🍃🍃🍃🍃🍃
استاد زرین کوب وعشق به شاهنامه
عشقی که من به این کتاب عظیم داشتهام، تا آنجا که به خاطر دارم عشقی پرماجرا، کودکانه، و در محیط خانوادگی ما سودایی و پرشور بود. یک شب به خاطر این عشق گم شدم، و گم شدنم چه اضطراب تلخ و چه وحشت پردغدغهای در خانۀ ما به وجود آورده بود. حالا فکر میکنم عشق به شاهنامه حتی برای یک کودک یازدهساله به یک سودای قهرمانی احتیاج داشت. ماجرا از داروخانۀ پدر بزرگ آغاز شد.
در آن سالها به دبستان میرفتم و عصرها در بازگشت از مدرسه در داروخانه که بر سر راه خانه بود، ساعتهایی طولانی نزد پدر بزرگ میماندم و پیرمرد غالباً برایم قصههای شاهنامه میگفت – و جابهجا از شعرهای شاهنامه میخواند. وقتی به قصۀ ایرج، به داستان سیاوش، یا به قصۀ رستم و سهراب میرسید صورتش آکنده از درد میشد و دانههای اشک بر گونه چروک خورده و ریشهای سفیدش میغلطید. با این حال شاهنامهای در خانۀ ما، حتی در خانۀ او وجود نداشت و من در آرزوی آن میسوختم.
آن روز عصر یک پیرمرد بلند قامت با برز و بالایی که انسان را به یاد پیرانویسه میانداخت به داروخانه آمد کتاب بزرگی را به پدر بزرگ داد و گفت: این شاهنامه را برای خان پیر آوردهام. من دارم به ده میروم و شاید خان، این چند هفته به آن احتیاج داشتهباشد. خان خودش میآید و میگیرد.
مرد شاهنامه را به پدر بزرگ داد و باعجله دنبال کار خود رفت. مرد را میشناختم یک دو بار دیگر پیش پدر بزرگ آمدهبود. نقال شهر ما بود و غالباً شبهای ماه مبارک در قهوهخانهها قصههای شاهنامه را نقل میکرد. مجلس رستم و اسفندیارش را هم یکبار همراه پدر بزرگ دیدهبودم.
از دیدن آن برز و بالا به هیجان آمدم اما دیدن شاهنامه که آن را بلافاصله با دستهای خودم لمس کردهبودم و تصویرهایش را با شور و علاقه از نظر گذراندم برایم هیجان بیشتر داشت.
هر وقت به داروخانه میآمدم اول شب با پدر بزرگ به خانه برمیگشتم. خانۀ ما با خانۀ پدر بزرگ دیوار به دیوار بود. آن روز یک نیرنگ کودکانه به من کمک کرد تا به بهانه درس و مشق داروخانه را رها کنم و بدون پدر بزرگ به خانه برگردم. این یک حیلۀ دزدانه بود. بله به خانه نرفتم از یک در داروخانه خارج شدم و بدون آنکه پیرمرد توجه کند از در دیگر به داروخانه بازگشتم. به پستوی داروخانه رفتم و همانجا در بین صندوقها و جعبههای دارو پنهان شدم – چقدر ترسیدم، و چقدر انتظار کشیدم لحظههای عصر، به سنگینی میگذشت. به اندازۀ یک عمر طول کشید تا سرانجام شب فرا رسید.
