eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌈🌸 در مدتی كه در مدارس تدریس می‌كرد، فعالیت های سیاسی خود را نیز ادامه می‌داد☝️. این فعالیت ها عبارت بودند از: سخنرانی🎤، آگاهی اذهان دانش‌آموزان، معلمان و… یكی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. كه ترس در وجودش راهی نداشت🙂، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد كرد و این موجب شد تا كسانی كه پای صحبت او نشسته بودند، یكی یكی از ترس متفرق شوند😐🏃. تا این‌كه دید تنها مانده است👀. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است كه می ‌خواهند بریزند و او را دستگیر كنند.👮♀ تا آن روز، به رغم تلاشهای پی‌گیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود✌️. این‌بار هم با زیركی تمام سعی كرد تا از چنگالشان فرار كند. به همین خاطر، قبل از این ‌كه مأموران حمله‌ور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلكه گریخت.👀🏃 مأموران پس از آن‌كه متوجه فرار او شدند، تعقیبش كردند ولی بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت. در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند.😕 ولی چون نام را نمی‌دانستند، به جای او برادرش را طلب كردند. وقتی «حبیب‌الله» روبه‌روی آنان قرار گرفت، دیدند كه باز هم نتوانسته‌اند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار از دست آنان گریخت.😊✌️ راوی :ولی‌الله همت 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • ننه می گفت: «آخه پاهات از بین می ره. تو هم مثل بقیه کفش بپوش😒، بعد برو دنبال دسته.» چشم های میشی اش را پایین می انداخت😔 و می گفت: «می خوام برای امام حسین سینه بزنم💔. شما با من کاری نداشته باشین.»😢 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • در مدتی كه در مدارس تدریس می‌كرد، فعالیت های سیاسی خود را نیز ادامه می‌داد☝️. این فعالیت ها عبارت بودند از: سخنرانی🎤، آگاهی اذهان دانش‌آموزان، معلمان و… یكی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. كه ترس در وجودش راهی نداشت🙂، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد كرد و این موجب شد تا كسانی كه پای صحبت او نشسته بودند، یكی یكی از ترس متفرق شوند😐🏃. تا این‌كه دید تنها مانده است👀. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است كه می ‌خواهند بریزند و او را دستگیر كنند.👮♀ تا آن روز، به رغم تلاشهای پی‌گیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود✌️. این‌بار هم با زیركی تمام سعی كرد تا از چنگالشان فرار كند. به همین خاطر، قبل از این ‌كه مأموران حمله‌ور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلكه گریخت.👀🏃 مأموران پس از آن‌كه متوجه فرار او شدند، تعقیبش كردند ولی بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت.در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند😕 ولی چون نام را نمی‌دانستند، به جای او برادرش را طلب كردند. وقتی «حبیب‌الله» روبه‌روی آنان قرار گرفت،دیدند كه باز هم نتوانسته‌اند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار از دست آنان گریخت.😊✌️ راوی :ولی‌الله همت 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • همه‌ي كارهاش رو حساب بود. وقتي پاوه بوديم، مسئول روابط عمومي بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو مي‌كرد. اذان مي‌گفت و تا ما نماز بخوانيم🙂، صبحانه حاضر بود. كم‌تر پيش مي‌آمد كسي توي اين كارها از او سبقت بگيرد.👌خيلي هم خوش سليقه بود. يك‌بار يك فرشي داشتيم كه حاشيه‌ي يك طرفش سفيد بود▫️. انداخته بودم روي موكتمان. وقتي آمد خانه،‌ گفت «آخه عزيز من! يه زن وقتي مي‌خواد دكور خونه رو عوض كنه، با مردش صحبت مي‌كنه☺️. اگر از شوهرش بپرسه اينو چه جوري بندازم،‌ اونم مي‌گه اينجوري.» و فرش را چرخاند، طوري كه حاشيه‌ي سفيدش افتاد بالاي اتاق.😇🌹 راوی:همسرشهید ❤️ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • زل زده بود به . باور نمي‌كرد او فرمانده باشه. از كومله‌ها بود و آمده بود ببيند چيزهايي كه درباره پاسدارها مي‌گويند راست است يا نه😐. به تعارف نشست كنار او☺️ و پكي به قليان زد. هر كي شلوار كردي مي‌پوشيد و قليان مي‌كشيد، بين كردها ارج و قرب داشت. هم هردو را داشت👌. از وقتي آمده بود پاوه، خيلي از كردها آمده بودند و با ما مانده بودند. ما نگران اين ارتباط‌ها بوديم. ولي او بهشان اعتماد مي‌كرد و آن‌ها دوستش داشتند😍. چند نفرشان خود را فدايي و پيش‌مرگ مي‌دانستند. هرجا مي‌رفت باهاش بودند.🙂✌️ آسمانےبود 🕊 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • ساعت ده شب رسیدیم پاوه. نبود. گفتند : " رفته مکه." سفارش کرده بود، اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار.🙂 اتاق ما را داده بودند به کسانی دیگر، جا نداشتند. مجبور شدند اتاق اداری خود را بدهند به ما.