🌹🌹
✨عادت ما نیست، رنجیدن ز کس
ور بیازارد، نگوییمش به کس
✨ور برآرد دود از بنیاد ما
آه آتش بار ناید یاد ما
✨ورنه ما شوریدگان در یک سجود
بیخ ظالم را براندازیم، زود
✨رخصت اریابد ز ما باد سحر
عالمی در دم کند زیر و زبر
#شیخ_بهائی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
✨✨ساقیا جامی بِه مَن دِه تا بیاسایم دَمی....
#حافظ
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
ای شب آشفته برو
وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو
دولت بیدار بیا
#مولانای_جان
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🍃سلام صبح قشنگتون بخیر🍃
✨روزگارتان از رحمت
✨✨«الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز
✨✨✨سفرهٔ تان از نعمت
✨✨✨✨«رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار
✨✨روزتون پراز لطف وعنایت خدا
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
✨✨در دل مؤمن بگنجم ای عجب
✨گر مرا جویی در آن دلها طلب
مولانا-جانم
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
💠🔸🔸
🔹
🔸مردي هر روز صبح به صحرا مي رفت، هيزم جمع مي کرد و براي فروش به شهر مي برد. زندگي ساده اش از همين راه مي گذشت. تنها بود و همين روزي اندک بي نيازش مي کرد.
🔹آن روز به هيزم هايي که جمع کرده بود، نگاه کرد. براي آن روز کافي بود. حالا بايد به شهر بر مي گشت. هيزمها را روي دوش گذشت و به راه افتاد. از دور سايه اي ديد. در ابتدا سايه مبهمي بود که به سرعت تکان مي خورد. دقت کرد شايد بفهمد سايه چيست.
سايه هر لحظه نزديک و نزديکتر مي شد و شکل مبهم خود را از دست مي داد. اين بار بيشتر دقت کرد.
🔸واي ! شتري رم کرده بود که جنون آسا به سمت او مي آمد و هر لحظه امکان داشت او را زير پاهاي خود له کند. مرد به وحشت افتاد. نمي دانست چه کار کند و کدام طرف برود . شتر نزديکتر مي شد. پا به فرار گذاشت.
🔹هيزمهاي روي دوشش سنگين بودند و او مجبور شد آنها را به زمين اندازد، وگرنه با آن سرعتي که شتر مي دويد حتما ً به او مي رسيد. حالا سبکتر شده بود. او مي دويد و شتر هم دنبالش، چاهی را ديد که هر روز از کنارش مي گذشت.
🔸فکري به ذهنش رسيد. بايد داخل چاه مي رفت. بله! تنها راه نجاتش همين بود. شايد اين گونه از شر آن شتر راحت مي شد. بعد مي توانست از چاه بيرون بيايد و هيزمهايش را دوباره بردارد و به شهر برود.
🔹به چاه رسيد. دو شاخه اي را که از دهانه چاه روييده بود، گرفت و آويزان شد. بين زمين و هوا معلق بود و دستهايش شاخه ها را محکم چسبيده بود. اما آن شاخه ها تنها وسيله پيوند بين مرگ و زندگي او بودند.
🔸يکي دو دقيقه گذشت. صداي پای شتر را مي شنيد که هنوز داشت در آن اطراف، پرسه مي زد. ديگر بيشتر از اين نمي توانست آويزان بماند.
🔹بايد پاهايش را به جايي محکم نگه مي داشت. به اين طرف و آن طرف تکان خورد ، شايد بتواند ديواره چاه را پيدا کند. يک دفعه پاهايش به جايي محکم شد. همان جا پاهايش را نگه داشت. نفسي به آرامي کشيد و با خود گفت: ” خيالم راحت شد. چند دقيقه ديگر مي ايستم و بعد بيرون مي روم. ديگر صدايي نمي آيد. حتما ً شتر رفته است . کمي ديگر هم صبر کنم بهتر است. ”
🔸به پايين نگاه کرد. مي خواست بفهمد پاهايش را کجا گذاشته است. چاه تاريک بود و چيزي نمي ديد. کم کم چشم هايش به تاريکي عادت کرد. پاهايش را ديد که روي …
🔹واي ! خدايا باورش نمي شد. از سوراخ هاي ديوار چاه، سر چهار مار بيرون آمده بود و او پاهايش را درست روي آنها گذاشته بود . کافي بود پايش را براي لحظه اي از سر مارها بردارد تا آنها او را مثل يک تکه چوب ، خشک و سياه کنند. از ترس و وحشت نزديک بود تعادلش را از دست بدهد. دست هايش مي لرزيد. نگاهش به ته چاه افتاد.
🔸نمي دانست چاه چقدر عمق دارد. ناگهان ترسش دو چندان شد و بي اختيار فرياد کشيد: "نه ! خدايا به دادم برس."
🔹ته چاه دو چشم درشت برق مي زد. دو چشم درشت اژدهايي که از پائين او را تماشا مي کرد و منتظر بود تا او پرت شود و حسابش را برسد. حالا بايد چه کار مي کرد ؟ عقلش به هيچ جا نمي رسيد.
🔸خدا را شکر که شاخه ها سفت و محکم بودند. نگاهي به بالا انداخت. اي داد و بيداد ! دو موش صحرايي سياه و درشت سر چاه نشسته بودند و شاخه ها را مي جويدند . اوضاع و احوال لحظه به لحظه بدتر مي شد. سعي کرد موشها را بترساند و فراري بدهد. اما فايده اي نداشت . آنها همچنان مشغول جويدن شاخه ها بودند. ديگر حسابي نااميد شده بود. مرگ را در يک قدمي خود احساس مي کرد . به خودش گفت : ” کارم تمام است . ديگر راه نجاتي نمانده، نه بالا و نه پائين. از زمين و آسمان بلا بر سرم مي بارد.
ادامه دارد..
🔸🔹
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
در این خاک، در این خاک
در این مزرعه پاک
بجز مهر،به جز عشق،دگر تخمنکاریم
✨✨✨
#مولانای_جان
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
✨من پیر فنا بدم جوانم کردی
✨✨من مرده بدم ز زندگانم کردی
✨می ترسیدم که گم شوم در ره تو
✨✨اکنون نشوم گم که نشانم کردی
مولانا-جان
https://eitaa.com/TAMASHAGAH