آوردهاند که وقتی مردی به مهمانی «سلیمان دارانی» رفت.
سلیمان آنچه داشت از نان خشک و نمک در پیش او نهاد و بر سبیلِ اعتذار این بر زبان راند:
گفتم که چو ناگه آمدی، عیب مگیر
چشمِ تر و نانِ خشک و رویِ تازه
مهمان چون نان بدید، گفت: «کاشکی با این نان، پارهای پنیر بودی.»
سلیمان برخاست و به بازار رفت و ردا به گرو کرد و پنیر خرید و پیش مهمان آورد.
مهمان چون نان بخورد، گفت: «الحَمدلِلّه که خداوند، عَزَّ و جَل، ما را بر آنچه قسمت کرده است، قناعت داده است و خرسند گردانیده.»
سلیمان گفت: «اگر به دادۀ خدا قانع بودی و خرسند نمودی، ردای من به بازار به گرو نرفتی!»
#جوامع الحکایات
#محمد عوفی
@TAMASHAGAH