پدر بزرگ داروخانه را بست و رفت. من ماندم و داروخانۀ تاریک با شاهنامه که به من چشمک میزد. چراغ داروخانه را روشن کردم. شاهنامه را روی میز داروخانه گشودم. روی صندلی پدر بزرگ که بلندیش نمیگذاشت پاهای کوچکم به زمین برسد نشستم و غرق در تماشای صحنههای شاهنامه شدم. ورق بر ورق اشعار و صحنهها را از نظر گذراندم. بسیاری از اشعار را که درک آنها برایم آسان بود رونویس کردم. اشک ریختم، حال کردم، عشق ورزیدم و نمیدانم چند بار آن جلد قهوهای رنگ کتاب را که جابجا بر اثر دستمالی سیاه شدهبود بوسیدم. بالاخره بر روی کتاب خوابم برد. کتاب زیر چانهام بود و چراغ نفتی در کنار دستم روی میز پتپت میکرد. یکدفعه سر و صدای مجهولی بیدارم کرد. با هول و هراس از خواب پریدم. پدرم، با پدر بزرگ و با یک آجان کنار من و در اطراف میز ایستاده بودند. پدرم با خشم و خشونت حسابی گوشمالم داد. پدر بزرگ با نگاه تلخ و رنجیده در من مینگریست. آجان با لحن تهدید فریاد زد باید او را به کمیسری برد. معلوم شد تمام شب را در جستجوی من این طرف و آن طرف رفتهاند. به کمیسری رفتهاند، توی حوض گشتهاند، به مسجدها رفتهاند، توی چاه جستجو کردهاند. بالاخره روشنی چراغ داروخانه که سر راهشان بودهاست آنها را به فکر جستجوی داروخانه انداختهاست. آجان را از کمیسری آوردهاند تا با حضور او نیمشب در داروخانه را باز کنند. مادر و مادر بزرگ تمام شب را در وحشت و گریه گذراندهبودند.
به خانهام بردند. در مدرسه و در خانه تنبیه سخت شدم. تا چند هفته پدرم یک کلمه با من حرف نزد. اما چقدر خوشحال شدم که پدر بزرگ چند هفته بعد یک جلد شاهنامه به من هدیه کرد. تمام رنجها را فراموش کردم و از آن پس روزها و شبها شاهنامه مونس و رفیقم بود. بدون آنکه آن را در کنار داشتهباشم خواب به چشم من راه نمییافت. هیچ عشقی به قدر شاهنامه در تمام عمر تا این حد خاطرم را برنینگیخت. شاهنامه هنوز هم عشق من است.
منبع: حکایت همچنان باقی ( صص ۴۹۳ – ۴۹۱ )، زندهیاد استاد دکتر عبدالحسین زرینکوب
@TAMASHAGAH
فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنانِ رنگینِ دلاویزِ متکلمان در من اثر نمیکند، به حکم آنکه نمیبینم مر ایشان را فعلی موافقِ گفتار:
ترکِ دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غلّه اندوزند
عالِمی را که "گفت" باشد و بس
هرچه گوید نگیرد اندر کس
عالم آنکس بُوَد که بد نکند
نه بگوید به خلق و خود نکند
اَتَأمُرونَ النّاسَ بِالبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ اَنفُسَکُم...
#سعدی
■■■■■■■■■■
توضیح:
متکلمان: واعظان
گفت: گفتار، قول
اَتَأمُرونَ النّاسَ...: آیا مردم را به کردار نیک فرمان میدهید و خود را فراموش میکنید!
منبع:
گلستان سعدی، به کوشش خلیل خطیبرهبر، تهران: صفیعلیشاه، ۱۳۷۶، ص ۲۱۶.
@TAMASHAGAH
بدرود تابستان...
پشتِ خرمنهای گندم،
لای بازوهای بید،
آفتابِ زرد،
کمکم رو نهفت
بر سرِ گیسوی گندمزارها،
بوسهٔ بدرودِ تابستان شکفت
از تو بود، ای چشمهٔ جوشانِ تابستانٍ گرم،
گر به هر سو،
خوشهها جوشید
و خرمنها رسید.
از تو بود، از گرمیِ آغوشِ تو،
هر گُلی خندید و هر برگی دمید...
اینهمه شهد و شکَر،
از سینه ی پرشورِ توست
در دلِ ذَرّات هستی نور توست
مستیِ ما،
از طلاییخوشهٔ انگورِ توست
راستی را،
بوسه ی تو،
بوسه ی بدرود بود؟
بسته شد آغوشِ تابستان؟!
خدایا! زود بود...
