eitaa logo
تماشاگه راز
292 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
شمس/غزل شماره‌ی ۲۷۹۶: ای کِه جان‌ها خاکِ پایَت، صورت اَنْدیش آمدی دست بر دَر نِهْ دَرآ، در خانهٔ خویش آمدی نیست بر هستی شِکَستی، گَرد چون اَنْگیختی؟ چون تو پس کردی جهان، چونی چو واپیش آمدی؟ در دو عالَم قاعده نیش است، وان گَه ذوقِ نوش تو وَرایِ هر دو عالَم، نوشِ‌ بی‌نیش آمدی خویش را ذوقی بُوَد، بیگانه را ذوقِ نُوی هم قدیمی، هم نُوی، بیگانه و خویش آمدی بر دل و جانِ قَلَنْدَر، ریش و مَرهَم هر دو تو فَقر را ای نورِ مُطلَق مَرهَم و ریش آمدی کیشِ هفتاد و دو مِلَّت جُمله قُربان تواَند تا تو شاهنشاه، باقُربان و باکیش آمدی ای کِه بر خوانِ فَلَک با ماه همکاسه شُدی ماه را یک لُقمه کردی، کافتابیش آمدی عقل و حِسْ مهتاب را کِی گَزْ تواند کرد، لیک دانَدی خورشید،‌ بی‌گَز، کَزْ مِهانْ بیش آمدی عشقِ شَمسُ الدّینِ تبریزی، که عیدِ اَکْبَر است کِی تو را قُربان کُند؟ چون لاغَری میش آمدی @TAMASHAGAH
هله نومید نباشی که تو را یار براند گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟ در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد نهلد کشتهٔ خود را کشد آن گاه کشاند؟ چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند شمس/غزل ۷۶۴ @TAMASHAGAH
24.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا نور تویی سور تویی دولت منصور تویی مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا شمس جان /غزل ۳۷ @TAMASHAGAH
‍ این جا کسی است پنهان، دامانِ من گرفته خود را سِپَس کَشیده، پیشانِ من گرفته این جا کسی است پنهان، چون جان و خوش تَر از جان باغی به من نِموده، ایوانِ من گرفته این جا کسی است پنهان، همچون خیالْ در دل امّا فروغِ رویَش اَرکانِ من گرفته این‌جا کسی است پنهان، مانندِ قَند در نِی شیرین شِکَرفُروشی دُکّانِ من گرفته جادو و چَشم بَندی، چَشمِ کَسَش نبیند سوداگَری است موزون، میزانِ من گرفته چون گُلْشِکَر من و او، در هَمدِگَر سِرِشته من خویِ او گرفته، او آنِ من گرفته در چَشمِ من نیاید خوبانِ جُمله عالَم بِنْگَر خیالِ خوبَش مُژگانِ من گرفته من خسته گِردِ عالَم، دَرمان زِکَس ندیدم تا دَردِ عشق دیدم دَرمانِ من گرفته تو نیز دل کَبابی، دَرمان زِ دَرد یابی گَر گِردِ دَرد گَردی، فرمانِ من گرفته در بَحْرِ ناامیدی، از خود طَمَع بُریدی زین بَحْر سَر بَرآری، مَرجانِ من گرفته بِشْکَن طِلِسمِ صورت، بُگْشایْ چَشمِ سیرت تا شرق و غرب بینی سُلطانِ من گرفته ساقیِّ غَیب بینی، پیدا سَلام کرده پیمانه جام کرده، پیمانِ من گرفته من دامَنَش کَشیده کِی نوحِ روح دیده از گریه عالَمی بین، طوفانِ من گرفته تو تاجِ ما وآن گَهْ سَرهای ما شِکَسته؟ تو یارِ غار وآن گَهْ یارانِ من گرفته؟ گوید زِ گریه بُگْذر، زان سویِ گریه بِنْگَر عُشّاقْ روح گشته، ریحانِ من گرفته یارانِ دلْ شِکَسته، بر صَدْرِ دلْ نِشَسته مَستان و می پَرَستان، میدانِ من گرفته هَمچو سگانِ تازی، می‌کُن شکار، خامُش نی چون سگانِ عَوعَو، کَهْدانِ من گرفته تبریز شَمسِ دین را بر چَرخِ جان بِبینی اشراقِ نورِ رویَش کیهانِ من گرفته شمس مولانای جان @TAMASHAGAH
نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری؟ زخم شمشیر اجل بِه که سرِ نیش فراقت کشتن اولیتر از آن کِم به جراحت بگذاری تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری؟ کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری؟ عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند؟ همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم شِکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری ای خردمند که گفتی نَکُنم چشم به خوبان به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری!؟ آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری. سعدی، غزلیات، به تصحیح محمد علی فروغی، نشر هستان، ۱۳۷۸، ص ۶۸۷_۶۸۶ اول بزرگ‌داشت @TAMASHAGAH
