eitaa logo
تماشاگه راز
280 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
اینجاپاتوق 👇🏻 شعر قطعات لطیف ادبی عکس نوشته ها طنز های اجتماعی و اندکی موسیقی فاخر است اگه دوست داشتید مطالب ما رو با لینک کانال منتقل کنید ! از همکاری شما صمیمانه ممنونم✍🏻🍒✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🌼 سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد آب از گل رخساره او عکس پذیرفت و آتش به سر غنچه گلنار برآمد سجاده نشینی که مرید غم او شد آوازه اش از خانه خمار برآمد زاهد چو کرامات بت عارض او دید از چله میان بسته به زنار برآمد بر خاک چو من بی‌دل و دیوانه نشاندش اندر نظر هر که پری وار برآمد من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب دیبای جمال تو به بازار برآمد کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم آن کام میسر شد وین کار برآمد سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد کز باغ دلش بوی گل یار برآمد 🍃🍃🍃🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر سیه چشمی چو آهو کی کند ما را شکار؟! چشمِ لیلی‌ دیده‌ی ما را غرور دیگرست تبریزی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌
هر سیه چشمی چو آهو کی کند ما را شکار؟! چشمِ لیلی‌ دیده‌ی ما را غرور دیگرست تبریزی🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌
یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟ چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز... 💐
💚☘️ نامم ز كارخانه ي عشاق محو باد گر جز محبت تو بود شغل ديگرم 💚*☘️⊰•:*
زلــفت هزار دل به یکی تار مو ببسـت راه هزار چاره‌، گـر از چـار سو ببسـت تا عاشقـان به بوی نسیمش دهند جـان بـگشــود نـافــه‌ای و در آرزو ببســت سلاااام یاران ِجان ، همدلان ِمهربان عصرتون بخیر.. لبریز عشق باشید و معرفت💐✋
یک لحظه خیال تو مرا برد به خویشم یک عمر برای نَفَست شعر سرودم 💐
اندر معنی عدل و ظلم و ثمرهٔ آن از بابِ «در عدل و تدبیر و رای» ... به قومی که نیکی پسندد، خدای دهد خسروی عادل و نیک‌رای چو خواهد که ویران شود عالمی کند ملک در پنجهٔ ظالمی سگالند از او نیک‌مردان حذر که خشم خدایی‌ست بیدادگر بزرگی از او دان و منت شناس که زایل شود نعمت ناسپاس اگر شکر کردی بر این ملک و مال به مالی و ملکی رسی بی‌زوال وگر جور در پادشایی کنی پس از پادشاهی گدایی کنی حرام است بر پادشه خواب خوش چو باشد ضعیف از قوی بارکَش میازار عامی به یک خردَله که سلطان شبان است و عامی گله چو پرخاش بینند و بیداد از او شبان نیست، گرگ است، فریاد از او بدانجام رفت و بد اندیشه کرد که با زیردستان جفا، پیشه کرد به سستی ‌و سختی بر این بگذرد بماند بر او سال‌ها نام بد نخواهی که نفرین کنند از پسَت نکو باش تا بد نگوید کسَت  /بوستان
بر باغِ ما ببار! بر باغ ما که خندهٔ خاکستر است و خون باغِ درختْ‌مردان، این باغِ باژگون. ما در میانِ زخم و شب و شعله زیستیم در تورِ تشنگی و تباهی با نظمِ واژه‌های پریشان گریستیم. در عصرِ زمهریری ظلمت، عصری که شاخِ نسترن آنجا، گر بی‌اجازه برشکفد، طرحِ توطئه‌ست عصر دروغ‌هایِ مقدّس عصری که مرغِ صاعقه را نیز داروغه و دروغْ‌درایان می‌خواهند در قاب و در قفس. بر باغِ ما ببار! بر داغِ ما ببار!
