『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_بیست_و_چهارم4⃣2⃣ .....وارد بشم. _ من یک سال این دوری رو تحمل کردم تا شرای
اگر پارت بیشتر میخواین💚
روی پیام سنجاق شده نظر داشته باشید.
⏱تا ساعت۱۰ فرداصبح فرصت دارید⏱
#خادمانه😊
#تلنگر_روزانه🔎
🌹شہید جـہان آرا 🌹:
بچہ ها اگـر شہر سقوط کرد نـگران
نبـاشید😊 ، دوباره فتح مـیکنیم✌️🏻
مـراقب باشیـد ایمانـتان سقـوط نکند...😞😞😞
⚠بچہ شیعہ !!! حواست بہ ایـمانت هست!؟💤
#آخرالزمونہ_ها....
#التماس_تفکر...🤔
#تفـکر_کلید_سعادت🔑
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_بیست_و_چهارم4⃣2⃣ .....وارد بشم. _ من یک سال این دوری رو تحمل کردم تا شرای
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_بیست_و_پنجم5⃣2⃣
دوتا فال و بین دستام نگه داشتم به سمتش گرفتم
یکی از فال ها رو برداشت و باز کرد
و خوند.
و لبخندی روی لباش نشست
از فضولی داشتم میمردم.
با گوشه ی چشم به برگه ای که دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم
بخونم خیلی ریز نوشته شده بود
کلافه شده بودم پاهامو تکون میدادم
متوجه حالتم شد و فال رو بلند خوند
- دل نهادم به صبوری
که جز این چاره ندارم ...
_ بعدم آهی کشید و حرکت کرد.
- خانم محمدی شما فالتون رو باز نمیکنید
با بدجنسی گفتم : نه میرم خونه باز میکنم
اخم هاش رفت تو هم و با ناراحتی گفت. باشه هر طور صلاح میدونید.
خندم گرفته بود .
دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم
گوشی سجادی زنگ خورد
چون پشت فرمون بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو
_ سلاااااام علی آقای گل
_ سلام آقای محسنی فداکار
إ چیشده علی جون حاالا دیگه غریبه شدیم که میگی محسنی
_ نه وحید جان
حالا قضیه ی فداکار چیه
- سجادی خندید و گفت:هیچی...
باشه باشه حاالا منو مسخره میکنی
وایسا فردا تو دانشگاه جلوی خانوم .....
سجادی هول کرد و سریع گوشیو از رو بلند گو برداشت و گفت
- وحید جان پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ...
بعد با حالت شرمندگی گفت تورو خدا ببخشید خانم محمدی وحید یکم
شوخه...
حرفشو قطع کردم و باخنده گفتم ایرادی نداره خدا ببخشه...
نگاهی به ساعتم انداختم ساعت ۴ بود چقدر زود گذشت اصلا متوجه گذر
زمان نبودیم.
- آقای سجادی فکر میکنم دیر شده باید برم خونه
سجادی نگاهی به ساعت ماشین انداخت گفت:
ای وای ساعت ۴ اصلا حواسم به ناهار نبود اجازه بدید بریم یه جا ناهار
بخوریم بعد میرسونمتون.
_ باور کنید اصال گشنم نیست.
آخه اینطوری که نمیشه
من اینطوری شرمنده میشم.
تا یک ساعت دیگه میرسونمتون خونه.
سرعت ماشین رو زیاد کرد و جلوی رستوران وایساد
خیلی سریع غذا رو خوردیم
و منو رسوند خونه
داشتم از ماشین پیاده میشدم که صدام کرد.
- اسمااااااء خانوم
تو دلم گفتم واااای بازم اسمم و...
بله
- حرفی باقی مونده که بخواید بزنید
إم.... نه فکر نکنم...
شما چی
- اصلا... من که گفتم مسئله فقط شمایید
- اگه اجازه بدید من به مادرم بگم امشب زنگ بزنن با خانواده...
حرفشو قطع کردم.
آقای سجادی یکم به من زمان بدید...
ممنون بابت امروز به خانواده سلام برسونید.
خدافظ
اینو گفتم و از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم داخل خونه به دیوار
تکیه دادم و یه نفس راحت کشیدم
برخوردم بد بود.
بچگانه رفتار کردم حتما سجادی هم ناراحت شد....
اما من ..من میترسیدم...
