『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_سیوسوم3⃣3⃣ علی و پدر مرا پیاده می کنند و می روند . چه لطف بزرگی ! با مادر راح
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_سیوچهارم4⃣3⃣
_لیلا! مگر علی و بابا نیومدند؟
می ترسد دست به صورتم بزند . دوباره مثل بچه ها بغض می کنم :
_ مامان ! می شه من چند روز برم خونه ی طالقان؟ می شه الان برم تا پدر و علی نیومدن ؟ خواهش می کنم.
بغضم می ترکد. مادر چشمانش را بسته است . خوب یاد گرفته است.
که چشمانش را روی زخم زبان هایی که دیگران به این همه گذشتنش از زندگی اش می زنند، ببندد.
از زندگی سیرم و جز دفتر خاطراتم چیزی بر نمی دارم. دفتر را که باز می کنم ، برگه ای از میانش می افتد . خم می شوم و بر می دارمش . کامم را تلخ
می کند . نامه ی علی است که برای تبریک قبولی ام در کنکور نوشته. چشمانم دوباره مرورش می کند . مچاله اش می کنم . یاد تحیر آن زمانم افتادم. بین ماندن و پرستاری از مادر بزرگ یا رسیدن به آرزوی درسی ام . آن موقع ها در تنهایی ام گریه می کردم و حالا
خوشحالم از زمانی که سپری کرده بودم . اطرافیانم کم نبودند که زندگیشان با طعم لیسانس و فوق بود ، اما گاهی طعم ها تقلبی می شود . مادر می گفت درس اگر فایده ای جز مدرک نداشته باشد، همان بهتر که نباشد . شرایط سختی داشتم . رتبه ی دو رقمی را از
دوستانم پنهان کردم تا برای نرفتن سرزنش نشوم . آن ها رفتند و من در طالقان شدم عصا.
خانه ی طالقان آرامش بخش تمام این چند روزی ست که در آن درمانده و عاصی بوده ام . شب که می رسد تازه
می فهمم که امروز چه اتفاقی برایم افتاده است .
مدام تمام حرف ها و لحظه ها را مرور می کنم. از رفتار و گفتار سهیل سردرگم
تر می شوم. خسته و ناراحت روی تختم دراز می کشم و به خاطراتم پناه می برم. قلمی نیاورده ام تا بنویسم . اشک پرده ی توری می شود و مقابل دیدم را می گیرد . تمام خاطرات آن سال ها برایم زنده می شوند ، با پدر بزرگ تا امام زاده رفتیم . مادر بزرگ زودتر از ما رفته بود
کنار مزار عمو تا عکسی را که من نقاشی کرده بودم عوض کند. موها ی کوتاه شده اش را بلند کشیده بودم و سربند سبز و قرمز روی پیشانی اش طراحی کرده بودم . نگاه خندانش را عمق داده
بودم و خلاصه از هر عکسش قسمتی را
کشیده بودم که می خواستم . زیبا شده
بود. مادربزرگ نقاشی ام را برد که بالای
قبر بگذارد و ما رفتیم تا زیارت کنیم و
بیاوریمش. پدربزرگ اول رفت تا به امام
زاده سلام بدهد . وقتی که نیامد رفتم
صدایش کنم ، آرام سرگذاشته بود به
ضریح و انگار چندسالی بود که خوابیده
بود .
تلخی دیروز و حسرت گذشته ، تمام
وجودم را می سوزاند . دلم می خواهد
همه ی گذشته زنده شود و من با دید
دیگری در آن زندگی کنم و دیگر حسرت
هیچ نداشته ای را نخورم.
یاد وصیت پدربزرگ می افتم و آرام برای
خودم زمزمه اش میکنم:...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_سیوچهارم4⃣3⃣ _لیلا! مگر علی و بابا نیومدند؟ می ترسد دست به صورتم بزند . دوباره
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_سیوپنجم5⃣3⃣
از پدری که فانی است و می میرد به تو
نوه ی عزیزم!
پدری که می بیند ، زمان دارد با سرعت
می گذرد.
طوری که تو حتی نمی توانی برای یک
لحظه نگهش داری و ...
لیلاجان!
من کسی هستم که زندگی ام را پشت سر
گذاشته ام ، بدون آنکه حواسم باشد پیر شدم،
و هیچ چاره ای هم در مقابل این
خاصیت دنیا نداشتم .
این روز ها دیگر دارد وقت من تمام می
شود .
در حالی که تو اول راهی ، اول راه
شیرین جوانی .
همان راهی که یک روز من با چه
آرزوهایی اولش ایستاده بودم و فکر هم
نمی کردم به آنها نرسم،
فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و
جوانی پرشور و شیرینم این قدر زود
بگذرد ، و دچار این همه بلا و سختی
بشوم.
باور نمی کردم که به این سرعت تمام
شود ،
درحالی که من هنوز تشنه ی یک روز
دیگر آنم.
اما این قانون دنیاست :
تمام شدن.
فقط مواظب باش گولت نزند که فکر
کنی دائمی در آن می مانی .
من و مادر بزرگت دیر یا زود می رویم .
تو ی عزیز دردانه می مانی
و خواهش پدر پیرت این است که :
بمان ، اما خودخواه و هوا پرست نمان.
با خدا زنده بمان عزیز دلم.
پتو را روی سرم می کشم تا خودم را
پنهان کنم و با هزار کاش می خوابم .
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