نقل است که زمستانی در بازار نیشابور می رفت ، غلامی دید با پیراهنِ تنها که از سرما می لرزید.
گفت: "چرا با خواجه نگویی که از برای تو جُبّه ای سازد؟"
گفت: "چه گویم؟ او خود می داند و می بیند".
عبدالله را وقت ، خوش شد. نعره ای بزد و بیهوش بیفتاد.
پس گفت:
"طریقت از این غلام آموزید".
#تذکرة_الاولیاء
#ذکر_عبدالله_مبارک