باید بهم حق بده. باید درکم کنه
من به زمان احتیاج دارم....
باید بهم فرصت بده...
پکرو بی حوصله پله ها رو رفتم بالا
وارد خونه شدم و یراست رفتم تو اتاقم
لباسامو در آوردم و پرت کردم یه گوشه
نشستم رو تخت. سردرد عجیبی داشتم
موهامو دورو ورم پخش کردم و دوتا دستمو گذاشتم روی شقیقه هام
_ خدایا...خودت کمکم کن تصمیم گیری سخته...
#ادامــه_دارد... ⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_بیست_و_پنجم5⃣2⃣ دوتا فال و بین دستام نگه داشتم به سمتش گرفتم یکی از فال
👌چون آخرین پارت دیشب ۱۵۳ سین خورده✔
🎁تشویقی امروز یک پارت جدید⬆
#نوش_نگاهتون😍
سلام عزیزان دهه هشتادی💚
میدونید امروز چه روزیه!؟؟
امروز ۱۷ اسفند سالگرد سردار خیبر؛ حاج محمد ابراهیم #همّت هستش🌹
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
سلام عزیزان دهه هشتادی💚 میدونید امروز چه روزیه!؟؟ امروز ۱۷ اسفند سالگرد سردار خیبر؛ حاج محمد ابراه
لذا میخوایم تا ساعت ۹ امشب به نیابت از این شهید ختم صلوات برگزار کنیم به جهت فرج حضرت(عج) و سلامتی رهبرمون🍃
❣هر تعداد صلوات که میتونید بفرستید رو به آیدی زیر پیام بدید تا در آخر تعداد صلوات ها رو داشته باشیم🙃⬇
@hanifa_314
#خادمانه😍
@shohaadaae_80
بَــر سَـــرِ تَــخـــتِ
سُـلِیمانْ حَکْ کُنید
شاهْ بودَنْ مُختصِ
شَـخـصِ شَخیـصِ
حِــــیــــدَرْ اســتْ
🍃🌸 #میلاد_امام_علی
پویشِ همگانے جمع خوانے دعاے هفتـم صحیفہ سجادیہ در شبِ ولادتِ مـولا امیر المؤمنین(ع)🤩
#توصیہ_شده_توسط_مقامِ_معظم_دلبرے❤️☺️
منتظر حضور گرمِ شمـا بچہ انقلابی ها هستیـم😉🌸
یا مَنْ تُحِلُّ بِہِ عُقَدُ الْمَکـارهِ...🤲🏻
@shohaadaae_80
هدایت شده از 『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
❣دوستان یه چالش باحال داریم برای روزپدر😁👨💼
⚠ازتون میخوام به پدرتون پیام بدیدوباکلی محبت روزش وتبریک بگیدوبعدعکس بگیریدبفرستیدبرای
من،منم بزارم توی کانال😻❄️
@Shheed_BH_80
منتظرم بفرستیدبرام👆🍒
همه پایه باشیدلطفا🙏😊
میخوایم دورهم شادباشیم💞🧚♀
فقط تافرداظهروقت دارید🐣
🚫این چالش محض شادیه🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانه💌
📹 دِلبَــرترینِ عالَـم
🌸 میلاد امیرالمومنین(ع) مبارک.
🎤استاد پناهیان
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_بیست_و_پنجم5⃣2⃣ دوتا فال و بین دستام نگه داشتم به سمتش گرفتم یکی از فال
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_بیست_و_ششم6⃣2⃣
از آینده میترسم. علی پسره خوبیه اما....
دوباره از پرویی خودم خندم گرفت ،علی،
در اتاق به صدا در اومد یه نفر اومد تو
اول فکر کردم مامانه
- تو همون حالت گفتم:سلام مامان
سلام دختر بی معرفتم
صدای مامان نبود
سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد
- إ سلاااااام زهرا تویی اینجا چیکار میکنی ؟
دستشو گذاشت رو کمرشو با لحن لوس و بچگانه ای گفت:میخوای برم
- دستشو گرفتم و گفتم:دیوونه این چه حرفیه بیا اینجا بشین
- چه خبر
راستش ظهر بعد از اذان رو بروي مسجد داداشت آقا اردلان رو دیدم..
- خب خب
گفت یکم مریض احوالی اومدم بهت سر بزنم....