🍃 چند روز اتاق دست ما بود،و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم✍. من شده بودم دبیر پرورشی. خبر آمد که از مکه برگشته و حالا دیگر بهش می گویند : " ." 😊 راوی:همسرشهید ❤️ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • 💠 حلقه‌ی‌ ازدواج 💍 🔰حلقه ی ازدواج من هزار تومن💵 قیمتش بود. ابراهیم به من گفت: من حلقه ی طلا✨ و پلاتین نمیخوام❌ اگه صلاح بدونین،من فقط یه انگشتر بر می دارم☺️ یک بر داشت به قیمت ۱۵۰تومان. 🔰آن موقع مخالفت کرد و می گفت: زشته برای ما که حلقه ی ۱۵۰تومنی بر داره. تو آبروی مارو بردی‌😶 گفتم: مگه چی شده⁉️ گفت: آخه کی تاحالا برای دامادش حلقه💍 ۱۵۰تومنی گرفته؟ زشته بابا،می خندن به ادم 🔰وقتی به خانهٔ مان زنگ زد📞 موضوع را با او در میان گذاشتم، با صحبت کرد. به او گفت: آقای بدیهیان،این از سرم هم زیاده.شما دعا کنین که من بتونم توی زندگی، حق همین انگشتر رو هم ادا کنم👌 باقی اش دیگه دست خدا و مصلحت اوست. 🔰سَرِ حرفش هم ایستاد. همیشه و در حلقه اش را دست میکرد و خیلی به آن توجه داشت😍 وقتی در یکی از عملیات ها،حلقه شکست💔، رفت و انگشتر با همین عقیق و همان رکاب خرید و دستش کرد. 🔰خندیدم و گفتم: حالا چه اصراریه⁉️ اینقدر نسبت به این حلقه ؟ گفت:«این حلقه توی زندگی،سایه ی یه مرد یا یه زنه👤 من دوست دارم همیشه بالا سرم باشه❤️ این حلقه همیشه در ، تو رو یادِ من میاره و من محتاج اون هستم.می فهمی شدن یعنی چی؟ ✍راوی: همسر شهید 🌷 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • ❗️ ، از همان ابتدا سعی می‌کند دانش آموزان را با راه و روش و افکار امام خمینی(ره) آشنا کند👌 و همین می‌شود که از ساواک کارت قرمز می‌گیرد♨️. حضور سیاسی و انقلابی روز به روز پر رنگ‌تر می‌شود✌️ تا جایی که برای اولین بار در ایران، مجسمه شاه توسط او در شهرضا پایین کشیده می‌شود و همین جسارت‌ها و رشادت‌ها، حکم اعدامش را هم روی میز ساواک می‌گذارد😱. مادر از فعالیت‌های دوران انقلاب و جسارت و نترس بودن بی حد و حسابش تعریف می‌کند و می‌گوید: «نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام! جانش بود و حضرت امام...!🙂👌 می‌رفت زیرزمین، موزاییک ها را برمی‌داشت و اعلامیه‌های امام را آنجا پنهان می‌کرد🙊. رویش هم خاک می‌ریخت که پیدا نباشد. البته پدرش خیلی موافق این کارهایش نبود و می‌گفت اگر ساواک اینها را پیدا کند، بیچاره‌ات می‌کند🙁! هم فقط در جواب شان می‌گفت: شما نگران من نباشید.»😊😉 :مادرشهید ❤️ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • عصباني بود ... سرباز بود و مسئول آش‌پزخانه كرده بودندش.😐 ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند.🙂 ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند😕 و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود😤 كه «سربازها را چه به روزه گرفتن و حالا بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند ،🙊 براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشكر ناجي سر برسد ناجي در درگاهِ آش‌پزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد ...!😂👌 پاي سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند😏 ؛ تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند....🙂😂 ❤️ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • ابراهیمی که با چشم بسته راه میرفت و ما دخترها از تقوای چشمش😌 حرف میزدیم ،کارش به جایی کشید که از زنش شنید"تو از طریق همین چشمات شهید میشی"😢 گفت:"چرا؟" گفتم:"خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال."😊 چشم های زیبایی داشت.خودش هم میدانست.شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند😇.یا سرخ از اشک و دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.👌 ❤️ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌱🌈🌸 •|... ﷽... • و يونس در تاريكي به نماز ايستاده‌اند. گروهبان، سـيني غـذا و آب را كنارشان ميگذارد و با حسرت نگاهشان ميكند🙁. يك لحظه به ياد مرخصي ميافتد. ميتوانست اين لحظات ماه رمضان را در كنار خانواده و در راحتي و آسايش سپري كند👌. او روزه گرفتن در محلة دلنشين خودشان، نمازهاي جماعـت مسـجد محل و افطاري در ايوان باصفاي خانه🙂 ـ آن هم در كنار كربلايي و ننه نصرت را خيلي دوست داشت☺️، اما گروهبان خـوب مـيدانسـت كـه روزهـاي سـخت و طاقت‌فرساي بازداشتگاه و در کنار بقیه سربازها براي او لذت‌بخشتر از هر چيز ديگري است.🌹 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سر سجاده نشسته بود. تا می‌فهميد نمازش تمام شده،‌ مي‌آمد كنارش می‌نشست😊 و مي‌گفت «مادر! حالا نماز بگو، منم یاد بگیرم.»☺️ چهار زانو مے‌شد و دست‌های را در دستانش مي‌گرفت. نگاه‌های به لب‌هاي او خيره می‌شد. كلام به كلام ميےگفت و او تكرار مي‌كرد.👌 يواش يواش،‌ چشم در چشم هم، آيه به آيه مے‌خواندند، تا اين كه او ساكت مي‌شد و ادامه مي‌داد.✨ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f