:
نمیدانم پریشانی چه میخواهد ز جانم
غمی ناگاه میریزد به هم روح و روانم
غمی هم مینوازد جانِ من هم میگُدازد
دل آشوبم ولی حرفی نیاید بر زبانم
فرو میریزد اشکم، صورتم را میکند تر
غمی پچیده در جانم، شکسته استخوانم
کمی با من مدارا کن سخنها با تو دارم
نمیچرخد زبانم وقتِ گفتن در دهانم
که میخواهم بگویم حرف دل را «من تو را دوست...»
نمیدانم پریشانی چه میخواهد ز جانم
#الف_ح
#غزل
:
نمیدانم پریشانی چه میخواهد ز جانم
غمی ناگاه میریزد به هم روح و روانم
غمی هم مینوازد جانِ من هم میگُدازد
دل آشوبم ولی حرفی نیاید بر زبانم
فرو میریزد اشکم، صورتم را میکند تر
غمی پچیده در جانم، شکسته استخوانم
کمی با من مدارا کن سخنها با تو دارم
نمیچرخد زبانم وقتِ گفتن در دهانم
که میخواهم بگویم حرف دل را «من تو را دوست...»
نمیدانم پریشانی چه میخواهد ز جانم
#الف_ح
#غزل