اردلان گفت؟
- آره دیگه مگه مریض نیستی؟
دستمو گذاشتم جلوی دهنمو چند تا سرفه ای نمایشی کردم.
دستم و گذاشتم رو سرمو گفتم چراااااا یکم ناخوش احوالم ...
- آره معلومه اسماء رنگتم پریده هااا چیکار میکنی با خودت
هیچی بابا یکم کارای دانشگاه و اینجور چیزا زیاد شده بخاطر همون
- آها. خوب دیگه چه خبردرس و دانشگاه خوب پیش میره
آره عزیزم درس و دانشگاه تو چی؟
- اره خدا روشکر
خوب زهرا بشین اینجا برم دوتا چایی بیارم
- نمیخواد اسماء زحمت نکش اومدم خودتو ببینم
بابا چه زحمتی دو دقیقه ای اومدم....
گوشیمو از رو تخت برداشتم و رفتم آشپز خونه
مامان داشت میرفت بیرون
- سلام مامان
سلام دختر تو میای نباید بیای سلامی چیزی بدی
- ببخشید مامان سرم درد میکرد
چرا چیزی شده؟
- حالا تو میخوای بری بیرون برو.
آره دارم با خانمای همسایه میرم خرید واسه زهرا میوه اینا ببر
- چشم مامان
سریع شماره ی اردالان رو گرفتم
- الو اردالان کجایی توواسه چی الکی به زهرا گفتی من مریضم
سلام علیکم چه خبرته خواهر جان نفس بگیر
- آخه این مسخره بازیا چیه در میاری اردلان
إ چه مسخره بازی گفتم شاید دلت برای دوستت تنگ شده
_ نخیر شما نگران چیز دیگه ای هستی. ببین اردلان من کاری نمیتونم
بکنم گفته باشم، مامان باید با مادرش حرف بزنه بعد
إ اسماء حالا تو آمارشو بگیر خواستگار اینا نداشته باشه
- خیلی خب فقط تو بیا خونه به حسابت میرسم خدافظ
چای رو ریختم و میوه و پیش دستی رو آماده کردم و زهرا رو صدا کردم.
- زهراااااا بیا حال کسی نیست خونه
به به اسماء خانم چه چایی خوش رنگی دیگه وقتشه هاااا
- خندیدم و گفتم آره دیگه ...برو بشین رو مبل الان میام
- چادرتم در بیار کسی نیست
باشه
_ خوب. چه خبر زهرا
سالامتی
- چقدر از درست مونده؟
یه ترم دیگه لیسانسمو میگیرم
_ إ بسالمتی ایشالا ، نمیخوای ازدواج کنی دیر میشه هاااا.میمونی خونتون
دیگه از دست مام کاری بر نمیاد
چرا دیگه بخاطر تو از امروز بهش فکر میکنم
- إ زهراااا مسخره بازی در نیار جدی نمیخوای ازدواج کنی؟
چرا خوب، ولی هنوز موردی که میخوام نیومده
- مگه تو چی میخوای
خوب اسماء جان برای من اعتقادات طرف مقابلم خیلی مهمه،تو خانواده
ما ،فقط ماییم که مذهبی و مقیدیم خواستگارای منم اکثرا زیاد پایبند این
اصول نیستند، سر همین قضیه هم ما با خالم اینا قطع رابطه کردیم
_ إ چرا
خالم خیلی دوست داشت من عروسش بشم ولی خوب منو پسر خالم اصلا
بهم نمیخوریم.
- آهان خب یادمه چندتا خواستگار مذهبی هم داشتی از همین مسجد
خودمون....
اره ولی خوب اوناهم همچین خوب نبودن
- واااا زهرا سخت گیریا بعد مامان به من میگه.
- حتما منتظری از این برادرانی که شبیه شهیدان زنده اند بیان!!!
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_بیست_و_ششم6⃣2⃣ از آینده میترسم. علی پسره خوبیه اما.... دوباره از پرویی خو
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_بیست_و_هفتم7⃣2⃣
.....خواستگاریت
با دست زد پشتمو گفت: اسماء قسمت هر چی باشه همون میشه، اگه یه
نفر واقعا قسمت آدم باشه همه چی خود بخود پیش میره باور کن من
سختگیر نیستم.
- نمیدونم چرا یاد سجادی افتادم
- و گفتم آهان بله استفاده بردیم از صحبت هاتون زهرا خانوم
خوب دیگه من پاشم برم کلی کار دارم
- إ کجا؟بودی حاالا بمون واسه شام.
