یه بار من و شوهرم رفته بودیم مغازه که برای تولد خواهر شوهرم یه مانتوی شیک بگیریم و من با کارمند اون جا صمیمی بودم شوهرم یه عکاس ماهر بود که خیلی معروف بود تا اونو دید هول شد گفت سلام شوهرم زیرشلواری میخوای ؟ چه رنگی باشه خوبه
قیافه ی من😐😐😐😐😐
قیافه شوهرم 😳😳😳😳😳
قیافه کارمنده 😊😊😊😊😊😊
قیافه مشتریها🤣🤣🤣🤣🤣🤣دو نفر غش کردن از خنده کارشون به بیمارستان کشید 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
سلام دوستان🙂
خوبین؟
امیدوارم که زندگی و ایام به کام همتون شیرین مثله عسل باشه😉
دوستان چالش این سری کانال قرار این باشه
شیرین ترین و جذاب ترین و با مزه ترین اتفاق یا خاطره زندگیتون که هر وقت با یاد آوریش حاله دلتون خوب میشه و لذت می برین چیه ؟🤔
تا به حال اصلا بهش فک کردین؟
حالا همین خاطره یا اتفاق رو واسه کانال بفرستین و با دوستان کانال به اشتراک بزارید که حاله دل هممون خوب بشه🙃
منتظر پیام های شما عزیزان هستیم🙏😊👇
@FFF_MMM
دوستان[از لحظات کوچک لذت ببرین،قدر باهم بودن را بدانید و در پایان این چیزی است که زندگیتون را ارزشمند می کند..♥️]
من خواهر شوهرم خیلی دوست دارم جز اون ادمایی که نه اب میاره نه کوزه میشکنه 😍بعد از چند سال باردار شد و زایمان کرد. شبش من فقط 2ساعت تونستم بخابم از استرس. دیگه 7صبح با خواهش همسرم بیدار کردم من ببره بیمارستان. وقتی رسیدیم زایمان کرده بود.. بعد چند دقیقه از زایشگاه آوردنش بیرون.. دنیا رو بهمون دادن.. صحنه دلچسبی بود. انگار خواهرمه بغلش کردم و تبریک گفتم .. خودم مثل یه پرستار کنارش بودم☺️این چند سال خیلی هوای بچهها م داشت.. دیگه الان وقت جبران کردن منه.. حالم خیلی خوش.. خدا دامنش سبز کردخدایا ممنونم 🤲. انشاءالله همه مادر شدن با عاقبت بخیری تجربه کنن❤️
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran
چیزی که در مورد موفقیت میشه قطعی گفت اینه که
هیچکدوم از آدمهای موفق اینقدر جمله و مقاله در باب موفقیت نخوانده اند که شما به اشتراک میگذارید 😂
معلم تاریخم رو توی خیابون دیدم تصادف کرده بود رفتم جلو پرسیدم آقا چرا تصادف کردین؟
گفت بیکفایتی راننده مقابل، دسیسهی باران و لغزندگی خیابان، وابستگی به ترمز !😂
یه خاطره دیگه تعریف کنم ۱۸سالمون بود ازدواج کردیم ۲۸سال پیش اون زمان خونه ی پدر شوهر یه اتاق خواب به مادادند ماهم زندگیمونو شروع کردیم شوهر جان درس میخواند سر کار نمیرفت بک روز صبح گفتم بلند شو رختخواب رو جمع کنم ولی بلند نمیشد چند بار گفتم ولی من وسر بسر میزاشت بلند نمشد کمر بندش اویزون بود من کمر بند و گرفتموبهش گفتم بلند میشی با بزنم البته به شوخی با بی خیلی گفت بزن تو نمیتونی منم جو گیر شدم با کمر بند افتادم به جونش محکم زدم دردش گرفت باعصبانیت بلند شد منو دنبال منم درو باز کردم رفتم تو حال پدر شوهر آماده شده بود بره سرکار من رفتم پشتش قایم شدم شوهرجان کمر بند بدست جلو پدر مادرش😡😡پدر شوهرم کلی پسرشو دعوا کرد گفت بار آخرت باشه دست رو عروس دراز میکنی منم مثل بچه های کوچیک زیر چشمی نگاه میکردم دلم خیلی برای شوهر جان سوخت هم کتک خورد هم حرف پدر مادرشو😂😂😂
خاطره اولین قرار با همسری
سر اولین دیدار گفتم برام گل بیار مترو امام خمینی قرار داشتیم گفتم ۲۰۰ تا گل بگیر فکر نمیکردم بیاره،دیدم کرده همه رو تو کیسه زباله بزرگ .
