من به آن دهكده مىانديشم
كوچههايى خاكى
و نسيمى كه مرا
تا سفرى دور فرا مىخواند
مادرم را كه كنار رودى
ظرفها را به صفاى دل خود
خوب جلا مىانداخت
و هنوز ياد آن لحظه كه دمپايى من را
با خود
آب تا دهكدهى بالا برد
و پدر با همهى احساسش
او به تدريس الفباى وفا مىپرداخت
ياد آن لحظه بهخير
ربناى رمضان
سفرههاى افطار
لذت گوش سپردن به مناجات سحر
و سؤالى مبهم
كه چرا وقت سحر
دست شكيباى خدا
دل تنهاى مرا
از خواب
بيدار نكرد...
ياد آن مدرسهى كوچك متروك بهخير
ياد آن چلچلهها
لذت جايزه در بستر شوق
امتحان خرداد
عطر باران زدهى تابستان
چه تب و تاب غريبى بودند
آه...
افسوس چهسان كودكىام زود گذشت
سى بهار از سر روييدن من مىگذرد
و هنوز
در پسِ كوچهى ترديد
به جا مانده دلم...
#فاطمه_مشاعی