eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.7هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#دخـتر‌شینـا🧕🏻 #قسمت_ششم6⃣ رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز ڪردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم
🧕🏻 ⃣ ڪم ڪم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار ڪنند؛ اما من و صمد هنوز دو ڪلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم. یڪ شب خدیجه من را به خانه شان دعوت ڪرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یڪی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.» رختخواب ها توی اتاق تاریڪی بود ڪه چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ ڪناری ڪمی آن را روشن می ڪرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب ڪنار زدم. حس ڪردم یڪ نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سڪته ڪنم؛ از بس ڪه ترسیده بودم. با خودم فڪر ڪردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم ڪه صدای حرڪتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «ڪیه؟!» اتاق تاریڪ بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم. ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود. می خواستم دوباره دربروم ڪه با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار ڪنی، گفتم بنشین.» اولین باری بود ڪه عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»... 📚 ✏️نویسنده: بھنا‌زضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#دخـتر‌شینـا🧕🏻 #قسمت_هفتم7⃣ ڪم ڪم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و
🧕🏻 ⃣ می خواستم گریه ڪنم. گفت: «مگر چه ڪار ڪرده ایم ڪه آبرویمان برود. من ڪه سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم ڪرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی ڪنیم. اما تا الان یڪ ڪلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این ڪه حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.» خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.» خیلی محڪم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شڪر می ڪردم. توی آن تاریڪی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم. دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینڪه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار ڪنی. بگو ببینم ڪس دیگری را دوست داری؟!» ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من ڪسی را دوست ندارم. خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو. باور ڪن بدون اینڪه مشڪلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می ڪنم.» همان طور سر پا ایستاده و تڪیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریڪی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ ڪسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می ڪشم.» نفسی ڪشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشڪالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یڪ عمر با هم زندگی ڪنیم. دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!» آهسته جواب دادم: «بله.»... 📚 ✏️نویسنده: بھنا‌زضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👳🏻‍♂ مسلمان بدون نظم؛ نمیتواند به هدف خود برسد...! 🌱 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
•••| بِســـم اللھِ الجنون |••• تاگرفتارحسین‹ ‌‌‌؏ ‌›‌‌نشیم! از گرفتاری‌ها رهانخواهیم‌شد :)
•••| بِســـم اللھِ الجنون |••• تاگرفتارحسین‹ ‌‌‌؏ ‌›‌‌نشیم! از گرفتاری‌ها رهانخواهیم‌شد :) [مسخره‌کردن]⛔️ ⁷ - حواسمون‌باشه‌که‌هر‌گناهی‌که‌میکنیم؛ مانع‌اشک‌بر‌حسین-؏- میشه ! ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
السلام و علیڪ ... ²⁰:‌‌‌‌‌⁰⁰ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
السلام و علیڪ ... #بہ‌وقت‌ساعت‌هشتم²⁰:‌‌‌‌‌⁰⁰ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
. . .! روبہ روے حرم ایستاده بودم .. سلامے از عمقِ جاݧ دادم؛ السلام علیڪ یا امام رئوف‌‌♥•° چادرم با نسیم حرم عطر بهشت میگیرد درصحن راه میرفتم و بـےاختیار چشمانم بارانے شده بود . . . 🌧 زیر لب با آقا زمزمھ میڪردم .. ڪه ناگهاݧ؛ رعدو برقے آرام گوشهایم را نوازش میداد🌩 و درامتدادش آسماݧ بارید، . . .🌧 اشڪ هایم نیز هم . . . آسماݧ ڪه چادرم را بهاری کرد🌿 خوشحال بودم ازاینڪه در صحن راه میرفتم و باران میبارید . . . خوشحال تر ازاینکه آقا میشنود دلانہ هایم را . . . گویی که آقای مهربانے ها دستش را روی سرم میکشید و میفرمود: آرام باش دخترڪم، همھ چیز درسٺ میشود . . .✨ همہ چیز . . . . . .،!؟ ناگهان صداے رعد و برق بیشتر شد و انگار چشمانم بازتر . . .⚡️ از خواب پریدم باران میبارید خوشحال بودم خواب حرم را دیده ام . . .💚 چه خوابی بود.. به یادِ متن همیشگےِ دلم افتادم؛ دیشب پدر بلیط به خریده بود این بارهشتم است که از خواب میپرم.. "؏"