#شهید_یوسف_نوروزی
دستپرورده رزق حلال مادری مهربان و پدری کشاورز بود. رزقی که بیشک در تربیت و عاقبت بهخیریاش تأثیر داشت. کمی بعد که قد کشید، شد نانآور خانه و خیلی زود این مادر بود که دردانهاش را از زیر آب و آیینه و قرآن رد میکرد تا درس رزمندگی را در مکتب جبهه و جنگ تلمذ کند. مادر در آخرین وداع دلش را دخیل نگاهی کرد که میدانست بازگشتی برایش نیست. کمی بعد شهید یوسف نوروزی در ۲۹ مرداد ۶۶ در عملیات نصر ۷ مزد مجاهدتهای خالصانهاش را با شهادت گرفت و آسمانی شد. متن پیش رو ماحصل همکلامی ما با مادر شهید یوسف نوروزی است. خواندنش خالی از لطف نیست.
روستای قالیباف
پسرم یوسف متولد اول مهر ۴۷ روستای قالیباف از توابع آرادان است. بچهها در خانوادهای مذهبی و متدین رشد کردند.
من پنج پسر و سه دختر داشتم که همسرم از طریق کشاورزی و دامداری خانواده پرجمعیتمان را اداره میکرد. وقتی یوسف هفت ساله شد، به دلیل نداشتن مدرسه در روستا و طولانی بودن مسیر شهر به همراه برادرش به قائمشهر رفت. او در این شهر به دبستان رفت و تا پنجم ابتدایی را در مدرسه مهدیه مشغول تحصیل شد، اما به دلیل فقر مالی ادامه تحصیل نداد و برای تأمین مخارج زندگی به شغل بنایی رو آورد.
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
🤲
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
#رسم_ایستادگی
#یاد_یاران
#ستاد_برگزاری_اجلاسیه_شهدای_شهرستان_آرادان
@shohadayeAradan1402
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
#جهادگر_رزمنده
#شهید_یوسف_نوروزی
وقتی از آب و گل درآمد، به همراه چند نفر دیگر از بچههای محلّهاش که در قائمشهر بودند، اتاق جداگانهای اجاره کردند تا سربار برادرش نباشد. وقتی با هم قائمشهر بودند، یک روز یوسف به برادرش گفته بود داداش! امروز برویم تفریح. برادرش گفته بود باشد، فکر خوبی است. تنوع هم میشود. چند نفر دیگر هم با آنها بودند. رفته بودند جنگل؛ جایی که رودخانه داشت. برادرش تعریف میکرد وقتی به آنجا رسیدیم، دیدیم آب رودخانه زیاد است. شلوارها را بالا زدیم و از آب رد شدیم. یوسف از روی سنگ سر خورد و افتاد داخل آب. لباسش خیس شده بود. با دیدن سر و وضع یوسف، سر به سرش گذاشتیم و خندیدیم. بعد از آن به کلبهای که وسط جنگل بود رفتیم و آتش روشن کردیم تا لباس یوسف خشک شود. خندههای آن روز یوسف از ذهنم خارج نمیشود.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
#رسم_ایستادگی
#یاد_یاران
#ستاد_برگزاری_اجلاسیه_شهدای_شهرستان_آرادان
@shohadayeAradan1402
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
آخرین وداع
#شهید_یوسف_نوروزی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
تا قبل از رفتن به خدمت در قائمشهر بود. وقتی به سن خدمت رسید، به گرمسار رفت و از طریق جهاد با عضویت سرباز به منطقه سردشت اعزام شد. سرش خم بود و داشت بند پوتینش را میبست. بوسیدمش و ساک را به دستش دادم و قرآن در دست، پشت سرش راه افتادم. سه بار از زیر قرآن ردّش کردم. بار آخر که از زیر قرآن رد شد، دوباره برگشت و پشت سرش را نگاه کرد؛ با همان نگاه ملتمسانه گفت مادر! مرا ببخش و حلالم کن. برای دلداریاش لبخند زدم و گفتم مادر به قربانت! این چه حرفی است؟ ساک را از این دست به آن دست گرفت و گفت جنگ است. معلوم نیست که چه پیش میآید. گفتم به خدا سپردمت! خودش کمکت میکند، اما یک حس غریبی در درونم فریاد میزد: «یوسفت دیگر برنمیگردد.»