#فریدونمشیری
🌸🌸
@TAMASHAGAH
🌷🍃🌷🍃
🍃🌷همه می پرسند :
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده ی جام؟
که تو چندین ساعت،
مات و مبهوت به آن می نگری!؟
نه به ابر،
نه به آب دریا،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
من به این جمله نمی اندیشم.
من ، مناجات درختان را ،هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار،
گردش رنگ . طراوت را در گونه ی گل،
همه را می شنوم،
می بینم.
من به این جمله نمی اندیشم!
من به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می اندشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.
تو بدان این را ،تنها تو بدان!
تو بیا
تو بمان با من ،تنها تو بمان!
جای مهتاب به تاریکی شب تو بتاب
من فدای تو،به جای همه گل ها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!
تو بخواه پاسخ چلچله هارا ،تو بگو!
قصه ابر هوا را ،تو بخوان!
تو بمان با من ،تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
🍃🌷من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست،
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش
🍃🌷فریدون مشیری
@TAMASHAGAH
الهی!
بر سر از خجالت گرد داریم و در دل از حسرت درد و رُخ از شرم گناه زرد داریم.
منم بندهٔ عاصیم رضای تو کجاست
تاریک دلم نور و ضیای تو کُجاست
ما را تو بهشت اگر بطاعت بخشی
آن بیع بود لُطف و عطای تو کجاست
#خواجه عبدالله انصاری
@TAMASHAGAH
نیست شدم در تو ، از آنم همه تو
از هر طریقی که میروی , ناگزیر به گم کردن خود در آن یگانه خواهی بود . تسلیم , فقط وقتی کامل است که به مرحله ی « همه چیز تویی »و « اراده ی تو عملی گردد » برسی .
@TAMASHAGAH
ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
در پرده ناموس و دغل چند گریزی
نزدیک رسیدهست تو را پرده دریدن
هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت
ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن
رحم آر بر این جان که طپان است در این دام
نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن
چشمیست تورا دردل و آن چشم به درد است
پس چیست غم تو بجز آن چشم خلیدن
چون می خلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهی از خلش و آب دویدن
داروی دل و دیده نبودهست و نباشد
ای یوسف خوبان بجز از روی تو دیدن
هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن
#مولانایجان
@TAMASHAGAH
💫
الهی!
شکرت که دلم را به شروق جمالت
و سیر در نور کمالت
نورانی کردهای
#علامه_حسن_زاده
@TAMASHAGAH
🍁
ای باغبان ای باغبان
آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل
بنگر نشان بنگر نشان
#حضرت_مولانا
@TAMASHAGAH
🔅
خاک، عاشقی میداند
گریه میکند
رنج میکشد
و صبر میکند
سر به آستان مرگ میگذارد
بر شانههایش میگرید
اما نمیمیرد
خاک، عاشقی صبور است
بر برگهای پاییز بوسه میزند
تقدیرِ جهان را عوض میکند
جوانهها را بیدار
و درختها را خواب میکند
اما خود، هرگز نمیخوابد
خاک
عاشقی صبور است
که سالها و سالها
برای آسمان صبر میکند
و من، همانم
که از خاک آمدهام
چون خاک عاشقم
و چون خاک، روزی،
صبوری را خواهم آموخت
📚قلب تو شاعری است،
#جبران_خلیل_جبران،
ترجمهی چیستا یثربی، ص۴۹
@TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🕊
زندانیِ اندوهِ تعلّق نتوان بود
بیدل! دلت از هرچه شود تنگ، برون آ
#بیدل_دهلوی
@TAMASHAGAH
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست
#مولانای جان
@TAMASHAGAH
ترجیح میدهم به ذوقِ خویش دیوانه باشم
تا به میلِ دیگران عاقل!