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد کی قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش بمیرد پیش من رستم چو از دستان من باشد بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی تو خامش تا زبان‌ها خود چو دل جنبان من باشد شمس/ مولانای جان @TAMASHAGAH
به خاک‌پای عزیزت که عهد نشکستم ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم کجا روم که بمیرم بر آستانِ امید اگر به دامنِ وصلت نمی‌رسد دستم شگفت مانده‌ام از بامدادِ روزِ وداع که برنخاست قیامت چو بی تو بنشستم بلای عشقِ تو نگذاشت پارسا در پارس یکی من‌ام که ندانم نماز چون بستم نماز کردم و از بی‌خودی ندانستم که در خیالِ تو عقدِ نماز چون بستم نمازِ مست شریعت روا نمی‌دارد نمازِ من. که پذیرد ؟که روز و شب مست‌ام؟ چنین که دستِ خیالت گرفت دامنِ من چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم؟ من از کجا و تمنای وصلِ تو ز کجا؟ اگرچه آبِ حیاتی،هلاکِ خود جستم اگر خلافِ تو بوده‌ست در دلم همه عمر نه نیک رفت، خطا کردم و ندانستم بِکُش چنان‌که توانی، که سعدی آن کس نیست که با وجودِ تو دعوی کند که من هستم سعدی، غزلیات به‌ تصحیحِ محمدعلی فروغی، تهران: هرمس.، ١٣٩٩، چاپِ ۴، صص ۷۵۷-۷۵۸ @TAMASHAGAH
آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت بی دل و بيخودت کنم در دل و جان نشانمت آمده ام بهار خوش پيش تو ای درخت گل تا که کنار گيرمت خوش خوش و می فشانمت آمده ام که تا تو را جلوه دهم در اين سرا همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت گل چه بود که گل تويی ناطق امر قل تويی گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت جان و روان من تويی فاتحه خوان من تویی فاتحه شو تو يک سری تا که به دل بخوانمت صيد منی شکار من گر چه ز دام جسته ای جانب دام بازرو ور نروی برانمت شير بگفت مر مرا نادره آهوی برو در پی من چه می دوی تيز که بردرانمت زخم پذير و پيش رو چون سپر شجاعتی گوش به غير زه مده تا چو کمان خمانمت از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت هيچ مگو و کف مکن سر مگشای ديگ را نيک بجوش و صبر کن زانک همی پرانمت نی که تو شيرزاده ای در تن آهوی نهان من ز حجاب آهوی يک رهه بگذرانمت گوی منی و می دوی در چوگان حکم من در پی تو همی دوم گر چه که می دوانمت شمس @TAMASHAGAH
این جا کسی‌ست پنهان دامان من گرفته خود را سپس کشیده پیشان من گرفته این جا کسی‌ست پنهان چون جان و خوش‌تر از جان باغی به‌من نموده ایوان من گرفته این جا کسی‌ست پنهان همچون خیال در دل اما فروغ رویَش ارکان من گرفته این جا کسی‌ست پنهان مانند قند در نی شیرین شکرفروشی دکّان من گرفته جادو و چشم‌بندی چشم کسش نبیند سوداگری‌ست موزون میزان من گرفته چون گُل‌شکر من و او در هم‌دگر سرشته من خوی او گرفته او آنِ من گرفته در چشم من نیاید خوبان جمله عالم بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته من خسته گِرد عالم درمان ز کس ندیدم تا درد عشق دیدم درمان من گرفته تو نیز دل‌کبابی درمان ز درد یابی گر گِرد درد گردی فرمان من گرفته در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی زین بحر سر برآری مرجان من گرفته بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته ساقیِ غیب بینی پیدا سلام کرده پیمانه جام کرده پیمان من گرفته من دامنش کشیده کای نوح روح‌دیده از گریه عالمی بین طوفان من گرفته تو تاج ما و آنگه سرهای ما شکسته تو یار غار و آنگه یاران من گرفته گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر عشاق روح گشته ریحان من گرفته یاران دل‌شکسته بر صدر دل نشسته مستان و می‌پرستان میدان من گرفته همچو سگان تازی می‌کُن شکار خامش نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی اشراق نور رویش کیهان من گرفته شمس @TAMASHAGAH
جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای؟ نی غلطم، در دل ما بوده‌ای دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام ای که تو سلطان وفا بوده‌ای آه که من دوش چه سان بوده‌ام! آه که تو دوش کرا بوده‌ای! رشک برم کاش قبا بودمی چونک در آغوش قبا بوده‌ای زهره ندارم که بگویم ترا « بی من بیچاره چرا بوده‌ای؟! » یار سبک روح! به وقت گریز تیزتر از باد صبا بوده‌ای بی‌تو مرا رنج و بلا بند کرد باش که تو بند بلا بوده‌ای رنگ رخ خوب تو آخر گواست در حرم لطف خدا بوده‌ای رنگ تو داری، که ز رنگ جهان پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای آینهٔ رنگ تو عکس کسیست تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای شمس، مولوی، با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر @TAMASHAGAH
🍃🍃 در غزلی دیگر، که در آن خدا متکلم است و انسان مخاطب، به عظمت مقام انسان اشاره می‌شود که در واقع موسی، مصطفی، یوسف، مسیح و اسفندیار و مرتضای وقت است، اما در این جهان و تعلقات آن چون ماهی در زیر ابرِ تن مانده است و از او دعوت می‌شود که چون ذوالفقار غلاف تن را که چوبین است بشکند و خود را از شکسته‌دلی برهاند و آزاد کند: «منگر به هر گدایی که تو خاص از آنِ مایی مفروش خویش ارزان که تو بس گران‌بهایی به عصا شکاف دریا که تو موسیِ زمانی بدران قبای مه را که ز نورِ مصطفایی بشکن سبویِ خوبان که تو یوسفِ جمالی چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی به صف اندرآی تنها که سفندیارِ وقتی درِ خیبر است برکن که علیّ مرتضایی... تو چنین نهان دریغی که مهی به زیرِ میغی بدران تو میغِ تن را که مهیّ و خوش‌لقایی... تو چو تیغِ ذوالفقاری تنِ تو غلافِ چوبین اگر این غلاف بشکست تو شکسته‌دل چرایی.. ز غلافِ خود برون آ، که تو تیغِ آبداری ز کمینِ کانْ برون آ، که تو نقدِ بس رَوایی...» /دکتر تقی پورنامداریان داستان پیامبران در شمس "شرح و تفسیر عرفانی داستان‌ها در غزل‌های مولوی" @TAMASHAGAH
🍃هوالنور چو اَنْدَرآید یارم چه خوش بُوَد به خدا چو گیرد او به کنارم چه خوش بُوَد به خدا چو شیر پَنْجه نَهَد بر شِکَسته آهویِ خویش که ای عزیز شکارم چه خوش بُوَد به خدا گُریزپایِ رَهَش را کَشان کَشان بِبَرَند بر آسْمانِ چهارَم چه خوش بُوَد به خدا بدان دو نَرگسِ مَستَش عَظیمْ مَخْمورَم چو بِشْکَنَند خُمارم چه خوش بُوَد به خدا چو جانِ زارِ بَلادیده با خدا گوید که جُز تو هیچ ندارم چه خوش بُوَد به خدا جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این به هیچ کَس نگُذارم چه خوش بُوَد به خدا شبِ وصال بیاید شَبَم چو روز شود که روز و شب نَشِمارم چه خوش بُوَد به خدا چو گُل شِکُفته شَوَم در وصالِ گُلْرُخِ خویش رَسَد نَسیمِ بهارم چه خوش بُوَد به خدا بیابم آن شِکَرِسْتانِ بی‌نهایت را که بُرد صَبر و قَرارَم چه خوش بُوَد به خدا اَمانتی که به نُه چَرخ در نمی‌گُنْجَد به مُسْتَحِق بِسِپارم چه خوش بُوَد به خدا خراب و مَست شَوَم در کمَالِ بی‌خویشی نه بِدْرَوَم نه بِکارم چه خوش بُوَد به خدا به گفت هیچ نَیایَم چو پُر بَوَد دَهَنَم سَرِ حَدیث نَخارم چه خوش بُوَد به خدا شمس_مولانای جان @TAMASHAGAH