر خودش را بالای سر زاغک رساند و گفت: مریض شدی؟ پس باید اول ببرمت دکتر، بعد بریم کلاه بخریم. زاغک منقارش را به بالِش چسباند و فوری جواب داد: نه مامان! با کمی استراحت خوب می شوم. خودتان برای من هم خرید کنید. پس داشتن چهار تا برادر به چه درد می خورد؟ مادر خنده اش گرفت و گفت: زاغک جان! راستش را بگو! واقعا حالت خوب نیست یا میخواهی خانه بمانی و تنهایی با تیله های نقره ای بازی کنی؟ زاغک که از زرنگی و باهوشی مادرش خبر داشت، هیچی نگفت و فقط گوش داد‌. مامان ادامه داد: می دانی که مدرسه تان خواسته تا همه کلاه داشته باشید و تو هم باید بیایی تا کلاهی به اندازه سرِ خودت انتخاب کنی. همونجوری که خودت دوست داری. زاغک که به تیله های نقره ای فکر می کرد، لج کرد و خودش را به خواب زد. مامان هم دیگر اصرار نکرد و با بچه کلاغ ها به بازار رفتند. زاغک از زیر پتو بیرون آمد، چهار پنج تا پُشتَک و واروی کلاغی زد و از خوشحالی دُم خودش را گاز گرفت. فریاد زد: چه شانسی آوردم قارقار! حالا که آخرین روز تعطیلات است، خودم تنهایی با تیله ها بازی میکنم. زاغک تا نزدیکِ ظهر با تیله ها بازی می کرد که صدای قارقارِ مادرش را شنید و پرید زیر پتو. مادر تا رسید گفت: زاغک، باید یکی از این کلاه ها را انتخاب کنی تا برای فردا بپوشی. زاغک سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت: شش تا کلاه خریدید! اوه چه خبر است ما که فقط پنج تاییم! _ خب دیگر! دو تا کلاه برای تو انتخاب کردیم! یکی از طرف برادرهای کوچکترت و یکی از طرف برادرهای بزرگترت، تا اگر یکی اندازه سرت نبود آن یکی خوب باشد. هر کدام برایت خوب بود، آن یکی را برمیداریم برای روزِ مبادا. زاغک به کلاهِ زردِ برادرهایش نگاه کرد که خیلی به سرشان می آمد. یکی از کلاه ها را برداشت تا روی سرش بگذارد. صدای قار و قارِ خنده ی بچه کلاغ ها منفجر شد. _ چقدر خنده دار شدی زاغک! _ زاغک میتونی ما رو ببینی! _ زمین نخوری زاغک! _ زاغک خواستی بپری پشت سر من بیا یه وقت نری تو درخت! زاغک جایی را نمی دید، آخر، کُلاهی که برادرهای بزرگتر برایش انتخاب کرده بودند، خیلی بزرگ بود. تند گفت: خیلی خوب، حالا زیاد هم خوشحال نباشید، این کلاه برای خودتان؛ من آن یکی را برمیدارم. پرید و کلاه دوم را به نوک گرفت و با دو بالش آن را روی سرش پایین کشید اما هر چی زور زد، کلاه اندازه سرش نشد. بعد هم از صدای خنده ی برادرهایش حرصش گرفت و بلند گفت: بخندید...بخندید....من هم وقتی داشتم تنهایی برای خودم تیله بازی می کردم، می خندیدم! از این به بعد هم تیله ها را قایم میکنم تا.... اما یکهو بغضش گرفت و لا ب لای گریه اش گفت: مامان! فردا بدونِ کُلاهِ فرم چطوری به مدرسه بروم؟ اصلا فقط خودم باید آن را انتخاب می کردم. مادر اشکهای زاغک را پاک کرد و گفت: پسرم! خب خودت باید می آمدی و برای انتخابِ کلاهت وقت می گذاشتی. حالا هم غصه ندارد. کلاه فروشی عصرها هم باز است. مادر سرش را به طرف بچه کلاغ ها برگرداند و چشمکی زد و گفت:... اما این دفعه چهار تا بچه کلاغ پیشِ تیله های نقره ای می مانند و یکی همراه من می آید! 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 برای دسترسی به محتواهای ویژه انتخابات عضو کانال شمیم افق شوید 👇👇👇 ┏━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┓ 🆔 @ShamimeOfoq ┗━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┛
قصه کودکانه طلایی یا حنایی؟ راوی:روزِ انتخاب رییسِ مزرعه مرغی بود. تیکو از راست به چپ دور مادرش چرخید و گفت: مامان حنایی بهتره یا طلایی؟ مامان مرغی: قُد قُد قُد خُب خُب خُب خروس حنایی از خروس طلایی بهتره چون هم درشت تره هم سریع تر میدوه. راوی: تیکو این بار از چپ به راست دور باباش چرخید و گفت: بابا طلایی بهتره یا حنایی؟ باباخروسی: معلومه خروس طلایی! چون گردنش درازتر و چشماش تیزتره. راوی: تیکو تلو تلو خورد و افتاد وسط لونه. تیکو: من که گیج شدم! آخرش کدوم بهتره! راوی: عصر که شد، تیکو و مامان باباش برای گردش عصرونه از لونه بیرون اومدن. خروس حنایی یک طرف مزرعه بالای چند تا جعبه پریده بود. خروس طلایی هم اون طرفِ مزرعه بالای یه عالمه کاه ایستاده بود. هر دو بلند بلند حرف میزدن. تیکو: بابا! اونا دارن چی میگن؟ باباخروسی: پسرم دارن میگن ک اگه رئیس بشن کاری می کنن تا ما سال دیگه کلی جوجه جدید داشته باشیم و غذامونم بیشتر و مقوی تر بشه. مامان مرغی: مقوی تر بشه! چه حرفها! اونا چطوری میتونن غذامونو بهتر کنن! باباخروسی: خب دیگه خانوم! هر کاری راه خودشو داره! من که به خروسِ طلایی خیلی امیدوارم! راوی: ‌تیکو با خودش فکر کرد: اینا که هر دوشون یه چیز میگن، پس کدوم بهتره؟ مامان مرغی: نگاه کن آقا! اونجا رو ببین! اون تابلوی بزرگو کی اونجا کاشته. چی نوشته؟ راوی: تیکو به سمت تابلوی بزرگی که نزدیک حصارهای مزرعه کاشته شده بود دوید اما با دیدن روبیِ روباه جیغ کشید و پشت مامان باباش قایم شد. روبی که یه کلاهِ پرخروسی پوشیده بود، خندید و بلند بلند گفت: من از خروس حنایی برای رییسِ مزرعه شدن حمایت می کنم، اون دوست خوبِ منه! مامان مرغی: بلا به دور! روبی از حنایی حمایت میکنه!؟ آخه چرا! باباخروسی: نگفتم طلایی بهتره؟! تیکو: بابا! مامان! مگه روباه، دشمنِ ما نیست؟ چطوری الان طرفدارِ خروس حنایی شده؟! راوی: بعضی از مرغا جیغ کشیدن و جوجه هاشونو تو لونه بردن. اما خروس حنایی فریاد زد: کجا دارید میرید؟ من کاری کردم تا روبی از این به بعد با ما دوست باشه! باباخروسی (با عصبانیت): تو گولِ اون روباهِ بدجنسو خوردی وگرنه هیچ روباهی دوست مرغ و خروس ها نمیشه! مامان مرغی: تیکو زود باش بریم تو لونه! راوی: بیشتر مرغ و خروسا هم از خروسِ حنایی دور شدند و به لونه هاشون برگشتن. روبی صداشو نازک کرد و بلند بلند گفت: من و خروسِ حنایی با هم یه قرارِ خیلی خوب گذاشتیم. پس فکر کردید اون چطوری میخواد غذای شما رو بهتر کنه و جوجه هاتون زیاد بشه؟! خب من کمکش میکنم دیگه! کله مرغ و خروسا از تو لونه بیرون اومده بود و با تعجب به حرفای روبی گوش میدادن. باباخروسی (خمیازه کشان و زیرلبی): روبی یادش رفته که ما اینجا... راوی: گوبی گربه ی صاحب مزرعه، هیکلِ شُل و تنبل شو از توی سوراخِ ناودون بیرون آورد و با ناز و یواش یواش به سمت لونه مرغ و خروسا رفت. مرغا قدقدکنان گفتند: اوهوی امروز چه خبره؟! تو دیگه چی میگی!؟ سر جات وایستا و جلوتر نیا! گوبی: آروم باشید! من که کاری باهاتون ندارم! اصلا من که مدتیه رژیمم و نباید تخم مرغ بخورم. میخوام بگم روبی راست میگه! من هم از خروس حنایی حمایت میکنم. اون حتما بهتره! راوی: تیکو گریه اش گرفت و زیر پرهای مامانش رفت. هق هق کنان گفت: گوبی و روبی همیشه با ما دشمن بودن و من ازشون فرار میکردم اما الان میگن طرفدارِ ما شدن. باباخروسی: نگران نباش پسرم! اونجا رو ببین! ما دیگه میتونیم با خیالِ راحت استراحت کنیم! راوی: تیکو نگاه کرد و چشماش از خوشحالی برق زدند. داگو نگهبانِ گله و مزرعه زوزه بلندی کشید و به دنبالِ گوبی و روبی افتاد. 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 برای دسترسی به محتواهای ویژه انتخابات عضو کانال شمیم افق شوید 👇👇👇 ┏━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┓ 🆔 @ShamimeOfoq ┗━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┛