eitaa logo
شِیخ .
12.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
159 ویدیو
8 فایل
‌الله ‌ بانوی طلبه‌ی دهه هشتادی که شیفته‌ی کتاب و چای و نوشتن است. و او همیشه می‌نویسد‌. شبها، روزها، عصرها و همیشه! پس در این مکانِ مقدس دنبال زرق و برقهای مجازی نباش. فقط بخوان و لبخند بزن. مدیر و رزرو تبلیغات : @Oo_Parvaneh_oO
مشاهده در ایتا
دانلود
هرکجا می‌رفتیم، با دو گروه آدم سروکار داشتیم. یک گروه به چشم آدم حسابی های دغدغه‌‌مند جان برکف نگاهمان می‌کردند و گروهی به چشم دیوانه‌های بیکار و بی‌عاری که بی خود و بی جهت جانشان را در خطر انداخته اند . .
آمبولانس رسید . تابوت را که بردیم سمت غسالخانه یکی از اطرافیان میت گفت : هواش رو داشته باشید ! چهل سال چای ریز روضه های امام حسین ع بوده ... زانویم قفل شد . طلبه ها تمام مدت غسلش‌ ، زیارت عاشورا خواندند و ذکر گفتند و گریز روضه زدند . موقع کفن کردن ، طلبه ای دم گرفت و گفت : اگر کشتند چرا خاکش نکردند . و پیرمرد را میهمان آخرین روضه‌ی زندگی اش کرد . .
یکبار گوشی‌ام را گرفتم جلوی صورت یکی از طلبه ها . چشم دوختم به چشم های خسته اش . سینه ام را صاف کردم و با ژست خبرنگارانه پرسیدم : شما طلبه هارو چه به شستن مرده های کرونایی ؟ یکی از بچه های آن طرف شوخی اش گل کرد و گفت : بگو به زور آوردنمون‌ ، روزکی بود 😂 آن یکی گفت : بله ما به زور اومدیم اینجا . مسئولان موافق اومدن ما نبودن ! وجدانمون‌ اجازه نمی‌داد شیعیان امیرالمومنین مثل یهودیا و مسیحیا بی غسل و کفن دفن بشن! .
می‌گوید : ما گر ز سر بریده می‌ترسیدم ، در محفل عاشقان نمی‌رقصیدیم ! کرونا که چیزی نیست ، ما روزهای جنگ رو پشت سر گذاشتیم . .
¹♥️دل+‌PLUS -
²♥️دل+‌PLUS -
³♥️دل+‌PLUS -
کتابی مملو از بغض ، لبخند ، غرور ، هیجان و عشق . مثبتِ آسمان !(:☁️🤍 .
11.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- مگه تو بابای من نیستی ؟؟؟؟
- محمدِ‌قهرمان💙!^^
.. قدم در خیابان شلوغ شهر می‌گذارم ، غرق در فکر و خیال ، از این طرف خیابان به آن طرف خیابان ، از این میدان به آن میدان ، ملاقات با آقای فلانی و خانم فلانی ، رسیدگی به کارها و برنامه . . . همه چیز خوب است ، همه چیز طبق برنامه ریزی قبلی پیش می‌رود اما قلبم بی‌تابی می‌کند ، نگرانم ؟ نمی‌دانم . احساسی ناآشناست . نفس در سینه ام حبس می‌شود و اختیار بغض از دستم در می‌رود . ناخودآگاه گونه هایم میزبان اشک هایی می‌شوند که نمی‌دانم چرا سرازیر شده اند .. تحمل آدم‌ها و شلوغی شهر از توانِ من خارج است . دوان دوان از آن محل خارج می‌شوم ؛ چیزی انگار فکرم را مشغول خود کرده که نگرانی ام را دو برابر می‌کند . پیاده کِز میکنم به طرف خانه مادربزرگ ، چشمهایم قرمز شده اند ، سینه ام جوری بالا و پایین می‌رود که انگار ذره ای اکسیژن به ریه هایم نمی‌رسد . حالم عجیب دگرگون است ، حسی توام با دلتنگی و دلنگرانی و درد دوری ... درست نمی‌دانم ریشه اش کجاست . قدم هایم آهسته می‌شود ، ضربان قلبم هم ! دیگر اشک نمی‌ریزم ، لب‌هایم منحنی می‌شود و من میخندم ، بی اختیار روی جدول های کنار مسجد می‌نشینم . دوباره تو ، دوباره لبخندت ، دوباره طرحِ چشمانت ، دوباره حسِ وجودت ، دوباره تو محمد ... تمام آن حس های ناآشنا که در میانه‌ی روز به سراغم آمد از شدت دلتنگی برای تو بود . نگاهت کردم که قاب شده بودی و رفته بودی بالای بالا ، روی دیوار مسجد پنج تن آل عبا ، همان جایی که روزهایی می‌آمدی و می‌رفتی .. این بار هم رفتی ‌، اما دیگر آمدنی در کار نبود . رفتی ، برای همیشه . اهالیِ این شهر ، سخت دلتنگ حضورت و طنین صدایت هستند .. هستی و من یقین دارم به بودنت . از زینب به محمد عبدوس ، میشنوی داداش ؟ ..