فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاسخگویـٖےشبھاتجمھوریاسلامی'
•• مقایسه امیدبهزندگی؛
مردم ایران و جھان . . .!!
#پاسخ_به_شبهات✂️ [استاد راجی]
#ایران_سیاسی🌐🇮🇷
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
السلام و علیڪ ...
#بہوقتساعتهشتم²⁰:⁰⁰
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
السلام و علیڪ ... #بہوقتساعتهشتم²⁰:⁰⁰ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
#دِلْـتَنڱـــ . . .!
روبہ روے حرم ایستاده بودم ..
سلامے از عمقِ جاݧ دادم؛
السلام علیڪ یا امام رئوف♥•°
چادرم با نسیم حرم عطر بهشت میگیرد
درصحن راه میرفتم و بـےاختیار چشمانم بارانے شده بود . . . 🌧
زیر لب با آقا زمزمھ میڪردم ..
ڪه ناگهاݧ؛
رعدو برقے آرام گوشهایم را نوازش میداد🌩
و درامتدادش آسماݧ بارید، . . .🌧
اشڪ هایم نیز هم . . .
آسماݧ ڪه چادرم را بهاری کرد🌿
خوشحال بودم ازاینڪه در صحن راه میرفتم و باران میبارید . . .
خوشحال تر ازاینکه آقا میشنود دلانہ هایم را . . .
گویی که آقای مهربانے ها
دستش را روی سرم میکشید و میفرمود: آرام باش دخترڪم، همھ چیز درسٺ میشود . . .✨
همہ چیز . . .
. . .،!؟
ناگهان صداے رعد و برق بیشتر شد و انگار چشمانم بازتر . . .⚡️
از خواب پریدم باران میبارید خوشحال بودم خواب حرم را دیده ام . . .💚
چه خوابی بود..
به یادِ متن همیشگےِ دلم افتادم؛
دیشب پدر بلیط به #مشهد خریده بود
این بارهشتم است که از خواب میپرم..
#بطلب_آقـــــا"؏"
#پای_اخلاق_شهدا🌺
یڪ روز ڪہ فقیری به مسجد رفته بود
و کفش مناسب نداشت،...👞
ابراهیم پیش او رفت و کفش خود را به آن فقیࢪ صدقه داد.👌🏻
و خودش در اوج گرمای تابستان با پای برھنه به خانه رفت....☀️
🎙#شهید_ابراهیمهادی🌹
تولد:¹اردیبھشت¹³³⁶ تھران
شھادت:²²بھمن¹³⁶¹ ڪانالڪمیل
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_8
Mohammad Hossein Poyanfar - Chadorat Ra Betekan (128).mp3
3.51M
#رزق_معنوی_شبانه☁️🌙☁️
°〖چادرت را بتکان ... 〗•
🎤محمدحسین پویانفر
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_هشتم8⃣ می خواستم گریه ڪنم. گفت: «مگر چه ڪار ڪرده ایم ڪه آبرویمان برود. من ڪه
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_نھم9⃣
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یڪی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود ڪه نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می ڪرد. ما از روی خوشحالی اشڪ می ریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یڪ هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می ڪردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و ڪارهایم آن قدر زیاد شد ڪه دیگر وقت فڪر ڪردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می ڪردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می ڪردم، و یا در حال آشپزی بودم.
چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود ڪه سربازی صمد تمام شد. فڪر می ڪردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می ڪردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است ڪه دارم. شوهرم ڪنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.»
صمد آمده بود و دنبال ڪار می گشت. ڪمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا ڪردن ڪار درست و حسابی می رفت رزن.
یڪ روز صبح ڪه از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یڪی یڪی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. ڪمی ڪار دارد. می خواهم ڪمڪش ڪنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.»
موقع رفتن رو به من ڪرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی ڪثیف است. آن را جارو ڪن و دوده اش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود ڪه برود. ڪمی به فڪر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تڪانی ڪنی؟!»...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_نھم9⃣ مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یڪی فرزندش را به دنیا بیاو
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_دهم🔟
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینڪه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز ڪنی و هم به بچه ها برسی.»
ڪتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز ڪن. ڪارت ڪه تمام شد، من می روم.»
با خودم فڪر ڪردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز ڪنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف ڪرسی را از چهار طرف بالا دادم روی ڪرسی. تشڪ ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین ڪه جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو ڪنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فڪر ڪردم صمد آن ها را آرام می ڪند. اما ڪمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان ڪه آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یڪی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یڪی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده ڪردن شیرها شدم. صمد به بچه ای ڪه بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یڪی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساڪت شدند...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
صفحه-314.mp3
1.94M
#هࢪ_ࢪۅز_ݕٵ_ڨࢪٵن🦋
صفحه 314
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
#طݪبڱـٖے👳🏻♂
ازخانه شروع ڪن؛
- اگر عروج می خواهی،
می خواهی به جایی برسی...
از خانه خودتان شروع کن!
دلِخواهرت را شکستی، برو درستشکن.
دلِ پدرومادر راشکستے ،درستش کن:)
#آیتالله_فاطمینیا🌱
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
•••| بِســـم اللھِ الجنون |••• تاگرفتارحسین‹ ؏ ›نشیم! از گرفتاریها رهانخواهیمشد :)
•••| بِســـم اللھِ الجنون |•••
تاگرفتارحسین‹ ؏ ›نشیم!
از گرفتاریها رهانخواهیمشد :)
#چھله_ترک_گناھ[تحقیرکردن]⛔️
#روز_هشتم⁸
- حواسمونباشهکههرگناهیکهمیکنیم؛ مانعاشکبرحسین-؏- میشه !
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
•••| بِســـم اللھِ الجنون |••• تاگرفتارحسین‹ ؏ ›نشیم! از گرفتاریها رهانخواهیمشد :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاسخگویـٖےشبھاتجمھوریاسلامی'
•• وضعیتاقتصادی؛
زمان پھلوی به روایت
جامعشناس انگلیسی . . .!
#پاسخ_به_شبهات✂️ [استاد راجی]
#ایران_سیاسی🌐🇮🇷
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
#پای_اخلاق_شهدا🌺
✋🏻همیشهمیگفت:
من مُـطمئن هستم ؛
چشمی که به نـگاهِ حرام عـادت کُند؛
خــیلی چیـزها را از دست میدهَـد...!
#شهید_هادیذوالفقاری🌹
تولد:¹³بھمن¹³⁶⁷ تھران
شھادت:²⁶بھمن¹³⁹³ سامراء
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.75M
#رزق_معنوی_شبانه☁️🌙☁️
〖دارهمیاد؛ دوبارهبازبویمحرم . . . 〗
🎤ڪربلاییحسینطاهری
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_دهم🔟 شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینڪه جوابی
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_یازدهم1⃣1⃣
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
ادامه دارد...
گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.»
گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.»
گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.»
رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن.
گفتم: «صمد!»
از توی هال گفت: «جان صمد!»
خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.»
زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.»
شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.»
آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!»
گفتم: «برویم پارک.»...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_یازدهم1⃣1⃣ فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو ت
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_دوازدهم2⃣1⃣
پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.»
گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.»
گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.»
خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!»
خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.»
گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.»
زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست.
پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!»
بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.»
آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم....!
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهندارد...📵
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دِلْـتَنڱـــ . . .! شب جمعہ استــــ هوایت نڪنم مےمیرمـــ ڪوه دردم ڪہ ڪُند نام #حُسِـــــیْن"؏" آر
"سلامٌعليك،افتقدتُكجدًا"
سلامبرتوکھحقیقتاًدلتنگِتواَم...(:💔