#حلاج
#بخش_یک
من جویبار خُردی هستم که از سرچشمه و نَفَختُ فیه من روحی می جوشد و می پوید و در دریای «انّا الیه راجعون» غرق و محو می شود. با همه خردی از همان سرچشمه که می جوشد از صخره های وحشی می گذرد، از دره های تنگ و تاریک عبور می کند، در بستر ریگ های تفته فرو می غلتد و بی آنکه بداند کدام خط سیر را در پیش دارد به دریای بی پایان هستی، که در دور دستها برایش آغوش گشاده است فرو می ریزد - و خودیِ جویبار را به خودی دریا تبدیل می کند....
در سراسر این مسیر کسانی که از کنار جویبار می گذرند در آن می نگرند از زلالی و پیوستگی که در اوست جویبار را نمی بیند عکس خود را در آن، زلالی آب آن، می بیند. اما چه کند جویبار خرد اگر یک گذرنده در آن تصویر دیو را می بیند و گذرنده ی دیگر تصویر فرشته را در آن منعکس می یابد؟ با وجود دریا جویبار نمی تواند از هستی دٓم بزند لاجرم نادیده می ماند و به هیچ حساب نمی آید، گذرندگان هم جویبار را نمی بینند فقط خود را می بینند - که عکس خودیهای آنهاست و لاجرم جز نقص و شر و عیب نیست.
من که جویبار خُردم، چنان با شور و هیجان به دنبال سرنوشت خویش، به دنبال دریا که در دوردستها به رویم آغوش گشوده است، می شتابم که شور و غوغای این گذرندگان را نمی شنوم و از بانگ و غلغله ی آنها نه اندوه به دل راه می دهم نه دچار بیم می شوم. در طول راه گاه گل آلودم، گاه کف کرده ام، گاه زلالم و گاه بیرنگ و این دگرگونیهایی که در راه برای من پیش می آید به تصویر ضمیر آنها کاری ندارد.
با این حال، من هیچ از آنچه آنها در باره ام می گویند، نیستم. حلاجم، انسانم، جویبارم و اگر هستم و اگر نیستم، هست و نیست من از من نیست.
در تمام خط سیر عمری که طی کرده ام، خودی خود را بر سنگ های اطراف جویبار کوبیده ام و به هر گام که به دریا نزدیک شده ام همان اندازه از خودی جویبار فاصله گرفته ام و به هر گام که به دریا نزدیک شده ام، تا در آن خودی ای که همه جویبارها و رودها در آن محو می شوند از خودی جویبار رهایی یابم و به آرام و سکونی که در سرنوشت دریا هست دسترسی بیابم.
اگر جویبار به دریا می پیوندد و از آنچه خودیِ جویبار است رهایی می یابد نه به آن معنی که در مسیر راه خویش دریاست، فقط از وقتی دریاست که دیگر جویبار نیست.
#عبدالحسین_زرین_کوب، "طومار حیرت از زبان حلاج" شعله ی طور، ۱۸، ۱۹، ۱۳۸۳)
ادامه دارد...
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
تماشاگه راز
#حلاج #بخش_یک من جویبار خُردی هستم که از سرچشمه و نَفَختُ فیه من روحی می جوشد و می پوید و در دریای
#حلاج
#بخش_دوم
بر آنچه انسان بی هیچ شوق و بی هیچ میلی به انجام دادنش کشانده شود جز سرنوشت چه نام دیگری می توان نهاد؟ در دنیا کارهایی هست که انسان احساس می کند آنها را نه به خواست و نیروی خویش بلکه به انگیزه و الزام نیرویی دیگر انجام می دهد.
در چنین حالی انسان به آن محکوم دست و پا بسته می ماند که او را به درون دریا در می اندازند و دایم با لحنی آمرانه - اما طنز آمیز - به او اخطار می نمایند که زنهار، از آب دریا تر نشوی!
