eitaa logo
تماشاگه راز
278 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🦋🌹🦋🌹🦋 🌹🦋🌹🦋🌹 🌹🦋🌹🦋 🌹🦋🌹 🌹🦋 🌹 در کوی خرابات، کسی را که نیاز است هشیاری و مستیش همه عین نماز است آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز آنچ از تو پذیرند در آن کوی، نیاز است اسرار خرابات به جز مست نداند هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟ خواهی که درون حرم عشق خرامی؟ در میکده بنشین که ره کعبه دراز است از میکده‌ها نالهٔ دلسوز برآمد در زمزمهٔ عشق ندانم که چه ساز است؟ زان شعله که از روی بتان ،حسن تو افروخت جان همه مشتاقان در سوز و گداز است چون بر در میخانه مرا بار ندادند رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است آواز ز میخانه برآمد که: درباز تو خود را که در میکده باز است   🦋 🦋🌹 🦋🌹🦋 🦋🌹🦋🌹 🦋🌹🦋🌹🦋 🦋🌹🦋🌹🦋🌹
♥️ نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی گذری کن، که خیالی شدم از تنهایی گفته بودی که بیایم، چو به جان آیی تو من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟ بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال عاقبت چون سرِ زلف تو شدم سودایی پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🍃هوالمحبوب خرم آن عاشق که بیند آشکار بامدادان طلعت نیکوی تو فرخ آن بی‌دل که یابد هر سحر از گل گلزار عالم بوی تو
🌾 بیا که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد بیا که بی‌تو همه سودِ من زیان آمد بیا که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت بیا که بی‌تو دلم جمله در میان آمد بیا که خانهٔ دل گرچه تنگ و تاریک است دمی برای دل ما درون توان آمد بیا که غیر تو در چشم من نیامد هیچ جز آب دیده که بر چشم من روان آمد نگر هر آنچه که بر هیچکس نیامده بود برین شکسته دلم از غم تو آن آمد دل شکسته‌ام آن لحظه دل ز جان برداشت که رسم جور و جفای تو در جهان آمد ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من چنان که بخت عراقی است همچنان آمد https://eitaa.com/TAMASHAGAH
از دل و جان عاشق زار توام کشتهٔ اندوه و تیمار توام آشتی کن بامن، آزرمم بدار، من نه مرد جنگ و آزار توام گر گناهی کرده‌ام بر من مگیر عفو کن، من خود گرفتار توام شاید ار یکدم غم کارم خوری چون که من پیوسته غمخوار توام حال من می‌پرس گه گاهی به لطف چون که من رنجور و بیمار توام چون عراقی نیستم فارغ ز تو روز و شب جویای دیدار توام 📚 - غزلیات - غزل شماره ۱۵۶ https://eitaa.com/TAMASHAGAH
تماشاگه راز💐 دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم همه هستی تویی، فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمی‌دانم دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان و گر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم نمی‌یابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم
همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب به که بینم ؟که تویی چشم مرا بینایی مردمان دعا کنند و گویند: خداوندا!در سه جا به فریادِ ما برس: یکی در وقتِ جان کندن، دوم در گور و سوم در قیامت. و من گویم: الهی! در همه وقتی به فریادِ من برس. خرقانی https://eitaa.com/TAMASHAGAH
از صدهزار خرمن یک دانه است عالم با صدهزار عالم پس دانه‌ای چه سنجد؟ چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد چون شاه رخ نماید فرزانه‌ای چه سنجد؟
🍃هوالعشق بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟ گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟ نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی گذری کن که خیالی شدم از تنهایی گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟ بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی گفتی: «از لب بدهم کام روزی» وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی https://eitaa.com/TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟ که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی؟ به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟! به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم چو به صومعه رسیدم همه زاهدِ ریایی در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد که درآ... درآ... ! که تو خاص از آن مایی 🤍🕊 🎙
هوالعزیز💐 دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم همه هستی تویی، فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمی‌افتد چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمی‌دانم دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیزاری چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان و گر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم چه بی‌روزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم! چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمی‌دانم به امید وصال تو دلم را شاد می‌دارم چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم؟ نمی‌یابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم عجب‌تر آنکه می‌بینم جمال تو عیان، لیکن نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟ نمی‌دانم همی‌دانم که روزوشب جهان روشن به روی توست ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمی‌دانم به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد رها خواهم شدن یا نی، ازین زندان؟ نمی‌دانم 📚 - غزلیات - غزل شماره ۱۸۰
