eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
5 گوشه حیاط سرم رو روی دیوار گذاشته بودم😓 حالم اصلا خوش نبود ضعف و داشتم🤕 5_6 ماهی می شد که حاجی پرکشیده 🕊 و دیگه بین ما نبود به یکباره حال عجیبی کردم😥 درست نمی دونم خواب بودم یا بیدار ،💭 حاجی رو که به طرفم می اومد ، عبای سبز رنگ روشنی که چشم نواز بود رو به داشت |🍃😌| توی حاشیه آیات قرآن به زیبایی دوخته دوزی شده بود👌 هیبت عجیبی داشت با اینکه خوشحالی قابل وصفی بهم دست داده بود اما دلهره هم داشتم😓 آروم آروم و در مقابلم ایستاد سلام کردم، آروم و متین جوابمو داد پرسید چرا ؟🙁 گفتم چیزی نیست فقط بچه ها در نبود شما اذیتم می کنن😢 گفت : ناراحت من یه جای مناسبی براتون اون دنیا کردم❤️👌 نسیم بال عبایش رو تکون می داد.نوشته ها و آیات بر روی عبا برق می زدند✨ سرم پایین و محو تماشای اونها شدم در همین حال : راستی مگه تو شهید نشدی؟🤔 پس چرا اینجایی؟😐 گفت : _ چرا ولی اباعبدالله الحسین (سلام الله) بهم ماموریت بیام برای شهیدان رجایی و باهنر نوحه سرایی 🎧 با این حرف شیر علی به رفتم سراغ سال و ماه📆 و متوجه شدم در دولت قرار داریم✊ توی همین فکر بودم که اون شیرین و به یاد موندنی شد😒 وقتی به خودم اومدم چشمامو می مالیدم دیگه چیزی ندیدم پای حاجی رو که ایستاده بود دست زدم و کشیدم روی صورتم و صلوات |😌🌹| یه نسیم اومد🍃 ، حیاط پر شده بود از بوی خوش عطر 🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🥀🌺🌸🌼🌻 این قسمت دشت هاے سوخته فصل هفتم قسمت1⃣3⃣1⃣ الله دوباره به التماس افتاد :نمی تونم دادا خسته ام.😰 ناراحت بر سر او فریاد کشید:😡 اینا همه که این جا وایسادن خسته ان و می بینی که زخمی و گشنه تو تله افتاده ان م ن باید برم کمک شون تو هم باید بری امامزاده عباس.😠😢 محسن تکلیف کرده،گفته اگه به موقع به اون جا نریم ، پادگان عین خوش محاصره می شه و بچه هایی که اون جا هستن همه شهید می شن....😢😢 الله خواب آلود از جا برخاست . یک بار دیگر نشانی امازاده عباس را پرسید و آماده رفتن شد . همت به تأکید گفت:😥 فهمیدی؟پس همین جاده را می گیری و مستقیم میری تا به اون جا برسی.یا علی!راه بیفت دیگه.😩 الله سوار جیپ شد و راه افتاد....👌 بسیجی ها که بیش از حد نگران بودند دوباره گفتند:😢 حاجی!بچه ها تو حلقه محاصره ی عراقی ها گرفتار شده ان و کمک می خوان.😢😔 همت به هرکدام از آن ها دستوری داد و خودش هم از سویی دیگر همراه یک دسته از آن ها به سمت دشت حرکت کرد.👌 هرطور بود الله بالاخره به امازاده عباس رسید.ساعت دو و نیم صبح بود .پس از مدت کوتاهی خودش یک گردان نیرو آماده کرد و همراه قهرمانی پور که او هم گردان دیگری را هدایت می کرد راه افتادند.👌 تا بتوانند محاصره پادگان عین خوش را بشکنند و بچه هایی را که در آن جا گرفتار شده بودند نجات دهند.😔 آن ها با خود تانک و تجهیزات دیگر هم برده بودند و توانستند پس از چند ساعت درگیری اول صبح پادگان را از محاصره دشمن خارج کنند.😔 همت هم پس از رسیدن به دشت نبرد و خوش و بش با... ادامه دارد....🌹🌹 ادامه این داستان ان شاالله به زودی در کانال تخصصی شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f