بقول مولانای جان:
"باز این دل سرمستم دیوانهی آن بندست
دیوانه کسی باشد، کو بیدل و پیوندست"
@TAMASHAGAH
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
اومید همه جان ها از غیب رسید آمد
نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت
کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد
#مولانای جان
بگذار طبیعتِ غنی شادمانت کند
بگذار نور و تاریکی شادیات بخشند
بگذار چهار فصل به وجدت آورند
اما بیش از همه بگذار انسانها شادمانت کنند.
#ناظم_حکمت
@TAMASHAGAH
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق رازی ست که تنها به خدا باید گفت...
@TAMASHAGAH
آرام وروان ونرموسنجیده رود
ما ناله کنان ویار.....نشنیده رود
یک عمر گذشت وعاقبت فهمیدیم
از دل نرود هرآنکه از دیده رود
شهریار
@TAMASHAGAH
🍃🍃🍃
بی وفا نگارمن ،می کند به کارمن
خنده های زیر لب ،عشوه های پنهانی
دین ودل به یک دیدن باختیم وخرسندیم
درقمار عشق ای دل کی بود پشیمانی؟
شیخ بهایی
اشعار عاشقانه وعارفانه ی مولوی طراوت ومفهوم خاص خود را دارد.
شیخ بهایی همچون مولوی درمخمسی این اندیشه را مطرح می کند خداوند
درهمه جا حاضر وناظراست
"مقصودمن از کعبه وبتخانه تویی تو
یعنی همه دلها راهی به حق دارد.
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شوداز هرمژه چون سیل روانه
گه معتکف دیرم وگه ساکن مسجد
یعنی که تورا می طلبم خانه به خانه
شیخ بهایی درزمان شاه عباس اول زندگی می کرد
هم معمار بود هم ریاضیدان هم تمایلی به عرفان داشت.
طرح ریزی کاریز نجف آباد،مهندسی تقسیم آب زاینده رود، حمام شیخ بهایی،
معماری حرم امام رضا،چینی خانه ی بقعه ی شیخ صفی واز او به یادگار مانده است.
درشاعری هم دست داست
ولی بجز مخمسی که براساس غزلی از خیالی بخارایی سروده است وچندغزل معروف ،شعرهای اودرخورتوجه نیستند.
ولی اهمیت اشعاراو دراین است که
درعهد صفوی
سخنانی با چاشنی تند عرفانی سروده است
وبر ریا و تزویر تاخته است وجنبه هنری وعرفانی مذهب را مطرح کرده است.
یکی از کتابهای شیخ بهایی کشکول شیخ بهایی است
شیخ بهایی دراین کتاب از همه چیز سخن گفته است
.از تاریخ .عرفان .ادب
تعیین حجم و وزن اجسام .از شیمی و خواص فلزات.کشکول از نکته های ظریف اجتماعی بهره ها دارد
وشناختی از جوامع وفرهنگ ان روزگاربه دست می دهد.
درکشکول چند رباعی از ابوسعید ابوالخیر امده است .یکی ازآنها این است
ما،با می ومستی ،سرتقوا داریم
دنیا طلبیم ومیل عقبی داریم
کی دنیی ودین ،هردوبه هم جمع شوند
،این است که ما نه دین، نه تقوا داریم
@TAMASHAGAH
جان جانانمن!
هر لحظه با تو میگذرد ،چه سخت و چه آسان ، چه تلخ و چه شیرین
حضور تو همه لحظه هایم را به عشق مبدل میکند .
سپاسگزارم ای عشق سپاسگزارم 🙏
@TAMASHAGAH
در بلا هم میچشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
ای بلای تو ز دولت خوبتر
انتقام توزجان محبوب تر
درحلاوت ها که دارد جورتو
ازلطافت کس نیابد غور تو
عاشقمبر قهر و بر لطفش بجد
بوالعجب من عاشق این هردوضد
حق نماید ازبلا غربالتان
تا شود پیدا همه احوالتان..
#مولانای جان
@TAMASHAGAH
1_5082519029407547665.mp3
3.55M
غزل ۳۰۲ #دیوان_شمس
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان میخواستند
جان و دل را میسپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
میزنی تو زخمه و بر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب...
@TAMASHAGAH