گه گاه فکر می کنم آن رانده ی ازل و ابد هم که پدرم به خاطر هر گناه خویش او را لعن می کرد - در همین دام مشیت - که سرنوشت، تصویر بیرونی آن است افتاده بود و جز همان سرکشی که کرد و بی شک سرنوشت اجتناب ناپذیر او بود، چه کار دیگر از او بر می آمد؟
خدایا بر من ببخشای، اما به خطا یا به درست، می پندارم که آن رانده ی درگاه هم در آنچه کرد و در آنچه نکرد مسخر حکم و مشیت تو بود. آن تقدیر تو در ازل جاری شده بود و هیچ چیز نمی توانست آن را از اینکه تا ابد هم جاری گردد باز دارد و یا دگرگون کند.
#عبدالحسین_زرین_کوب، "طومار حیرت از زبان حلاج"، شعله طور، ۲۷، ۱۳۸۳
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
تماشاگه راز
#حلاج #بخش_دوم بر آنچه انسان بی هیچ شوق و بی هیچ میلی به انجام دادنش کشانده شود جز سرنوشت چه نام دی
#حلاج
#بخش_سوم
آنچه می گویم من نمی گویم، اراده ی او از زبان من می گوید و من بدین می نازم که به قدر بوته سرسبز طور در نظر او قیمت دارم که او بعد از قرن ها از زبان من، و از میان شعله ای که عشق او در درون من افروخته است سخن بگوید و می نازم و به خود می بالم که در آنچه می گویم و نمی گویم افزار اراده ی اویم.
اراده ای که بر من و بر همه چیز غالب و قاهر است و هیچ چیز آن را محدود نمی کند. و من چگونه می توانم، اگر هم از خود اراده ای در مقابل اراده ی او داشته باشم، آنچه را اراده ی او بر زبانم می راند بر زبان نیاورم؟
#عبدالحسین_زرین_کوب، "طومار حیرت از زبان حلاج"، شعله طور، 1383، 61)
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺑﻨﺪﻩ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺯ ﺧﻠﻖ ﺁﺯﺍﺩ ﺍﺳﺖ
ﺟﺎﻧﻢ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﺷاد است
#حلاج
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
تماشاگه راز
#حلاج #بخش_سوم آنچه می گویم من نمی گویم، اراده ی او از زبان من می گوید و من بدین می نازم که به قدر
#حلاج
#بخش_چهارم
جان جهان! اینک با تو وعده ی دیدار دارم. دیدار در آن سوی آفاق زمان. دیدار با عبوری بی فاصله از کثرت به وحدت که هر دو یک چیز است - و آن چیز تویی. وجود مطلق.
با شوق جان افروزی که اکنون برای این عبور دارم اگر در راه صدگونه شکنجه از تازیانه و دار و آتش پیش آید از هیچ باک ندارم و آن همه را به جان می خرم.
برای جان مشتاقی که در شور وجد تو می سوزد آیا همین که تو او را از دیگر خلق خویش برگزیده ای، او را از وی گرفته ای و خاص خود کرده ای، بسنده نیست؟ جان جهان! دیریست تا من در هر چه دیده ام ترا دیده ام.
از هر چه جز تست دیده بربسته ام. با این حال اگر خطا کرده ام و ترا در خود دیده ام از آن روست که خود را ندیده ام. اگر از هر سنگ، از هر ریگ و از هر ذره صدای ترا شنیده ام از آن روست که از خود خاموش بوده ام.
اما این لطف تو بود که به جستجوی من آمد و مرا از من بازستاند. اگر تو به جستجوی من نیامده بودی من که بودم تا ترا جستجو کنم؟...
به خطا، پیش خود پنداشته که اگر ابلیس و فرعون را هم در امواج عشق تو غوطه دهم و تطهیر کنم دنیای عصر، حداقل در اندیشه ی مردم، می تواند یکدست و یکجا الهی شود - و از تیرگی های شرک و کثرت گرایی که بر آن سایه انداخته است بیرون آید.