گفت روم نشد دستم بگیرم بعد رفتیم بهشت زهرا 😂😂😂😂😂😂اولین قرار پلیس داشت میومد گیر بده سریع گلا رو در اوردیم پلیس دید رو قبرا داریم گل میزاریم رفت سال ۸۸ بود 😂😂😂😂
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran
رفتم عابربانک دستم خورد زبانشو زدم انگلیسی
یهو رو صفحش نوشت
اوهو چه غلطا 😐😂😂
یه بار رفته بودیم شمال
ما دیر به خودمون جُنبیدیم😔
تا اومدیم بریم دریا گفتند دیگه هوا طوفانی شده و غریق نجات ها سوت رو زده اند و لب دریا رو ترک کرده اند و دیگه کسی تو آب نره
که اگه کسی بره جونش پای خودشه
الحق هم طوفانی بود هوا🌊
پسر برادر شوهرم یه دونه تیوپ بادی تازه خریده بود
همه اونو میگرفتند و یه تیکه با اعتماد به اون ،،تو دریا جلوتر میرفتند و بر میگشتند
آقا این شوهر مام جو گیر شد رفت تو آب،،،، حالا اصلاً از این آدما نیستا،،اینا بچه کویرند
اصلاً آب رو دوست ندارند،هر وقت میریم لب آب ما باهم چالش داریم که بیا تو آب اونم نمیاد😃
اون روز نمیدونم چش شده بود رفت تو آب و یکم بعدشم پسر برادر شوهرم خسته شده بود میخواست بیاد بیرون از آب که شوشویی تیوپش رو ازش گرفت و آقا تو آب بود حالا نگو رفته جلو با تیوپ ،زیر پاش خالی شده
دستشو آورده بود بالا خواهر شوهرم دیده بود و برادر شوهرم رو صدا زده بود
،اونم خدایی خییلی شجاع و فدا کاره همیشه
من دیدم برادر شوهرم پرید تو آب و خواهرشوهرم و دخترمم جییییغ
که دیگه سریع دوتا از غریق نجات ها اومدند و پریدند تو آب و اول برادر شوهرمو با داد بیرون کردند از آب و سریع شوهرمم کشیدند بالا و تیوپ رو هم پرت کردند ساحل،گفتند این آشغال ها رو میخرید فکر میکنید خوبه،
با اعتماد به اینا همین جوری میرید وسط دریا
اومدند بالا اول برادر شوهرمو دعوا کردند تو چرا پریدی تو آب؟؟؟؟
اونم گفت خب داداشمه
رفتم کمکش 😔
گفتند آدم تو آب میره سنگین میشه،به خصوص که داره غرق میشه هی هم آب میخوره، دیگه نفس نداره که با تو همکاری کنه
دیگه هیچ وقت این کارو نکن
شما که حرفه ای نیستید میرید خودتونم غرق میشید،نمیبینید همیشه غریق ها دو،سه نفر هستند
همه میرن همدیگه رو نجات بدن😔 خودشونم غرق میشن
بعدم شوهرمو حسااابی دعوا کردند که ما سوت رو زده بودیم مگه نمیبینی دریا طوفانیه دوباره میری
دیگه هم هیچ وقت به تیوپ اعتماد نکنید
حالا منم حامله سر شکم سوم
فقط خدارو شکر میکردم که به خیر گذشت و دور از جون،،، بچه ام ،بی بابا بزرگ نشد🥹
این گذشت و هفته بعدش رفته بودیم باغ وحش، ،یه دریاچه تو باغ وحش بود
از کنارش که رد میشدیم
پسرم اون موقع پنج سالش بود برگشت به باباش اینجوری کرد
نری تو آب ها!!!!!!
اینجا کسی نیست نجاتت بده ها!!!!!!😁👍😭😢😝🙈😜
با سلام با ی سوتی دیگه اومدم
مادرشوهر بنده چادریه از اونایی که بیرون میرن حرف نمیزنن که یهو مردی صداشو نشنوه،خواهر شوهر بنده هم همین شکلی چادری هستن ،
یبار تو تهران رفتیم مترو سوارشیم وقتی درای مترو باز میشد شنیده بودیم که زود باید سوار شی😝😝😝من اینو ب مادرشوهرم گفتم همونجا گفتم زود سوارشین😝😝😝مترو اومد در که باز شد مادرشوهر که پاشو خواس بزاره تو قطاره نصفه میاندازه پاشو پاش میره لایه قطار و زمین کنار مترو ،بقران به چنان ترس و اضطرابی افتاد همون که حرف نمیزد که صداشو نشنون نامحرما،چادرشو ول کرده بود چنان دادی میزد بیا ببین بازم مردها اومدن کشیدنش بالا😝😝😝قدش هم کوچولوئه هم شدم درگوشش میگم آخه این چادر چیه مادر من 🤣🤣🤣یه نگاه عاقل اندر سفیهی بمن کرد همونجا لال شدم از ترس😝😝😝یاسی هستم از ارومیه
سلام.
منم میخوام یه چیزی شبیه معجزه براتون تعریف کنم.
من تازه زایمان کرده بودم و به خاطر شرایطی که داشتم خیلی زود ضعف میکردم یه شب رفته بودیم حرم و هوا هم خیلی سرد بود، به شوهررم گفتم داخل صحن بشینیم، هییچ کس هم داخل صحن نبود و فقط ما یه گوشه نشسته بودیم و پسرمم تو کالسکه خواب بود. من یه دفعه ضعف کردم و تو کیفمم هیچ خوراکی ای همراهم نبود ، تو دلم گفتم امام رضا چی می شد یکی از خادمات یه خوراکی برام میاوردن حتی به چند دقیقه نرسید یه خادم از اون طرف صحن مستقیم اومد سمت من و یه نون متبرک بسته بندی شده بهم داد. من نمیدونستم نون رو بخورم یا اشک بریزم
یک دفعه دیگه تازه پسرم شش ماهش شده بود و تازه غذا خور شده بود و ما رفتیم حرم امام رضا من تو دلم گفتم کاش بشه یه غذای متبرک حضرت رو بدم پسرم بخوره که بیمه بشه همینطور که داشتیم راه میرفتیم یه خادم از کنارم رد شد و دوباره برگشت و صدام زد و یه نون متبرک بهم داد و گفت بده به پسرت. منم سریع باز کردم و یه لقمه دادم پسرم خورد☺️