eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
#بی_تو_هرگز #قسمت71 نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد و یکم: غریب آشنا 🍃بعد از چند سال ب
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد و دوم: شبیه پدر 🍃دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ... - خیلی سخت بود؟ ... - چی؟ ... - زندگی توی غربت ... 🍃سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ... - خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ... 🍃اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ... 🍃ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ... 🍃چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ... - کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی ... 🍃سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ... ✨" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "✨ 🎯 ادامه دارد... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* #هـــو_العشـــق🌹 #پــلاک_پنهـــان #قسمت71 محمد نگاهی به کمیل که سرش را بین دو
* 🌹 ــ چی؟ ــ حرفم واضح نبود کمیل حیرت زده خنده ای کرد! ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟ محمد اخمی کرد و گفت: ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه‌،اون زمان فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده،اما الان اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشی‌و این بدون محرمیت امکان نداره. تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد: ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست،اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست در واقع هست اما فقط چند درصد کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت: ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی،میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الان از کارت باخبره،در ضمن لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟ ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه،اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه کنار کمیل زانو زد و ادامه داد: ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره،هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره بهاش ازدواج کنی نه اینکه بادیگاردش باشی نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت: ــ در موردش فکر کن سر پا ایستاد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد. کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،در بد مخمصه ای افتاده بود نمی دانست چه کاری باید انجام دهد،می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد،پس باید بیخیال این گزینه می شد و خود از دور مواظبش می شد. با صدای گوشیش از جایش بلند شد و گوشی را از روی میز برداشت با دیدن اسم امیر سریع جواب داد: ــ چی شده امیر ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد ،تنها اومد دانشگاه،از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود،الانم یکی از ماشین پیاده شد و رفت تو دانشگاه،چی کار کنیم کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید! ــ حواستون باشه،من دارم میام گوشی راقطع کرد و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت، فکر می کرد بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند اما مثل اینکه حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود که چرا از سمانه دست بردار نبودند. در آن ساعت از روز ترافیک سنگین بود و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد،مشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت. * ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت71 ✍ #میم_مشکات سید نگاهی از سر درد انداخت و حرفی نزد، راهش را کشید و
* 💞﷽💞 ‍ : جواب نهایی راحله خوشبختانه این تغیرات خلق و خو به گوش راحله نرسید وگرنه مشکلش بغرنج تر از قبل میشد. شاید چون راحله زیاد با هر کسی دمخور نمیشد و از طرفی دوستانش اخلاقش را میشناختند و میدانستند نمگیذارد جلویش راحت غیبت کنند، برای همین ترجیح میدادند خبرهای داغ را جلویش نقل نکنند تا با تذکر هایش کوفتشان نشود. اما چیزی که معلوم بود تغییر رابطه ناگهانی نیما و استاد پارسا بود. راحله هنوز آن نگاه طوفانی استاد و بیرون انداختن شیرینی را فراموش نکرده بود اما نمیفهمید چرا یک دفعه اینقدر پارسا به نیما علاقه مند شده بود. اما چون ذهن خودش به اندازه کافی درگیر بود ترجیح داد کاری به این چرخش ۱۸۰درجه ای استاد نداشته باشد. و اما برای حل مشکل خودش سراغ مادرش رفت. مادرش داشت غذا میپخت. راحله در اتاقش داشت مثلا درس میخواند. نمیدانست چطوری سر صحبت را باز کند. از طرفی دوست نداشت مستقیم حرف بزند. شاید! اشتباه میکرد و دوست نداشت اگر اشتباه کرده است ابروی همسر اینده اش را الکی برده باشد. به بهانه بردن بشقاب پوست میوه اش به آشپزخانه رفت. مشغول شستن بشقاب شد. مادر زیر چشمی نگاهی به دخترش انداخت: -ذخیره اب سد درود زن* رو تموم کردی واسه یه بشقاب ها! راحله با شرمندگی آب را بست. مادر مرغ ها را توی تابه گذاشت. صدای جلز و ولزشان که بلند شد گفت: -پخته شدن خیلی دردسر داره نه? راحله گیج نگاهی به مادرش کرد. مادر ادامه داد: -مرغ های بیچاره! جه جلز و ولزی میکنن تا بپزن... زندگی همینجوریه.. سختی داره، بالا و پایین داره تا اینکه ادمو پخته کنه راحله گونه هایش سرخ شد. مادر دوباره ذهنش را خوانده بود. کارش چقدر راحت شده بود: -اوهوم! واقعا سخته..فکر کنم اگر میشد خام بخوریشون بهتر بود مادر کمی روغن به ماهیتابه اضافه کرد: -شاید ولی خب به خوشمزگی پخته شون نیست، هست? مادر این را گفت و نگاهش را در چشمان راحله دوخت و ادامه داد: -تو زندگی مشترک، خصوصا اوایل کار سختی زیاده... آدم تا بیاد خم و چم کار دستش بیاد طول میکشه. اینم باید یادت باشه قرار نیست دو نفر عین هم باشن، باید بتونن با تفاوت هم کنار بیان... عشق اینه نه شبیه هم شدن... اما الان تو توی دوران شناخت هستی، باید حواست باشه طرفت اصول اعتقادی ش محکم باشه،اگر اصول رو رعایت میکنه حل کردن بقیه مشکلات صبر میخواد و حوصله... ببین اگر کسی که انتخاب میکنی ارزش این صبر و حوصله رو داره بله بگو ... *سد درود زن: سدی که آب شرب مصرفی بخش بزرگی از شیراز را تامین میکند ...