این اشتباه بود، جان جهان و مشیت تو این را نمی خواست. من گناه کردم، این گناه ناخواسته را بر من ببخشای. به من کمک کن تا از محدوده ی این دنیا که دوست ندارد ابلیس ها و فرعون هایش را از دست بدهد رخت بیرون برم. بگذار به تو بر گردم، جان جهان - به تو که مرا از من گرفته ای و از زبان من سخن می گویی!
#عبدالحسین_زرین_کوب، "طومار حیرت از زبان حلاج، شعله طور، 1383، 62،.63)
تماشاگه راز
#حلاج #بخش_چهارم جان جهان! اینک با تو وعده ی دیدار دارم. دیدار در آن سوی آفاق زمان. دیدار با عبوری
#حلاج
#بخش_پنجم
یک روز در بازار قطیعه ایستاده بود. جمعیت که با شتاب در رفت و آمد بود با بی اعتنایی از کنارش می گذشت. حلاج یک لحظه در مردم نگریست. آستین را به گوشه ی چشم برد و بی اختیار با فریاد به زیر گریه زد:
- مردم، به دادم برسید. مرا از دست او برهانید. مرا از من بازستانده است. مرا از من در ربوده است. نه به خویشتن باز می گذارد تا آرام یابم، نه مراعات او برایم ممکن می شود. ها، مردم، از هجرانش می ترسم، ترس آن دارم که از او دور مانم اما حضور او را هم طاقت ندارم.
می گفت و می گریست و مردم با او به گریه درآمدند. اما چند لحظه بعد راه خود را پیش گرفت تا به مسجد عتابی رسید. اینجا سخن های او چنان باریک شد که من جز سحر بیان انکار ناپذیر هیچ چیز از آن درک نکردم. نمی دانم چه کسی توانست آن حرف ها را درک کند و دچار بیم و دل نگرانی نشود؟
#عبدالحسین_زرین_کوب، "بوته ی شعله ور نامه هایی از شاگرد حلاج"، شعله طور، 1383، 80)
تو را
معناییست،
که همه را به سوی خود فرا میخوانی!
و مرا قلبیست،
که در دستان توست
و فقط تو را می نگرد.
#حلاج
📚هزارهی سلوک
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🕊
جانِ مرا عشقهای پراکنده بود
چون چشمم
به جمال تو افتاد
همه را از یاد بردم
و به یاد تو پرداختم
ای دین و دنیای من
#حلاج
نقل از کشکول شیخ بهایی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
❤️🩹🕊
اگر بخواهم درباره تو سخن بگویم،
همه وجودم
تبدیل به زبان میشود.
و اگر بخواهم از تو سخنی بشنوم،
سراسر اجزای هستیام
گوش میگردد.
و اگر بخواهم ببینمت
دل شکستهام را پیشکش خواهم آورد
#حلاج
#کشکول_شیخ_بهایی
🕊
دل عاشق بدین امید که
شاید روزی آنکه
بیمارش ساخته مداوایش سازد،
بردباری پیشه میکند.
#حلاج
نقل از #کشکول_شیخ_بهایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن و این گفتن مرا
عمری
حجاب راه بود
چون گشادی چشم
مندیدم
که این و آن تویی!
#حلاج
@TAMASHAGAH
حقیقت عشق،این است که تو در برابر محبوب خویش ایستاده بمانی،
در آن حال که از صفات خود مبری شده ای
و آن گاه وصف از وصف او بیاید.
حسین منصور #حلاج
@TAMASHAGAH
🔅
قرآن، قیامت است
و دنیا آیتِ بهشت و دوزخ است.
خُنُک آن را که معرفت خالق،
از معرفت مخلوقش،
مشغول کند.
#حلاج
📚تحقیقی در سیر تکاملی و اصول
و مسائل تصوف: سید یحیی یثربی
@TAMASHAGAH