پاییز، بیخبر میآید
مثلِ میهمانی سرزده
یا برفی در نیمه شب ...
عصرِ یک روزِ بارانی
در حاشیهی یک خیابانِ خلوت
دلگیر و تنها قدم میزنی
نسیم، گونههایت را مینوازد
و دستِ مهربانِ باد؛
گیسوانت را شاعرانه، شانه میزند
معجزه رخ مینماید
برگی از درختِ چنار، فرو میافتد
کلاغی در فراسویِ پارک، قارقار میکند
و خورشید؛
به اندازهی یک بوسهی دزدانه
زودتر از دیروز غروب میکند
زیرِ لب، با خود زمزمه میکنی:
" به رهی دیدم، برگِ خزان ... "
بغض، گلویت را میفشارد
و چشمهایت، حریفِ خاطراتت نمیشوند
تابستان، نفسهای آخرش را میکشد
صدایِ قدمهایِ پاییز را میشنوی
حتی اگر زمان را
یکساعت عقب کشیده باشند ...
#میرمحمد_شهیدی
#پاییز