تماشاگه راز
#حلاج #بخش_سوم آنچه می گویم من نمی گویم، اراده ی او از زبان من می گوید و من بدین می نازم که به قدر
جان جهان! اینک با تو وعده ی دیدار دارم. دیدار در آن سوی آفاق زمان. دیدار با عبوری بی فاصله از کثرت به وحدت که هر دو یک چیز است - و آن چیز تویی. وجود مطلق. با شوق جان افروزی که اکنون برای این عبور دارم اگر در راه صدگونه شکنجه از تازیانه و دار و آتش پیش آید از هیچ باک ندارم و آن همه را به جان می خرم. برای جان مشتاقی که در شور وجد تو می سوزد آیا همین که تو او را از دیگر خلق خویش برگزیده ای، او را از وی گرفته ای و خاص خود کرده ای، بسنده نیست؟ جان جهان! دیریست تا من در هر چه دیده ام ترا دیده ام. از هر چه جز تست دیده بربسته ام. با این حال اگر خطا کرده ام و ترا در خود دیده ام از آن روست که خود را ندیده ام. اگر از هر سنگ، از هر ریگ و از هر ذره صدای ترا شنیده ام از آن روست که از خود خاموش بوده ام. اما این لطف تو بود که به جستجوی من آمد و مرا از من بازستاند. اگر تو به جستجوی من نیامده بودی من که بودم تا ترا جستجو کنم؟... به خطا، پیش خود پنداشته که اگر ابلیس و فرعون را هم در امواج عشق تو غوطه دهم و تطهیر کنم دنیای عصر، حداقل در اندیشه ی مردم، می تواند یکدست و یکجا الهی شود - و از تیرگی های شرک و کثرت گرایی که بر آن سایه انداخته است بیرون آید. این اشتباه بود، جان جهان و مشیت تو این را نمی خواست. من گناه کردم، این گناه ناخواسته را بر من ببخشای. به من کمک کن تا از محدوده ی این دنیا که دوست ندارد ابلیس ها و فرعون هایش را از دست بدهد رخت بیرون برم. بگذار به تو بر گردم، جان جهان - به تو که مرا از من گرفته ای و از زبان من سخن می گویی! ، "طومار حیرت از زبان حلاج، شعله طور، 1383، 62،.63)
میان غنچه و گل، از تو گفت‌وگو شده‌است که باد خوش‌نفس و باغ مشک‌بو شده‌است تو برفکنده‌ای از خویش پرده، ای خورشید که شهر خواب‌زده غرق های‌وهو شده‌است درون دیدهٔ من آفتابگردانی‌ست که در هوای تو چرخان به چارسو شده‌است به تابناکی و پاکی تو را نشان داده‌ست ز هر ستارهٔ رخشان که پرس‌وجو شده‌است تنت ز لطف و طراوت به سوسنی ماند که در شمیم گل سرخ شست‌وشو شده‌است برابر تو چه یارای عرض اندامش که پیش روی تو دست بهار رو شده‌است چگونه آینه لاف برابری زندت؟! که از تو صاحب این آب و رنگ‌وبو شده‌است تو آن بهشت برینی که جان خاکی من برای داشتنت عین آرزو شده‌است
هوالخبیر✨🍃
جان ِ جانانِ من! ای عشق بی زوال بیکرانم ! ناپایانم! صبح و شام... هر کس به زبانی ،با حس و حالی ،در هر نژادی، با هر راهی، به طریقی... ترا صدا می زند.. ای جان! بشریت را برگردان به روزِ نخست آفرینش فارغ از رنگ و نژاد، مذهب و مکتب .. برگردان به خودت! به آن تنِ واحده ! رها کن از قیل و قال های دروغین ،آداب و عادات پوستین ... سپاسگزارم ای عشق! سپاسگزارم🙏
در خاکی... صبح آمد سیب طلا از باغ طلا آورد. سهراب_سپهری سلاااااام یاران جان روز و روزگارتان متبرک به نگاه مهربان حضرت دوست ،تندرست باشید و سبز💐✋
اگر از رخ براندازی نقابت کنند مردم خیال آفتابت از این پوشیده ای رخ، یار فایز که ترسی شب کسی بیند به خوابت؟ 📚 - دوبیتی ها
صبح وجود را به جز این آفتاب نیست بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚☘️ بِنازَم بنازم بر زبان خاکی و اَلقاب خاکی مهرش فزون برهرچه خورشید هزار افسانه میگویند از این اَرباب خاکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی آغوش تو را از نفس گل شنوم گل نو رسته مگر دوش در آغوش تو بود؟
هر که از ساقیِ عشقِ تو چو من باده گرفت، بی خود و بی‌ خرد و بی‌ خبر و حیران شد. حضرت_عطار
غم دل چند توان خورد که ایام نماند گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن دست‌رنجِ تو همان به که شود صرف به کام دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن پیرِ میخانه همی‌خواند معمایی دوش از خطِ جام که فرجام چه خواهد بودن 🔆حافظ
حضرت خیام به زیبایی چرخه زندگی رو توی دو بیت توضیح دادند 🍃🌼 یک چند به کودکی باستاد شدیم یک چند به استادی خود شاد شدیم پایان سخن شنو که ما را چه رسید از خاک در آمدیم و بر باد شدیم ...
