شیفتگان تربیت
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #بی_تو_هرگز #قسمت40 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهلم: خون و ناموس 🍃آتیش برگشت
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بی_تو_هرگز
#قسمت41
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت چهل و یکم: که عشق آسان نمود اول ...
🍃نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ...
- سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ...
🍃رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ...
🍃سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چیصبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ...
- به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
- نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ...
🍃با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ...
- چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ...
🍃صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ...
- حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید ...
🍃جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد...
- یعنی چقدر حالش بده؟ ...
🍃بغض اسماعیل هم شکست ...
- تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع...
🍃دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ...
🎯 ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* #هــو_العشــق🌹🍃 #پـلاک_پنهــان #قسمت40 خاله اش را در آغوش گرفته بود و به
* #هـــو_العشـــق🌹
#پــلاک_پنهـــان
#قسمت41
محمد بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست.به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانه است،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود ،سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند.
کمیل آرام چشمانش را باز کرد،محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به علامت تاسف تکان داد.
ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟یه نگاه به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن،اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی
کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد:
ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم
محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت:
ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره.
ــ میدونم ,میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه،نمیتونم درست تمرکز کنم،همش نگرانم،یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم،سهرابی فرار کرده،بشیری اثری ازش نیست،همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است،نمیدونم باید چیکار کنم؟
ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟
ــ نه نه اصلا
محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!!
ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه.
کمیل سر جایش نشست،و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد
ــ تعجب نکردی؟؟
ــ نه ،چون حدسشو میزدم
ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم
،اصلا فکرش را نمی کرد که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما.....
* ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت40 ✍ #میم_مشکات صادق، تیپ و ریخت و اعتقاداتش تقریبا 180 درجه با سیاوش
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت41
✍ #میم_مشکات
#فصل_نهم:
حرکت جسورانه
سیاوش از در سالن وارد شد. هنوز چند قدمی نرفته بود که صدای سلامی توجه اش را جلب کرد. سر چرخاند.... همان "دختره"بود.
جواب سلام را با ابروهایی بالا رفته داد و رد شد. کمی آنطرف تر، چند دختر فضول، با دیدن این صحنه سر هایشان را در هم کردند، پچ پچی کردند و زدند زیر خنده و به محض رسیدن سیاوش سلامی معنی دار کردند و سقلمه ای بین خودشان رد و بدل کردند.
سیاوش که ذاتا آدم تیزی بود، با اینکه عادت نداشت به کسی یا چیزی خیره شود، همه این اتفاقات را دید ولی با همه باهوشی اش نتوانست معنای این تکان خوردن های چشم و ابرو را بفهمد. برای همین ترجیح داد ذهنش را درگیر نکند و سریعتر وارد کلاسش شود چرا که چیزی نمانده بود استاد بد اخم وارد کلاس شود و در را ببندد.
وسط کلاس، استاد که از فرط پیری حتی توان نداشت نفس فرو رفته اش را بیرون بیاورد، زنگ استراحتی گذاشت تا هم قلب فرسوده اش کمی تلمبه اش را گریس کاری کند و هم دانشجوهای خواب الود تجدید قوایی کنند.
سیاوش کش و قوسی آمد تا کمی خستگی اش در برود که پشت سری اش روی شانه اش زد، سیاوش برگشت به طرفش:
-مبارک باشه
سیاوش ابرو هایش را بالا برد و طوری که انگار مساله فیزیک کوانتوم جلویش باید به رضا خیره شد:
-خودتو نزن به اون راه! جریان دختره رو میگم
سیاوش چشم هایش گرد شد! این دیگر از فیزیک گذشته بود. بیشتر شبیه پیدا کردن اسم نوه ی هفتم زوج 27م پدر بزرگ مادری سلسله چانگ بود! پادشاه سوم!
رضا که این حالت درماندگی را در چهره سیاوش دید با تعجب گفت:
-شاگردت رو میگم دیگه! همون دختره که باهاش کل کل داشتی ! شنیدم قراره خبرایی بشه. نترس!شیرینی نمیخوام... نمیخواد قیافه ت رو اینجوری چپ و چوله کنی. من فقط موندم این دختره کجاش به تو میخوره! لابد فهمیده پولداری ...
رضا داشت همینطور برای خودش دلیل و برهان ها را بررسی میکرد و سیاوش همانطور منگ به رضا خیره شده بود و نگاهش بین دهان و چشم رضا در حرکت بود. وقتی رضا سخنرانی اش را تمام کرد سیاوش خیلی کوتاه پرسید:
-کی اینو گفته?
- همه میگن!
سیاوش همانطور که در فکر بود گفت:
-عجب!همه میدونن قراره زن بگیرم الا خودم! باز خوبه برا بچمون اسم انتخاب نکردن
-یعنی میخوای بگی هیچ خبری نیست?
سیاوش که تازه از فکر در آمده بود نگاهی عاقل اندر سفیه به رضا کرد و گفت:
-من موندم تو با این مغزت چطوری تا دکترا اومدی? عین خاله زنکها حرف میزنی
و برگشت چون استاد موتورش را روشن کرده بود اما سیاوش دیگر نتوانست روی درس تمرکز کند.
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج