در روزگار پیشین صیادی بود، هر روز برون آمدی و مرغان را بگرفتی و بکشتی.
روزی سرمایی عظیم بود، به صحرا رفته بود و مرغان را بگرفته بود و پر و بال ایشان را میکند...
از غایت سرما آب از چشم او میدوید.
یکی از مرغان گفت: «بیچاره مردی حليم است و رحیم دل، بر ما میگرید.»
دیگری گفت: «در گریه چشمش منگر، در فعل دستش نگر!»
#جوامع_الحکایات
#سدیدالدین_محمد_عوفی
@TAMASHAGAH