تا خیال دوست در اسرار ماست چاکری و جانسپاری کار ماست هر کجا شمع بلا افروختند صد هزاران جان عاشق سوختند
‍ ♥️هنوز عشق تو امیدبخشِ جانِ من است ... ✨ خیال آمدنت دیشبم به سر می زد نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد ✨به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد ✨شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد ✨زهی امید که کامی از آن دهان می جست زهی خیال که دستی در آن کمر می زد ✨ دریچه ای به تماشای باغ وا می شد دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد ✨تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد
💫 ابراهیم ادهم گفت: روزی گفتم: ای پروردگار ! اگر کسی از محبّان را چیزی داده‌ای که دلش پیش از دیدن تو بدان ساکن شده است، در حق من آن را انعام فرمای! چه بی آرامی مرا رنجور گردانیده‌است. پس در خواب دیدم که مرا در حضرت خود بایستانید و گفت: ای ابراهیم! شرم نداری که از من چیزی می خواهی که دلِ تو پیش از لقای من بدان ساکن شود، آیا هیچ مشتاق پیش از دیدنِ دوستِ‌خود ساکن بشود؟ گفتم: ای پروردگار! در دوستی تو حیران شده ام، نمی دانم چه گویم، مرا بیاموز که چه گویم. گفت: بگو: {اللّهم رضِّنی بقضائک و صبَّرنی علی بلائک و اوزِعنی شُکر نَعمائک} (خوشنودی به قضا و صبر در بلا و شکر نعمت‌هایت را به من عطا فرما) احیاء‌علوم‌الدین: امام‌محمد‌غزالی تماشاگه راز💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایّاک نعبد است زمستان دعای باغ در نوبهار گوید ایّاک نستعین 🌼🌼🌼 🎙تفسیر :
میخواهم به باران ، به بوی خاک به اشکال کنار جاده بیندیشم به ترانه ، کودکی بخارِ نفس های استکان طعم غلیظ قند ، رنگ عقیق چای ... نگفتمت : وقتی که خاموشم تو در مزن؟ میخواهم ساده باشم نه دیگر از آن پرنده ی خیس از آن پرنده خسته ! خبری نیست .. روی دیوار آن سوی پنجره کسی با شتاب چیزی مینویسد امروز هم اگر کسی صدایم کرد بگو خانه نیست بگو رفته است شمال میخواهم به جنوب بیندیشم ! میخواهم به آن پرنده ی خیس به آن پرنده ی خسته ! به خودم بیندیشم ...
بیمار غمم ، عین دوائی تو مرا! جان
تماشاگه راز
#حلاج #بخش_چهارم جان جهان! اینک با تو وعده ی دیدار دارم. دیدار در آن سوی آفاق زمان. دیدار با عبوری
یک روز در بازار قطیعه ایستاده بود. جمعیت که با شتاب در رفت و آمد بود با بی اعتنایی از کنارش می گذشت. حلاج یک لحظه در مردم نگریست. آستین را به گوشه ی چشم برد و بی اختیار با فریاد به زیر گریه زد: - مردم، به دادم برسید. مرا از دست او برهانید. مرا از من بازستانده است. مرا از من در ربوده است. نه به خویشتن باز می گذارد تا آرام یابم، نه مراعات او برایم ممکن می شود. ها، مردم، از هجرانش می ترسم، ترس آن دارم که از او دور مانم اما حضور او را هم طاقت ندارم. می گفت و می گریست و مردم با او به گریه درآمدند. اما چند لحظه بعد راه خود را پیش گرفت تا به مسجد عتابی رسید. اینجا سخن های او چنان باریک شد که من جز سحر بیان انکار ناپذیر هیچ چیز از آن درک نکردم. نمی دانم چه کسی توانست آن حرف ها را درک کند و دچار بیم و دل نگرانی نشود؟ ، "بوته ی شعله ور نامه هایی از شاگرد حلاج"، شعله طور، 1383، 80)
ای ما! ای ما! ای دولت منصور ما! جوشی بنه در شور ما! تا می شود انگور ما ای دلبر و مقصود ما! ای و معبود ما! آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما ای یار ما! عیّار ما! دام دل خمار ما! پا وامکش از کار ما! بسْتان گرو دستار ما جان ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