نه دیگه قربانت. باید برم کار دارم
- باشه پس سلام برسون به مامانت اینا
چشم حتما.
تو هم بیا پیش ما خدافظ
- چشم حتما خدافظ
_ اوووووف خدا بگم چیکارت نکنه اردالان
رفتم اتاقم ولو شدم رو تخت و از خستگی خوابم برد
با تکون های اردالان بیدار شدم
_ بیدار شو تنبل خانم ساعت ۱۰پاشو شام حاضره
پتورو کشیدم رو سرمو گفتم شام نمیخورم
پتو رو از روم کشیدو گفت خب نخور پاشو ببینم چیشد آمارشو گرفتی؟
خندیدم و گفتم اهان پس واسه امار اومدی
خواستم یکم اذیتش کنم
خیلی جدی بلند شدم و دستم و گذاشتم رو شونه ی اردالان و گفتم:
خیلی دوسش داری
- با یه حالت مظلومانه ای گفت: اووهووم
سرمو انداختم پایین و با ناراحتی گفتم
متاسفم اردالان . یکی دیگرو دوست داره. باید فراموشش کنی...
_ دستمو از رو شونش برداشت و آهی کشیدو گفت بیا شام حاضره و از اتاق
رفت بیرون
سر سفره ی شام اردالان همش باغذاش بازی میکرد
مامان نگران پرسید: اردالان چیزی شده غذارو دوست نداری؟
_ مامان جان اشتها ندارم
إ تو که گشنت بود تا االان
دلم براش سوخت با دست بهش اشاره دادم و بهش گفتم شوخی کردم
چشماشو گرد کرد و انگشت اشارشو به نشونه ی تحدید تکون دادو گفت به
حسابت میرسم.
وشروع کرد به تند تند غذا خوردن ...
اون شب با مامان صحبت کردم
مامان وقتی فهمید میخواست از خوشحالی بال دربیاره و قرار شد فردا با
مادر زهرا صحبت کنه
انقد خوشحال بود که یادش رفت بپرسه که امروز چیشد با سجادی کجا
رفتی منم هیچی نگفتم
هییییییی ....
_ چقد سخته تصمیم گیری. کاش یکی کمکم میکرد یکی امیدوارم میکرد
به آینده...
بعد از یک هفته کلنجار رفتن با خودم باالخره جواب سجادی رو دادم ....
با مریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم که سجادی و محسنی رو دیدیم
تا ما رو دیدن وایسادن و همونطوری که به زمین نگاه میکردند سلام دادن
مریم که این رفتار براش غیر عادی بود با تعجب داشت بهشون نگاه میکرد
خندم گرفت و درگوشش گفتم:
_ اونطوری نگاه نکن االان فکر میکنن خلی ها
جواب سلامشونو دادیم
داشتند وارد دانشگاه میشدند که صداش کردم
آقای سجادی
با تعجب برگشت سمتم و گفت بله با منید؟
بله باشمام اگه میشه چند لحظه صبر کنید. یه عرض کوچیک داشتم
خدمتتون
_ بله بله حتما
بعد هم به محسنی اشاره کرد که تو برو تو
مریم هم همراه محسنی رفت داخل
- خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدی
راستش آقای سجادی من فکرامو کردم
خیلی سخت بود تصمیم گیری اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگه
دارم
_ سجادی که از استرس همینطور با سوویچ ماشین بازی میکرد پرید وسط
حرفمو گفت:
خانم محمدی اگه بعد از یک هفته فکر کردن جوابتون منفیه خواهش
میکنم بیشتر فکر کنید
من تا هر زمانی که بگید صبر میکنم
_ خندیدم و گفتم: مطمئنید صبر میکنید شما همین االان هم صبر نکردید
من حرفمو کامل بزنم
معذرت میخوام خانم محمدی
- در هر صورت من مخالفتی ندارم...
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
❣دوستان یه چالش باحال داریم برای روزپدر😁👨💼 ⚠ازتون میخوام به پدرتون پیام بدیدوباکلی محبت روزش وتبری
چه قشنگ واحساسی😻😄🍒♥️
#ارسالی_از_خدیجه🍃
منتظر جوابهاتون هستیم⏱
🌸@shohaadaae_80🌸