هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#زندگینامه_شهیدهمّت
#قسمت_سیزدهـم
خواب کیلومتری
#شهیدهمّت به خاطر مشغله ها و کارهای زیادی ڪه در جبهه داشت، فرصت کافی برای خواب و استراحت نمییافت🙁. او بیش تر شب ها هم، برای عملیاتهای آینده، نقشه طراحی و برنامههای روزهای آینده را مرور میکرد.✌️ بعضی شب ها هم برای سرکشی به قرارگاههای دیگر مےرفت🚶♂. بنابراین، بیش تر اوقات برای جبران کمبود خواب، زمانے که سوار ماشین میشد و میخواست ازجایی به جای دیگر برود، فرصتی برای خواب پیدا میکرد و مثلاً در فاصله طی مسیرهای طولانی اندکی مےخوابید.😊🌹
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#سردار_خیبر_شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
دوست داشتم به او بگويم:
«پس حالا ميفهمی من چه ميكشم»، اما دلم نيامد. ميدانستم نگران و ناراحت
ميشود.به دو هفته ای كه بعد از اين در دزفول ماندم، دوست ندارم فكر كنم. از آن روزها بدم می آيد. بعدها روزهای خيلی سخت تری به ما گذشت، اما در ذهن من آن دو هفته، زيبا نيست. ما جايی برای اسكان نداشتيم و رفتيم
منزل يكی از برادرهای بسيج. خب، زمان جنگ بود، هر كس هنر ميكرد زندگی خودش را ميتوانست جمع و جور كند. من احساس ميكردم مزاحم اين خانواده هستيم. يك روز رفتم طبقه ی بالا ديدم اتاقی روی پشت بام هست كه صاحب خانه آن را مرغ داری كرده. چون منطقه را دائم بمباران ميكردند و معمولا كسی از طبقه ی بالا استفاده نمیکرد من كف آن مرغ دانی را آب انداختم و با چاقو زمينش را تراشيدم. حاجی هم يك ملحفه ی سفيد آورد با پونز پرده زديم كه بشود دو تا اتاق. بعد هم با پول تو جيبيم كمی خرت و پرت خريدم؛ دوتا بشقاب، دوتا قاشق، دوتا كاسه و يك سفره ی كوچك. يك پتو هم از پتوهای سپاه آورديم. يادم هست حتی چراغ خوراك پزی نداشتيم، يعنی نتونستیم بخریم. تو اون مدت اصلا غذای پختنی نخورديم.
اين شروع زندگی ما بود و سخت گذشت.من ناراحتی ريه پيدا كردم، چون آن اتاق آلوده بود. مدام سرفه ميكردم. صاحب خانه هم همين كه نزديك عمليات شد، گذاشت و رفت .
من در آن ساختمان بزرگ تنها ماندم. شهر را درست بلد نبودم و حاجی گاهی دو، سه روز ميگذشت و نمی آمد.
نگاهش رفت روی ساعت؛ دو ساعت از نيمه شب رفته بود. هول برم داشت. پرسيد م«كيه؟» صدای حاجی را شناختم. اما وقتی در را باز كرد م و ديدم كسی بيرون نيست، ترسيدم. با دودلی پايم را گذاشتم داخل كوچه و با پای ديگرم در را نگه داشتم تا در بسته نشود.
حاجی خودش را چسبانده بود سينه ی ديوار، انگار قايم شده بود . پرسيدم «چرا تو نمی آييد؟»
حاجی گفت: «خجالت ميكشم. بعد از چند روز كه نيامده ام حالا با اين وضع...» و آمد زير نور ايستاد.
پوتين هايش را كه از گل سنگين بود، چند بار كوبيد زمين و گناه كارانه سر تا پای خودش را ورانداز كرد؛ پر از خاك بود. نگاهم را از حاجی گرفتم، گفتم: «عيبي نداره. حالا بياييد...» و بقيه ی حرفم را خوردم. در قلبم آن قدر غرور، محبت و غم بود كه ترسيد م اگر يك كلمه ی ديگر بگويم اشكم سرازير شود.
🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱
ادامه دارد......
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f