eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
👳🏻‍♂ مسلمان بدون نظم؛ نمیتواند به هدف خود برسد...! 🌱 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
•••| بِســـم اللھِ الجنون |••• تاگرفتارحسین‹ ‌‌‌؏ ‌›‌‌نشیم! از گرفتاری‌ها رهانخواهیم‌شد :)
•••| بِســـم اللھِ الجنون |••• تاگرفتارحسین‹ ‌‌‌؏ ‌›‌‌نشیم! از گرفتاری‌ها رهانخواهیم‌شد :) [مسخره‌کردن]⛔️ ⁷ - حواسمون‌باشه‌که‌هر‌گناهی‌که‌میکنیم؛ مانع‌اشک‌بر‌حسین-؏- میشه ! ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
السلام و علیڪ ... ²⁰:‌‌‌‌‌⁰⁰ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
السلام و علیڪ ... #بہ‌وقت‌ساعت‌هشتم²⁰:‌‌‌‌‌⁰⁰ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
. . .! روبہ روے حرم ایستاده بودم .. سلامے از عمقِ جاݧ دادم؛ السلام علیڪ یا امام رئوف‌‌♥•° چادرم با نسیم حرم عطر بهشت میگیرد درصحن راه میرفتم و بـےاختیار چشمانم بارانے شده بود . . . 🌧 زیر لب با آقا زمزمھ میڪردم .. ڪه ناگهاݧ؛ رعدو برقے آرام گوشهایم را نوازش میداد🌩 و درامتدادش آسماݧ بارید، . . .🌧 اشڪ هایم نیز هم . . . آسماݧ ڪه چادرم را بهاری کرد🌿 خوشحال بودم ازاینڪه در صحن راه میرفتم و باران میبارید . . . خوشحال تر ازاینکه آقا میشنود دلانہ هایم را . . . گویی که آقای مهربانے ها دستش را روی سرم میکشید و میفرمود: آرام باش دخترڪم، همھ چیز درسٺ میشود . . .✨ همہ چیز . . . . . .،!؟ ناگهان صداے رعد و برق بیشتر شد و انگار چشمانم بازتر . . .⚡️ از خواب پریدم باران میبارید خوشحال بودم خواب حرم را دیده ام . . .💚 چه خوابی بود.. به یادِ متن همیشگےِ دلم افتادم؛ دیشب پدر بلیط به خریده بود این بارهشتم است که از خواب میپرم.. "؏"
🌺 یڪ روز ڪہ فقیری به مسجد رفته بود و کفش مناسب نداشت،...👞 ابراهیم پیش او رفت و کفش خود را به آن فقیࢪ صدقه داد.👌🏻 و خودش در اوج گرمای تابستان با پای برھنه به خانه رفت....☀️ 🎙🌹 تولد:¹اردیبھشت¹³³⁶ تھران شھادت:²²بھمن¹³⁶¹ ڪانال‌ڪمیل ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_8
Mohammad Hossein Poyanfar - Chadorat Ra Betekan (128).mp3
3.51M
☁️🌙☁️ °〖چادرت را بتکان ... 〗• 🎤محمدحسین پویانفر ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#دخـتر‌شینـا🧕🏻 #قسمت_هشتم8⃣ می خواستم گریه ڪنم. گفت: «مگر چه ڪار ڪرده ایم ڪه آبرویمان برود. من ڪه
🧕🏻 ⃣ مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یڪی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود ڪه نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می ڪرد. ما از روی خوشحالی اشڪ می ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یڪ هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می ڪردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و ڪارهایم آن قدر زیاد شد ڪه دیگر وقت فڪر ڪردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می ڪردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می ڪردم، و یا در حال آشپزی بودم. چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود ڪه سربازی صمد تمام شد. فڪر می ڪردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می ڪردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است ڪه دارم. شوهرم ڪنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.» صمد آمده بود و دنبال ڪار می گشت. ڪمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا ڪردن ڪار درست و حسابی می رفت رزن. یڪ روز صبح ڪه از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یڪی یڪی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. ڪمی ڪار دارد. می خواهم ڪمڪش ڪنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.» موقع رفتن رو به من ڪرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی ڪثیف است. آن را جارو ڪن و دوده اش را بگیر.» صمد لباس پوشیده بود ڪه برود. ڪمی به فڪر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تڪانی ڪنی؟!»... 📚 ✏️نویسنده: بھنا‌زضرابی‌زاده ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80