،چون لذت شهود يافت، رقص کنان بر در عشق دويد و گفت : اى ساقى! از آن مى ، كه دل و دين منست پر كن قدحى، كه جان شيرين منست‏ گر هست شراب خوردن آيين كسى معشوقه به جام خوردن آيين منست‏ به يك‏ لحظه چندان شراب نيستى در جام هستى ريخت كه : از صفاى مى و لطافت جام درهم آميخت رنگ جام و مدام‏ همه جا مست و نيست گويى مى يا مدامست و نيست گويى جام‏ تا هوا رنگ آفتاب گرفت رخت برداشت از ميانه ظلام‏ روز و شب با هم آشتى كردند كار عالم از آن گرفت نظام‏
هوالعزیز💐 شاید که به درگاه تو عمری بنشینم در آرزوی روی تو، وانگاه ببینم دریاب که از عمر دمی بیش نمانده است بشتاب، که اندر نفس باز پسینم فریاد! که از هجر تو جانم به لب آمد هیهات! که دور از تو همه ساله چنینم دارم هوس آنکه ببینم رخ خوبت پس جان بدهم، نیست تمنی بجز اینم آن رفت، دریغا! که مرا دین و دلی بود از دولت عشق تو نه دل ماند و نه دینم از بهر عراقی، به درت آمده‌ام باز فرمای جوابی، بروم یا بنشینم؟ 📚 - غزلیات - غزل شماره ۱۸۲ @TAMASHAGAH
🕊خوش آن ساعت که یار از در در آیو.... آخر این تیره شبِ هجر به پایان آید آخر این دردِ مرا نوبتِ درمان آید آخر این بختِ من از خواب درآید سحری روزِ آخر نظرم بر رخِ جانان آید بلبل‌آسا همه شب تا به سحر ناله زنم بو که بویی به مشامم ز گلستان آید @TAMASHAGAH
مرا جز عشق تو جانی نمی‌بینم نمی‌بینم دلم را جز تو جانانی نمی‌بینم نمی‌بینم ز خود صبری و آرامی نمی‌یابم نمی‌یابم ز تو لطفی و احسانی نمی‌بینم نمی‌بینم ز روی لطف بنما رو، که دردی را که من دارم بجز روی تو درمانی نمی‌بینم نمی‌بینم بیا، گر خواهیم دیدن که دور از روی خوب تو بقای خویش چندانی نمی‌بینم نمی‌بینم بگیر، ای یار، دست من، که در گردابی افتادم که آن را هیچ پایانی نمی‌بینم نمی‌بینم ز راه لطف و دلداری، بیا، سامان کارم کن که خود را بی تو سامانی نمی‌بینم نمی‌بینم را به درگاهت رهی بنما، که در عالم چو او سرگشته حیرانی نمی‌بینم نمی‌بینم @TAMASHAGAH
شاید که به درگاه تو عمری بنشینم در آرزوی روی تو، وانگاه ببینم دریاب که از عمر دمی بیش نمانده است بشتاب، که اندر نفس باز پسینم فریاد! که از هجر تو جانم به لب آمد هیهات! که دور از تو همه ساله چنینم دارم هوس آنکه ببینم رخ خوبت پس جان بدهم، نیست تمنی به جز اینم آن رفت، دریغا! که مرا دین و دلی بود از دولت عشق تو نه دل ماند و نه دینم از بهر عراقی، به درت آمده‌ام باز فرمای جوابی، بروم یا بنشینم؟ 🌱🌱🌱 @TAMASHAGAH
که برد از من بی‌دل بر جانان خبری یا که آرد ز نسیم سر کویش اثری جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری @TAMASHAGAH
مرا جز عشق تو جانی نمی‌بینم نمی‌بینم دلم را جز تو جانانی نمی‌بینم نمی‌بینم ز خود صبری و آرامی نمی‌یابم نمی‌یابم ز تو لطفی و احسانی نمی‌بینم نمی‌بینم ز روی لطف بنما رو، که دردی را که من دارم بجز روی تو درمانی نمی‌بینم نمی‌بینم بیا، گر خواهیم دیدن که دور از روی خوب تو بقای خویش چندانی نمی‌بینم نمی‌بینم بگیر، ای یار، دست من، که در گردابی افتادم که آن را هیچ پایانی نمی‌بینم نمی‌بینم ز راه لطف و دلداری، بیا، سامان کارم کن که خود را بی تو سامانی نمی‌بینم نمی‌بینم را به درگاهت رهی بنما، که در عالم چو او سرگشته حیرانی نمی‌بینم نمی‌بینم @TAMASHAGAH
نگارا، وقتِ آن آمد که یکدم ز آنِ من باشی دلم بی‌تو به جان آمد، بیا تا جانِ من باشی دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدارِ من باشی مرا جان آن‌ زمان‌ باشد که تو جانانِ من باشی @TAMASHAGAH
هر دلی کو به عشق مایل نیست حجرهٔ دیو خوان، که آن دل نیست زاغ گو، بی‌خبر بمیر از عشق که ز گل عندلیب غافل نیست دل بی‌عشق چشم بی‌نور است خود بدین حاجت دلایل نیست بیدلان را جز آستانهٔ عشق در ره کوی دوست منزل نیست هر که مجنون نشد درین سودا ای عراقی، بگو که: عاقل نیست... @TAMASHAGAH
بیا، که خانهٔ دل پاک کردم از خاشاک درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک به لطف صید کنی صدهزار دل هر دم ولی نگاه نداری تو خود دل غمناک کدام دل که به خون در نمی‌کشد دامن؟ کدام جان که نکرد از غمت گریبان چاک؟ دل مرا، که به هر حال صید لاغر توست چو می کشیش، میفگن، ببند بر فتراک کنون اگر نرسی، کی رسی به فریادم؟ مرا که جان به لب آمد کجا برم تریاک؟ دلم که آینه‌ای شد، چرا نمی‌تابد درو رخ تو؟ همانا که نیست آینه پاک چو آفتاب بهر ذره می‌نماید رخ ولیک چشم نمی‌کند ادراک @TAMASHAGAH
به بویت زنده‌ام هر جا که هستی به رویت آرزومندم، کجایی؟ @TAMASHAGAH