..
قدم در خیابان شلوغ شهر میگذارم ، غرق در فکر و خیال ، از این طرف خیابان به آن طرف خیابان ، از این میدان به آن میدان ، ملاقات با آقای فلانی و خانم فلانی ، رسیدگی به کارها و برنامه . . . همه چیز خوب است ، همه چیز طبق برنامه ریزی قبلی پیش میرود اما قلبم بیتابی میکند ، نگرانم ؟ نمیدانم . احساسی ناآشناست . نفس در سینه ام حبس میشود و اختیار بغض از دستم در میرود . ناخودآگاه گونه هایم میزبان اشک هایی میشوند که نمیدانم چرا سرازیر شده اند .. تحمل آدمها و شلوغی شهر از توانِ من خارج است . دوان دوان از آن محل خارج میشوم ؛ چیزی انگار فکرم را مشغول خود کرده که نگرانی ام را دو برابر میکند . پیاده کِز میکنم به طرف خانه مادربزرگ ، چشمهایم قرمز شده اند ، سینه ام جوری بالا و پایین میرود که انگار ذره ای اکسیژن به ریه هایم نمیرسد . حالم عجیب دگرگون است ، حسی توام با دلتنگی و دلنگرانی و درد دوری ... درست نمیدانم ریشه اش کجاست . قدم هایم آهسته میشود ، ضربان قلبم هم ! دیگر اشک نمیریزم ، لبهایم منحنی میشود و من میخندم ، بی اختیار روی جدول های کنار مسجد مینشینم . دوباره تو ، دوباره لبخندت ، دوباره طرحِ چشمانت ، دوباره حسِ وجودت ، دوباره تو محمد ... تمام آن حس های ناآشنا که در میانهی روز به سراغم آمد از شدت دلتنگی برای تو بود . نگاهت کردم که قاب شده بودی و رفته بودی بالای بالا ، روی دیوار مسجد پنج تن آل عبا ، همان جایی که روزهایی میآمدی و میرفتی .. این بار هم رفتی ، اما دیگر آمدنی در کار نبود . رفتی ، برای همیشه .
اهالیِ این شهر ، سخت دلتنگ حضورت و طنین صدایت هستند .. هستی و من یقین دارم به بودنت .
از زینب به محمد عبدوس ، میشنوی داداش ؟
#شهسوار
..
شِیخ .
.. قدم در خیابان شلوغ شهر میگذارم ، غرق در فکر و خیال ، از این طرف خیابان به آن طرف خیابان ، از این
..
یه شهر هنوزم شبا با بغض میخوابن داداش . اسمت عجیب دلهارو زیر و رو میکنه این روزا و این شبا . . کاش برسیم بهت . به راهت به هدفت به بزرگیت 💔 . یادت نره مارو . یادمون نمیره تورو :) صبحت بخیر -
شِیخ .
..
در روضهی کافی مینویسد :
روزی سلمان فارسی در مسجد پیغمبرص نشسته بود . عدهای از اصحاب نیز حاضر بودند . سخن از اصل و نسب به میان آمد . هرکسی دربارهی اصل و نسب خود چیزی میگفت و آن را بالا میبرد . نوبت به سلمان رسید . به او گفتند : تو از اصل و نسب خودت بگو . این مرد فرزانه تعلیم دیده و تربيت شده اسلامی به جای اینکه از اصل و نسب و افتخارات نژادی سخن به میان آورد ، گفت :
من نامم سلمان است و فرزند یکی از بندگان خدا هستم ، گمراه بودم و خداوند به وسیله محمدص مرا راهنمایی کرد ، فقیر بودم و خداوند به وسیله محمدص مرا بینیاز کرد ، برده بودم و خداوند به وسیله محمدص مرا آزاد کرد . این است اصل و نسب و حسبِ من .
منبع : خدمات متقابل اسلام و ایران 🌿
.
.
آقا.
دستمونو بگیر
جوونیم ، نزار جوونی کنیم -
نزار روز به روز جاهلتر بشیم . نزار عقبگرد کنیم . مگه میشه محبت شمارو تو سینه داشت و گمراه شد ؟ مگه شماهم جوون نبودید ؟ امشب ، سالگرد تولد منه و من چقدر شرمنده ام . شرمنده از بیخیالی هام . بد بودنام ، تو راه شما نبودنام ... امان از این دنیا که مارو با سیل بیخیالی خودش برد و نزاشت به شما نزدیک تر بشیم .
ما دوریم ولی شما نزدیکی ، نزدیکتر از تپش قلب ، نزدیکتر از صدای تیک تاک ساعت ، نزدیکتر از آسمون .
کنارمون باش . ما این روزا جز خدا و اهلبیت ، پناه دیگه ای نداریم !(:
#فیالحال
.
همیشه قانون داشته باشید برای خودتون ؛ قانونی که با قلم عشق نوشته شده باشه . بی گدار به آب نزنید - برای کوچک ترین قدم هاتون فکر کنید و با مشورت پیش برید . رفقا آدم تنهایی نمیتونه موفق بشه ! معاشرت کنید . دایره ارتباطاتتون رو گستردهتر کنید . . باورکنید رفیق های خوب ، هر چقدر که بیشتر باشن حال و هوای دل خودتون هم بهتر و بهاری تر میشه . یادتون باشه شما خلق شدید تا قهرمان باشید . . . !!
#شهسوار
.