" بیست و چهار رکعت زیستن"
مردی سگی را می کشت
نهی از منکرش کردم
مرا هم کشت...
زنی تاریک بود
خورشید تعارفش کردم
گفتم: بفرما نور
این زیباترین امرِ به معروف است.
تعارفم را رد کرد....
فقیهی مریض شده بود
بیماری لا عشقی داشت
دلم را به او دادم
گفت: عضو مکروهی در سینه ات داری
دلم را لای فتوایی پیچید و دور انداخت...
سیده ای را دیدم، سبز پوش
اسمش درخت بود
به من گفت:وای اگر طلوع صبحت قضا شود
و گفت:تماشای ماه در نیمه شب از مستحبات است
خواستم استغفار کنم از گناهان چهل ساله ام
که پرنده ای بر شاخه #اذان گفت
و حی علی الحياة
همه جا پیچید
من دویدم به سمت زندگی
که بیست چهار رکعت زیستن بر من واجب شده بود در شبانروز
#عرفان_نظرآهاری
https://eitaa.com/TAMASHAGAH